عشق متنیست که پرحاشیهتر از او نیست
گرچه هر قصه اباطیل خودش را دارد
عمر ما در شب یلدایی زلف تو گذشت
عشق ما و تو که تفصیل خودش را دارد
عید ما دلشدگان لحظۀ دیدار شماست
سال ما ساعت تحویل خودش را دارد
گرچه در سایۀ زلف تو پریشان هستیم
ما بر آن عهد که بودیم کماکان هستیم
ما نهتنها به نسیم سحری گل شدهایم
که شکوفاتر از آن در شب طوفان هستیم
مهر اگر میبُری و چند صباحی دوریم
منتظر باش که باز اول آبان هستیم
آمدم پیرانهسر امّا جوان برخاستم
اینچنین با تو نشستم، آنچنان برخاستم
وه چه شبهایی که با زلف سیاهت مو به مو
از سر شب دردِدل کردم، اذان برخاستم
زندگی بیعشق ما را تا کجاها برده بود
یک شب از این خوابِ غفلت ناگهان برخاستم
مقصد از عید تماشاست، به دیدن برسیم
مثل یک سیب الهی به رَسیدن برسیم
مثل نوروز، الهی نفسی تازه کنیم
دم به دم دل بدهیم و به دمیدن برسیم
خانقاهیست در این شور و در این جامهدران
کاش یک شب به تبِ جامهدریدن برسیم
چند بالش که چید دور و برش، تختخوابش شبیه سنگر شد دور این سنگر از عروسکهاش، آنقَدَر چید تا که لشگر شد چند خمپاره با مداد سیاه، چند موشک هم از مقوا ساخت خواست بازی کند ولی کمکم جنگ یک جنگ نابرابر شد موشک آمد خیال تختش را به همین سادگی پریشان کرد دست بر دامن دلِ امنِ چادر گل گلی مادر شد
این جام دل ماست که بند است به مویی
ماییم و غم عشق... چه سنگی! چه سبویی!
ای کاش امیدی به خوشیهای جهان بود
ای سکۀ اقبال! دریغا که دورویی
پنهان مکن ای دوست! مگر عشق گناه است؟
پیداست تو هم خسته ازین رازِ مگویی
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشورۀ ما بود، دلارام جهان شد
در اوّل آسایشمان سقف فرو ریخت
هنگام ثمردادنمان بود، خزان شد
زخمی به گِل کهنۀ ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
بیا به داد دل تنگ ما برس ای عشق!
اگر که حوصله داری، اگر که زحمت نیست
غمیست در دل جاماندههای کرب و بلا
که هر چه هست یقین دارم از حسادت نیست
مترس از خشم طوفان و علم کن بادبانها را
دل ما کشتی نوح است سیر بیکرانها را
مترسانیدمان از هایوهوی پوچ این امواج
که ما چون پیرهن از تن درآوردیم جانها را
کنون که قرعه به نام حماس افتادهست
به جان اهل سیاست هراس افتادهست
یکی برآمده بر بام خون علم بزند
بساط این همه تزویر را به هم بزند
چنان کند که جهان بشنود فلسطین را
به چشم صدق ببیند صلابت دین را
روزهدار فرصت عشقم که غیر از یاد یار
ھیچکس در بزم خود دعوت به افطارم نکرد
دامن خورشید را آتش زدم با سوز دل
در زمین امّا کسی یاد از دل زارم نکرد
اشکهایم را ببین و آبرویم را مریز
هیچکس جز تو رها از رنج بسیارم نکرد
گمان کنم که صدای تو بود و اسم من آمد مرا گرفته در آغوش، بیگمان متفاوت صدا صدای تو بود، اوّلین صدا که شنیدم که بوسهات وسط نغمۀ اذان متفاوت صدا زمینۀ شور است، دستگاه تو نور است تو روضه خواندی و میسوخت روضهخوان متفاوت
دوشنبه آمد و بعد از تماس ساعت چار
قرار از کف من رفت در هوای قرار
خوشا به عاقبت قطرهای که دریا شد
خوشا به عافیت راه رود! آخر کار
خوشا تلألو خورشید در صحاری شب
خوشا نسیم دلانگیز صبح گندمزار
حتی گنجشکها در نطنز لانه دارند
و مرغابیان با آب سنگین اراک همسایهاند
اما کبوتران هیروشیما
هنوز لال به دنیا میآیند
و درختان ناکازاکی
میوههای تالاسمی میزایند
نداریم از سر خجلت زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را؟
ندیدم غیر تلخی در زبان با شکوِه وا کردن
شکرها در دهان دیدم شُکوه شکرخواهی را
نمیخواهند خوبان جز «فقیری» نعمتی از او
گدایان خوب میدانند قدر پادشاهی را
باید که در اوج تمام خستگیها مهربان باشم
تا سالها آموزگار «بچههای آسمان» باشم
گاهی برای دانشآموزان خوبم شعر میخوانم
گاهی تصوّر میکنم شاید یکی از کودکان باشم
یک تک درخت خشک را در غربت صحرا تصوّر کن
منهای جمع بچههای مدرسه، شاید همان باشم
ما درختان سرو یک باغیم، یا دو تا گل که در دو گلدان است
ما دو تا شعبههای یک رودیم، ما دو تا را دو جسم و یک جان است
کبک کاکلزری دری میخواند، تو به بنگاله قند میبردی
تو تعارف که «کیک لاهیجان»، من تبسّم که «توت خِنجان» است
تکّهها را دوباره وصله بزن، هر چه درز است بخیه خواهم کرد
پل بزن بین بلخ و نیشابور، هر دو اقلیمِ یک خراسان است
چقدر صورتِ در آینهست پیرتر از من
برای دیدن رویت بهانهگیرتر از من
مگر تو گوش کنی! آینه شبیه به سنگیست
که از شنیدن این شِکوِههاست سیرتر از من
به ارتفاع تو و گنبدت قسم که نیامد
به خاکساری تو هیچکس حقیرتر از من
به زعم خویش تا پایان دنیا زنده میماند
ولی این شب فقط تا صبح فردا زنده میماند
برای قدس خوابی دیدهاند ابلیسها؛ امّا
به رغم این همه کابوس، رؤیا زنده میماند
میان باد و باران، سیل و طوفان، ترکش و موشک
دلم قرص است این سروِ شکیبا زنده میماند
آن روزها دستِ پدرها بس که خالی بود
یک مشهدِ ساده برامان خوشخیالی بود
از چاههای نفت سهمِ ما علاءالدین
از عیشِ دنیا سهمِ ما چایِ زغالی بود
کفش دو خط میخی و آتاری و تیله
دار و ندارم کارتهای فوتبالی بود
فراتر است از ادارک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
کسی که وحی به شوق کتابتش شده نازل
که خطّ کوفی او بوده زینت کلماتش
کسی که خطبۀ غرّاست واژه واژه سکوتش
کسی که حجّت بحث ولایت است زکاتش
تازگیها دفترم خالیست
شعرها دیگر سراغم را نمیگیرند
واژههایم لال، سطرها آب دهان مرده را مانند
خودنویسم گرچه مالامال، جوهرم خالیست
چون که جای مادرم خالیست