
مست میآیی که شور «لاتخف» را بنگری
صبح رستاخیز ایوان نجف را بنگری
میروی با میثم تمار در آن رستخیز
تا سماع جرعهنوشان سَلف را بنگری
تیغ در کف خفته حجربن عدی در قتلگاه
باید آنجا کشتگان سر به کف را بنگری
میزند ابرو که بگذر از صفوف تیرها
تا کمانداران از هر شش طرف را بنگری
در سکوت شامگاه نخلها بنشین خموش
تا که ماه خونفشان در کَلَف را بنگری
صیرفی باشی اگر، دُرّ نجف در دست توست
صیرفی باشی اگر، شمسالشرف را بنگری
پرده بالا میرود با بالبال جبرییل
تا ورای پرده، سر «لو کشف» را بنگری
بین اوراق دعا، بشنو نفسهای کمیل
تا در آن آیینهها، اشک شَعف را بنگری
ابن ملجمهاست اشباحالرجال پیش رو
تا به جشن فتنهزادان، چنگ و دف را بنگری
«این عمارست» ذکر حیدر اینجا، گوش کن
تا از آن ارواح، ابناء خلف را بنگری
در نماز ظهر ایوان نجف، لبتشنه باش
تا تجلی شهیدستان طف را بنگری