آیت الله طالقانی؛ اهل فكر نو بر محور دین و مبارزه با حکومت طاغوت آقای طالقانی اهل فكر نو بر محور دین و با تمركز بیشتر بر روی قرآن و نهجالبلاغه [بود]؛ یعنی ایشان اصلاً اینجوری بود. لكن همهی ابعاد شخصیت آقای طالقانی بُعد روشنفكری دینی نیست. یك بُعد مهم بُعد مبارزه است. خیلیها روشنفكر بودند اهل مبارزه نبودند؛ روشنفكر دینی هم بودند اهل مبارزه نبودند؛ همان خصلت عمومی تقریباً [همه] روشنفكران دیروز و شاید بعضاً امروز ما در آنها هم بود كه من یك وقت از یك نمایشنامهای نقل كردم آقای روی ایوان [را] كه پائین نمیآید توی مردم نمیآید با متن قضیه كار ندارد با میدان كار ندارد، بالای ایوان مینشیند تماشا میكند حرف میزند! خب خیلی از روشنفكرهای دینی اینجوری بودند [اما] آقای طالقانی نه، اهل عمل بود؛ یعنی توی میدان بود، احساس درد میكرد حقیقتاً؛ این را ما كه با ایشان معاشر بودیم – رفت و آمد میكردیم- میدیدیم، محسوس بود در ایشان، واضح بود كه آدمی اهل درد بود و میخواست مبارزه كند؛ لذا تبعات مبارزه راهم قبول كرد [و به] زندان افتاد؛ هیچ اظهاری از آقای طالقانی بالواسطه [یا] بیواسطه نقل نشد؛ [البته] من هیچوقت با ایشان همزندان نبودم، اما همزندانهای ایشان هم نقل میكنند؛ خود ما هم دیدن ایشان میرفتیم – گاهی از مشهد كه من میآمدم، روزهای ملاقات میرفتم زندان قصر – از پشت میلهای صحبت میكردند؛ دائم روحیه میدادند. من دادگاه تجدید نظر ایشان، توی دادگاه بودم. یك صورت ظاهری درست كرده بودند كه هر كس میخواهد بیاید. یك سالن كوچكی گذاشته بودند آقای طالقانی و دیگران نشسته بودند، ما هم آمدیم به عنوان تماشاچی آنجا نشستیم. در وقت تنفس، من اولبار آنجا آقای طالقانی را از نزدیك دیدم. از دور ایشان را میشناختیم و اسمش را شنیده بودیم اما از نزدیك، من اولبار آنجا ایشان را دیدم. منشِ آقای طالقانی توی این دادگاه اصلاً روحیهبخش بود؛ خودِ منش ایشان. ایشان توی آن دادگاه نشسته بود، یك عصا هم دستش گرفته بود، با بیاعتنائی تمام؛ رئیس دادگاه اسم متهمین را میآورد كه بلند شوند خودشان را معرفی كنند؛ ایشان نه بلند شد، نه خودش را معرفی كرد؛ همان طور نشسته بود! آن رئیس دادگاه هم یك سرلشكری بود، هی دو بار سه بار تكرار كرد؛ ایشان هم بیاعتنا نشسته بود و به نظرم شاید این را هم گفت: خب من را كه میشناسید، من محمود طالقانیام! یك آدم اینجوریای بود، یعنی آدم مبارز، متكی به نفس، دارای اعتماد به نفس، متكی به خدا.1389/12/09
