ایران سرفراز ایران سربلند
ایران پاکباز ایران هوشمند
هرچند داغداری و هرچند خسته دل
هرچند سوگورای و هرچند دردمند
تا دشمن حسود تو از خشم جان دهد
با دوستان سوته دل خود بگو، بخند
خوش باشی ای فلات شهیدان که دیر نیست
دستان شرقی تو بت غرب بشکند
دین و دنیای توامان زهراست
از زمین بگذر، آسمان زهراست
سرو آزاد نقشبندِ ازل
غایت سیر این جهان زهراست
هرچه بینی از او نشان دارد
برترین شام بینشان زهراست
روح اردیبهشت و فروردین
ماه مرداد جاودان زهراست
مام خرداد و تیر و شهریور
مهر و آبانِ این همان، زهراست
قوس در خدمت اشارت اوست
که روانبخش و جانستان زهراست
جَدی و دلوَند، لقمه حوتش
زانکه جوزای سرفشان زهراست
شمشیر تو در نیام، گُل کرد
از صلح تو صد قیام، گل کرد
نام تو به جلوه تا در آمد
معنای تمام و تام، گل کرد
تأثیر نداشت بیتو مرهم
در سایهات التیام، گل کرد
تا عطر تو بین باغ پیچید
هر شاخه به احترام، گل کرد
تصویر سخاوت خداوند
در آینهی امام، گل کرد
اگر مانند هیزم، تن به خاکسترشدن دادم
چه غم؟ آویشن کوهی نخواهد رفت از یادم
نیاکانم درختان اصیلِ زاگرس بودند
شکوفا میشود با هر درختی روح اجدادم
ندارد هیچ باغ و باغبانی بر سرم منّت
که من مثل بلوط کوهی از هر منّت آزادم
زنم که آینگی حسن انتخاب من است
زبان مادریام شعر بینقاب من است
به لمس شاپرکی تازه میشود جانم
خمیدن قد گلبوتهای عذاب من است
همین تبسم آرام، چای عطرآگین،
همین نشاندن گل، کار پر ثواب من است
همین حضور، همین از نفس نیفتادن،
به روز واقعه معنای انقلاب من است
سوال میکنی از حاصل صبوریهام
و خندههای خوش کودکم جواب من است
منم که دیده به فردای روشنی دارم
و چشم کودک من سوی آفتاب من است
منم که میشکفم در زلال پاکیها
که خار چشم همه دشمنان حجاب من است
دستاس عالم است به دستان مادرم
میچرخد عاشقانه به فرمان مادرم
عمری زمین و هرچه در آن هست و آسمان
هریک نشسته گوشهای از خوان مادرم
ما با دَم اش میان عدم قد کشیدهایم
هستی شروع شد به فراخوان مادرم
من از تو معترضتر هستم امّا اعتراض این نیست
چُنین سوزاندنِ هر مسجد و هر بانک و ماشین نیست
من از تو معترضتر هستم امّا اعتراض من
بیانش با چماق و سنگ و بطریهای بنزین نیست
سزای حافظِ امنیّت و ناموس این ملّت
شعار بیشرف یا فحشِ ناموسی و توهین نیست!
با واژه مرگ جان تو بیگانه ست
تو زندهتر از تمام آدمهایی
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
چگونه زیسته بودی مگر؟! که از دنیا
نبود گرد تعلق به روی دامن تو
مادربزرگ عطر برنج شمال بود
کم بود نان سفرهاش اما حلال بود!
در دستهای ظرفِ گلِ سرخیاش مدام
یک قاچ سیب و چند پر پرتقال بود!
یادش بخیر! آمدن از خانهی "عزیز"
بی پاکت نخودچی و کشمش محال بود!
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگیهایی بنا کردی
شهادت قاب عکسی روی دیوار اتاقت بود
همان که هر سحر با خندههایش گریهها کردی
عبادت در عبادت در عبادت بندگی بودی
اگر گاهی کتابت بسته شد، سجاده وا کردی
ایران من عزیزتر از جان من سلام
تهران من سلام و خراسان من سلام
همریشهای سلام بر آب و به خاک تو
همشیرهای برادر همخوان من سلام
بر شاخه درخت بهشتی نشستهای
گرم سرود، مرغ خوشالحان من سلام
زبان تیشه صدا زد که بیدرنگ برون آ
شرار خفته، کمی سعی کن ز سنگ برون آ
بیا که آهوی مطلب بود به دشت قناعت
ز بیشههای تگ و تاز چون پلنگ برون آ
نظر به هرچه کنی، رنگ اعتبار ندارد
به چشم بسته ز دنیای آب و رنگ برون آ
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
طوفان اگر گرفت تو کشتی نوح باش
رو کن بهوقت خشم چو موسی به طور خویش
گمگشتهی تو در تو نهان است و غافلی
در غیبتش بکوش برای ظهور خویش
میرسد از دور آوازی به گوش
میبرد از من قرار و صبر و هوش
این صدای دلنشین آواز کیست؟
این صدا آواز پای زندگیست
میشناسم صاحب آواز را
میشناسم آن سراپا ناز را
و شیطان چه دارد؟ هیاهو هیاهو
هجوم صداها از آن سو از این سو
به نعره به نفرت به طعنه به تهمت
صداها سه شعبه صداها دو پهلو
دمیده به گوسالهی سامری باز
به آواز فتنه به آوای جادو
اسیر حسن تو برگ گل است، شبنم هم
دخیل عصمت تو آسیهست، مریم هم
ز هر دمت همه سر میرود عصارهی وحی
که با رسول خدا همسری و همدم هم
تو کیستی؟ جبل النور خانهی احمد!
