دستاس عالم است به دستان مادرم
میچرخد عاشقانه به فرمان مادرم
عمری زمین و هرچه در آن هست و آسمان
هریک نشسته گوشهای از خوان مادرم
ما با دَمَش میان عدم قد کشیدهایم
هستی شروع شد به فراخوان مادرم
مادربزرگ عطر برنج شمال بود
کم بود نان سفرهاش اما حلال بود!
در دستهای ظرفِ گلِ سرخیاش مدام
یک قاچ سیب و چند پر پرتقال بود!
یادش بخیر! آمدن از خانهی "عزیز"
بی پاکت نخودچی و کشمش محال بود!
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
طوفان اگر گرفت، تو کشتی نوح باش
رو کن بهوقت خشم چو موسی به طور خویش
گمگشتۀ تو در تو نهان است و غافلی
در غیبتش بکوش برای ظهور خویش
میرسد از دور آوازی به گوش
میبرد از من قرار و صبر و هوش
این صدای دلنشین آواز کیست؟
این صدا آواز پای زندگیست
میشناسم صاحب آواز را
میشناسم آن سراپا ناز را
و شیطان چه دارد؟ هیاهو، هیاهو
هجوم صداها از آن سو، از این سو
به نعره، به نفرت، به طعنه، به تهمت
صداها سهشعبه، صداها دوپهلو
دمیده به گوسالۀ سامری باز
به آواز فتنه، به آوای جادو
اسیر حسن تو برگ گل است، شبنم هم
دخیل عصمت تو آسیهست، مریم هم
ز هر دمت همه سر میرود عصارۀ وحی
که با رسول خدا همسری و همدم هم
تو کیستی؟ جبلالنور خانۀ احمد!
که تکیه کرده به نور تو کوه محکم هم
میخواهم این که آینۀ جان ببینمت
کاری مکن که آینهگردان ببینمت
پوشیده باش در دل من، مثل رازِ عشق
باری چه حاجت است نمایان ببینمت
ای گوهر نفیس، نَفَس در هوس مَزن
در پرده باش تا که درخشان ببینمت
شاهی و به درگاه شما بنده غلامم
خورشید خراسانی و هستی تو امامم
از دور سلامت کنم و واجب شرعیست
آقا که دهی پاسخ گرمی به سلامم
ده روز کنار حرمت خانه گرفتم
تا بوی غذای تو بیاید به مشامم
سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم
کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم
بر تنم رخت سپیدی چون لباس رزم مانده
خاکریز اینجاست، جانبرکف به میدان ایستادم
پای تخت هر مریضی پای سجادهست گویا
در نماز عشق با چشمان گریان ایستادم
من شرابم، شادیام، شیون نمیآید به من
رودی از روحم، سراب تن نمیآید به من
هر قبایی را که خیّاط تعلّق دوختهست
تن زدم، امّا سر سوزن نمیآید به من
شهر خاکِ خانهها را بر سر خود ریختهست
کوچ، همراهم بیا مسکن نمیآید به من
گفتم بروم بانک کمی وام بگیرم
پشتم بشود گرم که آرام بگیرم
منظور من از پشت همین پشت طبیعیست
بیجامه شود سرد مگر وام بگیرم
خود را نکنم پیر و به کامی برسانم
در عهد جوانی که نشد کام بگیرم
من یک زنم آزادیام را دوست دارم
ایرانیام، آبادیام را دوست دارم
در سایهای مردانه دلگرمم به فردا
من همسر مردادیام را دوست دارم
هم مادر و مادربزرگم خانهدارند
این شغل مادرزادیام را دوست دارم
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
بلد یا نابلد سوی تو میپوید نیاز من
که جز ناز تو در شش سوی عالم ماجرایی نیست
همین هیچم که محتاج تو هستم، هرچه فرمایی
همین هیچم، همین هم بر درت کم ادعایی نیست
بعد از این طوفان سنگین فصل بارانهای آهنگین میآید
کاروان در کاروان گل، با صدای پای فروردین میآید
روح صحراها گلافشان، جان مشرقها و مغربها درخشان
خاک لبریز از نیایش، از تمام دشتها آمین میآید
میتراود در فلسطین، میدرخشد در بلندیهای جولان
در شبی سرشار حیرت، مثل ماه از آسمان پایین میآید