عدالتخانه؛ مطالبه علما در مشروطه برای کنترل و نظارت بر حکومت ما[باید] ببینیم نهضت علما[در مشروطه] چه بود. به نظر من روی آن خیلی كار نشده و یكی از نقاطی كه حتماً باید رویش تكیه بشود، این است؛ اینكه نهضت علما چه بود؟ نكتهی اول این است كه شعار علما، «عدالتخواهی» بود. به طور مشخص آنچه كه میخواستند، «عدالتخانه» بود. درست است؟ این، یك توقع اخلاقی نبود؛ چون خواست عدالت چیزی نبود كه این همه سر و صدا بخواهد. اگر یك درخواست و توصیهی اخلاقی بود، این چیزی است كه همیشه بوده و همیشه علما و بزرگان، مردم را به عدالت یا حكام را به عدالت تشویق میكردند؛ اما این جنجالی كه به وجود آمد و آن تحصنها، آن ایستادگیها و بعد مقابلههایی كه با دستگاه استبداد شد و فداكاریهایی كه انجام گرفت، فقط یك درخواست اخلاقی محض نبود، بلكه آنها چیز دیگری را كه فراتر از یك درخواست اخلاقی بود، میخواستند. نكتهی دوم اینكه آن عدالتی كه اینها میخواستند، دقیقاً و مستقیماً عدالت در زمینهی مسائل حكومتی بود؛ چون مخاطب اینها حكومت بود. میدانید قضایا از عملكرد حاكم تهران شروع شد؛ آن جنجال در مسجد سید عزیزاللَّه و مسجد جامع ظاهراً. البته همهی اینها زمینههای تاریخی دارد و معلوم است؛ اما این غده اینجا بود كه سر باز كرد و منفجر شد. بنابراین، مخاطب این عدالتخواهی، حكومت و دولت بود و آحاد مردم - تجار، بقیهی كسانی كه ظلم میكنند در خلال جامعه - نبودند؛ بلكه محور و مركز اصلی، حكومت بود. نكتهی سوم این است كه آنچه اینها میخواستند، یك بنیاد تأمینكنندهی عدالت بود، كه اسمش را میگذاشتند «عدالتخانه». حالا این عدالتخانه چهجور تفسیر میشد، ممكن است در نظر خود آنها هم واضح نبود. ما ادعا نمیكنیم كه آنها مثل نسخهی مشروطیت كه در نظر اروپاییها و غربیها یك نسخهی عملشدهی واضحی بود، روشن بود كه چه میخواهند؛ ما نمیگوییم كه در نظر علما و متدینین، نسخهی عدالتخانه به همین وضوح بود؛ نه، لیكن فیالجمله این بود كه میخواستند یك دستگاه قانونیای وجود داشته باشد كه بتواند پادشاه و همهی سلسله مراتب حكومتی را تحت كنترل و نظارت خودش قرار بدهد، تا اینها ظلم نكنند؛ تا عدالت تأمین بشود؛ یعنی یك دستگاه اینجوری میخواستند. حالا این میتوانست تفسیر شود به مجلس شورای ملی یا مجلس شورای اسلامی؛ میتوانست تفسیر شود به یك چیز دیگر. آنچه آنها میخواستند یك نهاد عملی و یك واقعیت قانونی بود كه قدرت این را داشته باشد كه جلوی شاه را بگیرد؛ چون شاه اسلحه و سرباز داشت كه اگر میخواستند جلوی او را بگیرند، طبعاً بایستی این دستگاه قدرتی فراتر از سرباز و سربازخانه داشته باشد. اینها را بایست فكر كرد، كه اگر میخواستند، دنبال این بودند، لابد قاعدتاً فكر این را هم میكردند؛ یعنی طبعاً منابع مالی و منابع نظامی در اختیار او قرار میگرفت، تا بتواند اجرای عدالت كند و عدالت را بر حكومت و بر شخص شاه تحمیل كند. نكتهی آخر هم اینكه معیار این عدالت، قوانین اسلامی بود؛ یعنی عدالت اسلامی میخواستند؛ در این هیچ تردیدی نیست و این را بارها و بارها گفته بودند. آنچه كه مورد درخواست مردم بود این بود، كه متنش هم مواد اسلامی و احكام اسلامی و قوانین اسلامی است. انگلیسها همانطور كه شما فرمول واقع شدهی خارجیاش را بهروشنی