که تکیه کرده به نور تو کوه محکم هم
میخواهم این که آینهی جان ببینمت
کاری مکن که آینهگردان ببینمت
پوشیده باش در دل من، مثل رازِ عشق
باری چه حاجت است نمایان ببینمت
ای گوهر نفیس، نَفَس در هوس مَزن
در پرده باش تا که درخشان ببینمت
مست میآیی که شور لاتخف را بنگری
صبح رستاخیز ایوان نجف را بنگری
میروی با میثم تمار در آن رستخیز
تا سماع جرعهنوشان سلف را بنگری
تیغ در کف خفته، حجربن عدی در قتلگاه
باید آنجا کشتگان سر به کف را بنگری
با جانِ شمع هوهوی طوفان چه میکند؟
با تختهپاره، سیل خروشان چه میکند؟
از حال من سراغ گرفتی، بیا ببین
با خاک مرده، باد غزلخوان چه میکند؟
گفتی میان آتش عشقم چه میکنی؟
گفتم خلیل بین گلستان چه میکند؟
وطن بسوزد و من در خروش و جوش نباشم؟!
خدا کند که بمیرم وطنفروش نباشم!
خدا کند که بیفتد سرم به دامن میهن
ولی به روز خطر بار روی دوش نباشم
مگر نه ریشهی ما میرسد به شوکت دریا؟
چرا بمانم و چون موج در خروش نباشم؟
شاهی و به درگاه شما بنده غلامم
خورشید خراسانی و هستی تو امامم
از دور سلامت کنم و واجب شرعیست
آقا که دهی پاسخ گرمی به سلامم
ده روز کنار حرمت خانه گرفتم
تا بوی غذای تو بیاید به مشامم
دیدار بهاری من و گنجشکان
آرامش جاری من و گنجشکان
من اینطرف میزم و آنها آنسو
صبحانهی کاری من و گنجشکان
گر سر برود ز سر هوایت نرود
تأثیر طلسم چشمهایت نرود
رسوایی دیگریست، سرّیست مرا
بیخوابی خوشتریست، سرّیست مرا
دلتنگی دلبریست در سینهی من
با تیغ غمش سریست، سرّیست مرا
ای تیغ سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها
سبز همچون سرو حتی در زمستان ایستادم
کوهم و محکم میان باد و طوفان ایستادم
بر تنم رخت سپیدی چون لباس رزم مانده
خاکریز اینجاست، جان بر کف به میدان ایستادم
پای تخت هر مریضی پای سجادهست گویا،
در نماز عشق با چشمان گریان ایستادم
این حسن کیست که عالم همه خُمخانهی اوست
هرچه می در دو جهان است به پیمانهی اوست
"این حسین کیست" کمی مشکل وزنی دارد
این حسن کیست که عالم همه دیوانهی اوست
جز عشقِ تو به هر دو جهان یاوریم نیست
شادم که جز غم تو غم دیگریم نیست
در نور جذبهی تو، چو پروانه سوختم
آری چنان تمام، که خاکستریم نیست
در هفتِ آسمان شکوهِ خداییات
دست مرا بگیر، که بال و پریم نیست
فارغ از هرچه امّا و آیا و زیرا
روح دریایی و رودها را پذیرا
ای که روح تو را کوهها میشناسند
دستهای تو را ریشههای کتیرا
ای تو بشکوهِ تا جاودان جاودانه
دوستت دارم ای مرد! کوها! کویرا!
من شرابم، شادیام، شیون نمیآید به من
رودی از روحم، سراب تن نمیآید به من
هر قبایی را که خیّاط تعلّق دوختهست
تن زدم، امّا سر سوزن نمیآید به من
شهر خاک خانهها را بر سر خود ریخته است
کوچ، همراهم بیا مسکن نمیآید به من
گفتم بروم بانک کمی وام بگیرم
پشتم بشود گرم که آرام بگیرم
منظور من از پشت همین پشت طبیعی است
بیجامه شود سرد مگر وام بگیرم
خود را نکنم پیر و به کامی برسانم
در عهد جوانی که نشد کام بگیرم
من یک زنم آزادیام را دوست دارم
ایرانیام، آبادیام را دوست دارم
در سایهای مردانه دلگرمم به فردا
من همسر مردادیام را دوست دارم
هم مادر و مادربزرگم خانهدارند
این شغل مادرزادیام را دوست دارم
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
بلد یا نابلد سوی تو میپوید نیاز من
که جز ناز تو در شش سوی عالم ماجرایی نیست
همین هیچم که محتاج تو هستم هرچه فرمایی
همین هیچم همین هم بر درت کم ادعایی نیست
بعد از این طوفان سنگین فصل بارانهای آهنگین میآید
کاروان در کاروان گل، با صدای پای فروردین می آید
روح صحراها گل افشان، جان مشرق ها و مغرب ها درخشان
خاک لبریز از نیایش، از تمام دشت ها آمین می آید
می تراود در فلسطین، می درخشد در بلندی های جولان
در شبی سرشار حیرت، مثل ماه از آسمان پایین می آید