میدانید، آمدند بر این موج فرصتطلبانه مسلط شدند و این را گرفتند و از شاه عبدالعظیم هدایتش كردند به سفارت انگلیس، بعد هم گفتند مشروطه! مشروطه هم از نظر الهامدهندگان معلوم بود كه معنایش چیست! كسانی كه تحت تأثیر اینها بودند، در درجهی اول روشنفكرهای غربزده بودند كه البته قدرتطلبی هم در آنها مؤثر بود؛ یعنی اینطور نبود كه ما فرض كنیم روشنفكرهای آن زمان از قبیل همین افرادی كه اسم آوردید كه تاریخها را نوشتهاند و در انجمنها حضور داشتهاند، صرفاً میخواستهاند نسخهی غربی مشروطیت در ایران تحقق پیدا كند؛ ولو خودِ آنها كنار بمانند؛ نه، بههیچوجه این را نمیخواستند. آنها میخواستند در حكومت باشند؛ كما اینكه برای این كار تلاش هم كردند و كسانی كه به اینها ملحق شدند؛ از قبیل تقیزاده و غیر او، میخواستند در حكومت حضور داشته باشند. پس، فعالان روشنفكر این طور بودند. علاوه بر این، عدهای از قدرتمندان و رجال حكومتی هم بهتدریج وارد این ماجرا شدند. بنابراین، حقیقت آنچه كه در صحنه اتفاق افتاد، این است.1385/02/09
تبیین دوران انحطاط-ازاواسط دوران قاجار تا پايان دورهی پهلوی-در ایران وقتی یك كشوری در سراشیبیِ انحطاط اجتماعی یا سیاسی یا فنی واقع میشود، مهمترین ضایعهیی كه برای كشور پیش میآید، این است كه سرمایههای كشور به كار گرفته نمیشود؛ این طبیعیِ دوران انحطاط است. ما در یك دوران تقریباً صد ساله، انحطاط بسیار تأسفباری را گذراندیم. این دوران از اواسط دورهی قاجار آغاز میشود تا پایان دورهی پهلوی؛ یعنی حتی در دورهی پهلوی هم كه دورهی مدرنیزاسیون ایران طبق نگاه خود متولیان دولتی و روشنفكرهای آن روز است، متأسفانه ما در سراشیب انحطاط حركت كردیم. چرا میگوییم انحطاط؟ شاید اوایل دورهی قاجار هم ما خیلی هنر بزرگی در زمینههای مختلف علمی و صنعتی نشان ندادیم؛ اما من آن را دوران انحطاط نمیگویم؛ دوران انحطاط، مربوط به اواسط دورهی قاجار و بعد است. چرا؟ چون این دوران، دورانی است كه ملت ایران از حركت طبیعی خود - كه گاه سرعت میگرفت، گاه دچار بُطئ و كندی میشد - كنار افتاد؛ یعنی افسون شد. یك ملت، همیشه پیشتاز نیست. یك ملتِ بااستعداد گاهی بهخاطر عوامل مختلف، پیشروی و سرعت و شتاب دارد؛ گاهی هم كندی دارد؛ اما یك وقت یك ملت افسون میشود؛ این افسون تحقق پیدا كرد. افسون در مقابل چه چیزی؟ در مقابل یك موجود تازه نفسِ زندهی نگاه كنندهی به مسائل جهان بهصورت ریز و كلان؛ و آن، تمدن صنعتی و پیشرفت علمی غرب بود. این موجود، با نگاهِ تصرف جهان به میدان آمد؛ لذا برای خودش مفید شد، ولی برای دنیا مایهی زیان شد. تا یك برههی طولانی از زمان، مثل بختكی افتاد روی ملتهای غافلی از قبیل ملت ما و ملتهای آسیا و آفریقا و نقاط دیگری از جهان؛ نگذاشت اینها حركت طبیعی خود را - كه گاهی شتاب داشت و گاهی كند بود - ادامه دهند؛ اینها را افسون كرد.
از اواسط دورهی قاجار نشانههای پیشرفت اروپایی در كشور ما بتدریج شروع كرد ظاهر شدن. روشنفكران ما كسانی بودند كه به اروپا میرفتند یا نوشتههای آنها را میخواندند؛ لذا با پیشرفتهای آنها آشنا میشدند و خود را در مقابل آنها ناتوان و حقیر میدیدند. این حرفِ تكرار شدهیی است از طرف روشنفكرهای صدر مشروطه، كه ما فقط و فقط باید دنبال غربیها راه بیفتیم و به هرچه آنها میگویند، در همهی شؤون زندگیمان عمل كنیم؛ این حرفی كه از تقیزاده و دیگران نقل شده و واقعیت هم دارد. اینها میگفتند ما باید صددرصد به نسخهی آنها عمل كنیم تا پیش برویم؛ یعنی مجال ابتكار، ابداع، خلاقیت و نگاه بومی به مسائل علمی و صنعتی مطلقاً در محاسبهی اینها نمیگنجید. این را از این طرف حساب كنید؛ حالا طرف مقابلی كه ما توصیه میشدیم به اینكه از او تبعیت كنیم، چیست؟ همان انقلاب صنعتی و انقلاب علمی و پیشرفت علمییی است كه نگاهش فقط محدود به چارچوب كشور خود نمیشود؛ بلكه به دنیا به چشم یك ذخیره و یك انبار بزرگ كه باید از آن استفاده كند و ببلعد تا اینكه بتواند حجم خودش را بیشتر كند و خود را توسعه دهد، نگاه میكند. این زمانی كه من اشاره میكنم، زمانی است كه بیش از صد سال از شروع استعمار گذشته بود؛ یعنی پرتغالیها، اسپانیاییها، انگلیسیها، هلندیها و بخشهای مختلف اروپا به مناطق ثروتمندِ دستنخوردهی دنیا، از جمله منطقهی ما، منطقهی اقیانوس هند، شبهقارهی هند، اندونزی، آفریقا و بقیهی مناطق گوناگون دست انداخته بودند و آن ثروتهای عجیب و دستنخورده را پیدا كرده بودند. البته خُلقیات اروپاییها هم در این كار تأثیر داشت. بعضی از این خُلقیات مثبت است، بعضی از آنها منفی. من از كسانی نیستم كه غربیها را یكسره دارای خُلقیات منفی بدانم؛ نه، خلقیات مثبتی هم دارند؛ خطرپذیرند، شجاعند، دنبالگیرند. اینها سوار كشتی شدند، راه افتادند، رفتند تا به كشورها و مناطق دستنخورده برسند؛ یعنی انبارهای ثروت طبیعی. آسیا را فتح كردند، آفریقا را فتح كردند، طبعاً آمریكا را هم فتح كردند.
وقتی در ایران، متفكرِ عالمِ سیاسی ما میگوید ما باید صددرصد كوچك ابدال غربیها و دنبالهروِ آنها شویم، چه وضعی پیدا میكنیم؟ اگر آن طرفی كه ما میخواستیم كوچك ابدال و نوچه و دنبالهروِ او بشویم، انسان منصف و موجود عادلی بود و قصد تجاوز و تعرض نداشت، خیلی خوب بود؛ اما طرف مقابل ما كی بود؟ آن موجود متعرض، متجاوز و نگرندهی به گسترهی عظیم جهانی با عنوان یك انبار مواد رشد و تعالی زیستی؛ ما شدیم كوچك ابدالِ او. او هم وارد شد و علم و صنعت خودش را به ما نداد؛ ما را تربیت علمی و فرهنگی نكرد، مثل استاد دلسوزی كه شاگرد را تربیت میكند؛ ما در دوران نوسازی علمی و صنعتی ایران و به قول آقایان، دوران مدرنیزاسیون - كه بنده از اینگونه تعبیرات خوشم نمیآید - شدیم مثل یك كارگر سادهی ساختمانی در اختیار یك معمار و یك مهندس. یك كارگر سادهی ساختمانی چه كار میتواند بكند؟ بله، در ساختن خانه نقش دارد، اما صرفاً نقش جسمانی و غیرفكری؛ گِل بده، آجر بده، گچ بده، یا اینها را روی هم بچین. دورهی انحطاط ما از این جهت است.
ایرانیِ هوشمند و بااستعداد، در این فضا مجبور بود یكی از دو كار را بكند؛ یا تن بدهد و تسلیم این وضعیت بشود، یا از كشور خارج شود و در خدمت دیگران قرار بگیرد. در صنایع نظامی و هوایی - صنایعی كه ما در طول چند سال گذشته اطلاعاتی راجع به آنها پیدا كردهایم - مهندسانی كه امروز در این كشور میتوانند هواپیما و پیچیدهترین قطعات را بسازند و ساخت معكوس كنند، در آن زمان وظیفهشان این بود كه چك لیست هواپیما را بگیرند، بروند سركشی كنند و بیایند بگویند این قطعه درست است یا درست نیست. اگر قطعهیی هم معیوب بود، آن را دربیاورند، تحویل مهندس بیگانه بدهند تا او آن را به خرج ما سوار هواپیما كند و به امریكا ببرد و در آنجا آن را تعمیر یا تعویض كنند و برگردانند؛ بیش از این اجازه داده نمیشد. این مهندس و این آدم خوشفكر و با استعداد و قابل جهش، یا این وضع را تحمل میكرد - كه بیشتر اینگونه بودند؛ با همین وضع زندگی میكردند - یا اگر روح ماجراجویی داشت، از این كشور خارج میشد و میرفت در خدمت دیگران قرار میگرفت، یا اصلاً نمیآمد؛ كه از این قبیل هم تعداد زیادی داشتیم. بعد از انقلاب، بنده با برخی از اینها برخورد و دیدار و آشنایی هم داشتهام.
البته آقایان وزرا كه آمدند گزارش دادند، گزارشهای خوبی دادند؛ لیكن این گزارشها بههیچوجه نمایانگر واقعیتهایی كه آن روز بوده و امروز هست، نیست؛ واقعیتها خیلی فراتر از این است؛ آقایان فرصت نكردند مفصل گزارش بدهند. آن روزها كشور و نظام به مهندسِ ما برای ساخت و تحقیق و رشد علمی و حتی برای بهرهبرداری میدان نمیداد. من قبلاً در مصاحبهیی، بعد از آنكه از سد دز بازدید كردم، این نكته را گفتم؛ شاید شما هم شنیده باشید. بعد از آنكه شركتهای خارجی قسمتی از سد دزِ ما را ساختند، برای مدت كوتاهی بهرهبرداری از نیروگاه آن را به یك شركت داخلی دادند. بعد میخواستند ظرفیت نیروگاه را دو برابر كنند. یك شركت امریكایی كه متعهد شد بیاید ظرفیت نیروگاه را دو برابر كند، وقتی دید بهرهبردار، ایرانی است، گفت اینها باید بیرون بروند؛ بنابراین اجازه نداد. دولت ایران بهرهبردار ایرانی را بیرون كرد و بهرهبرداری از نیروگاه دز را به یك شركت ایتالیایی داد؛ آن وقت امریكاییها ظاهراً حاضر شدند بیایند پنجاه درصدِ دیگر نیروگاه را تكمیل كنند. بنابراین به ایرانی اصلاً اجازه داده نمیشد؛ حتی در زمینهی بهرهبرداری. برای همین هم هست كه ما در زمینههای ساخت - چه ساختهای صنعتی، چه سازههای ساختمانی، عمران و مهندسیهای گوناگون در آن زمان - واقعاً یك چیز قابل ذكر و قابل عرضهیی كه ساخت ایرانی باشد، نداریم؛ درحالیكه نیروهای ما همان نیروهایند و نسل امروز از نسل دیروز متمایز و متفاوت نیست. همین جوانهایی كه امروز توانستهاند این سدها، این نیروگاهها، این بزرگراهها، این خط آهنها، این كارخانجات گوناگون، این طراحی ماشینها و هواپیماها، این سلاحهای نظامی و این فنآوری پیچیدهی هستهیی را تولید كنند، در نسل گذشتهی ما هم بودند؛ اما از این چیزها خبری نبود. این بزرگترین خدمت انقلاب به كشور است. به نظر من در زمینههای علمی، بزرگترین خدمت این است كه این باور را به ما ایرانیها بخشید كه ما میتوانیم؛ همان تعبیری كه امام كردند: «ما میتوانیم».
آن روز به ما میگفتند شما بروید لولهنگ بسازید؛ آفتابههایِ گلییی كه آن وقتها میساختند؛ یعنی آفتابهی حلبی هم نه! ما حتی دستهی بیل را هم از خارج وارد میكردیم؛ همچنین بقیهی چیزهای مورد مصرف و مورد نیاز روزافزون صنعتی را. سطح زندگی پیشرفت میكرد و نیازهای فراوان روزبهروز پیش میآمد؛ همهی اینها را ما باید از دیگران میگرفتیم و وارد میكردیم. برنامهریزانِ آن وقت افتخار هم میكردند! سال 44 یا 45 در مشهد به دیدن دوستی رفته بودیم و تصادفاً یكی از نمایندگان مجلس شورای ملیِ آن روز هم به این جلسه آمده بود. دورهی جوانی و پرشوری ما بود و از وابستگی و تسلط بیگانگان و اینگونه مطالب حرفهایی زدیم؛ بیتوجه به اینكه این آقا نمایندهی مجلس است. نمایندهی مجلسِ آن وقت - یعنی كسی كه دربار لیست داده بود كه ایشان باید نمایندهی فلانجا شود؛ آن وقت كه انتخابات نبود - در جواب من یك مقدار با تفرعن و تكبر و اخم و تخم حرفهایی زد؛ از جمله اینكه گفت شما چه میگویید و به چه چیزی اعتراض میكنید؟ امروز اروپاییها و غربیها مثل نوكر دارند برای ما كار میكنند. ما نفت داریم، پول داریم، پول میدهیم و آنها كارگر مایند و مثل نوكر دارند برای ما كار میكنند! این، منطق یك نمایندهی مجلسِ آن روز است! دورهی انحطاط كه میگویم، یعنی این. فكر این بود كه ما چرا تولید كنیم؟ چرا بسازیم؟ چرا یاد بگیریم؟ ما در خانههای خود مثل آقاها مینشینیم، برایمان میآورند و وسایل لازم را در اختیار ما میگذارند؛ ما هم پول نفت داریم، میدهیم و زندگی اشرافی میكنیم. این، منطق آن روزِ یك دولتمردِ در سطح بالا بود. فرهنگ حاكمِ آن روز بر دستگاههای ادارهكنندهی كشور، همین بود؛ لذا آن صد سال، دورهی انحطاط ماست.1383/12/05
روشنگری شهید مطهری در محیط فکری دهه ی 40و 50 بهنظر من محور اصلی در گردهماییِ[حکمت مطهر] شما باید اولاً شخصیت فکری و هویت روشنفکری مرحوم مطهری و نقش او در جریان فکری و روشنفکری اسلامی در کشور باشد - که این بسیار مهم است - ثانیاً تلاش شود این جریان تداوم پیدا کند و متوقف نشود؛ ما همیشه به مطهری نیاز داریم. در شخص شهید مطهری نمیشود متوقف شد. بر پایهی پیشرفتهای فکری و نوآوریهای او باید جامعه و مجموعهی فکریِ اسلامی ما به نوآوریهای دیگری دست پیدا کند. ما احتیاج داریم مطهریهایی برای دههی 80 و 90 داشته باشیم؛ چون نیازهای فکری روز به روز و نوبهنو وجود دارد. در بارهی هویت فکری و روشنفکریِ شهید مطهری و نقشی که این مرد بزرگ در زمان خود ایفا کرد، به نظر من تاکنون تعریف جامعی ارائه نشده است. البته روی کتابهای ایشان کار شده- کارهای شایستهیی هم انجام گرفته- لیکن باید کاری را که مرحوم شهید مطهری در سالهای دههی 40 و 50 در محیط فکری این کشور انجام داد، شناخت. ایشان با قوّت فکری و اندیشهی قوی و صائب خود وارد میدانهایی شد که تا آنوقت هیچکس در زمینهی مسائل اسلامی وارد این میدانها نشده بود؛ و با تفکراتی که آن روز در کشور رایج شده بود- افکار وارداتیِ ترجمهایِ غربی و شرقی- یا میرفت رایج شود، خود را وارد یک چالش علمیِ عمیق و وسیع و تمام نشدنی کرد. ایشان، هم در جبههی مقابلهی با مارکسیستها به یک جهاد بسیار هوشمندانه دست زد، و هم در جبههی مقابلهی با تفکرات غربی و لیبرالیستها وارد میدان شد. این نقش، بسیار مهم است؛ هم جرأت و اعتماد به نفسِ لازم میخواهد، هم قدرت فکری و اجتهاد در زمینههای گوناگون را لازم دارد، هم یقین و ایمان قاطع میخواهد؛ این مرد بزرگ همهی اینها را باهم داشت؛ هم عالم بود، هم بسیار مؤمن بود، هم به ایمانِ خود یقین داشت، و هم اعتماد به نفس داشت؛ اینها لازم است. در سابقهی تاریخی ما افکار وارداتی وجود دارد؛ منتها نه با این وسعت، با این شیوع و با این امکان تأثیرگذاری. تاریخ ما از اینگونه رگههای فکریِ ناسالمی که وارد تفکرات علمی ما شده- چه در فقه ما، چه در فلسفهی ما، چه در کلام ما- پُر است؛ لیکن در دورهی جدید که ارتباطات گسترش پیدا کرد، حرفهای نوبهنو- با جاذبههایی که بهطور طبیعی دارد- مرتباً وارد فضای فکری جامعه شد و به یک مواجههی صحیح و علمی ایجاد نیاز کرد. ما در میدان بودیم و میدیدیم؛ بعضی از مواجهههایی که آنوقت صورتمیگرفت، علمی نبود؛ مقابلهی متعصبانه و از روی اعتقاد بود؛ اما نخوانده و نفهمیده، حرفی را رد میکردند؛ نمیدانستند چیست؛ گوشهیی از یک حرف وسیع را میگرفتند و آن را مشمول جنگ خودشان قرار میدادند و با آن درمیافتادند و مقابله میکردند. این، تحجر و توقف و مقابلهی غیر علمی را تداعی میکرد. یک عده تحت تأثیر جاذبههای افکار نو و وارداتی، مجذوب اینها میشدند و سعی میکردند اسلام و فکر اسلامی و دین را با اینها تطبیق کنند؛ منتی هم سر دین میگذاشتند که ما اسلام را جوانپسند و مردمی و قابل قبول کردهایم! گاهی اوقات کاسهی از آش داغتر هم میشدند و چند قدم هم جلوتر از صاحبان این فکرها پیش میرفتند، برای اینکه نبادا متهم به مرتجع بودن و این حرفها شوند که این را هم ما در مواردی دیدیم. نبوت و توحید و معاد و مباحث امامت و مباحث فقهی و مباحث اجتماعی و سیاسی اسلام را به سمت مشابهات خودش در مکاتب بیگانهی از اسلام و احیاناً الحادی و بکلی بیگانهی از دین کشاندند و منت هم سر اسلام میگذاشتند که ما آمدیم اسلام را همهکسفهم و همهکسپسند و در چشمها شیرین کردیم! این هم یک انحراف دیگر بود؛ هر دوی اینها انحراف بود. هنر شهید مطهری در آن دوران این بود که با قدرتِ اجتهاد و باانصاف و ادب علمی- چه در زمینهی علوم نقلی، چه در زمینهی علوم عقلی- وسط میدان ایستاد و با این افکار گلاویز شد و آنچه را که تفکر اسلامی بود، روشن، ناب و بیشائبه وسط گذاشت. علیه او خیلی هم حرف زدند و خیلی هم کار کردند؛ اما ایشان این کار را انجام داد. در جریان روشنفکری، این نقش بسیار مهمی است؛ و این شد پایهی تفکرات بعدی جامعهی ما. بنده اعتقاد راسخ دارم و بارها هم گفتهام که جریان فکری اسلامی انقلاب و نظام اسلامی ما در بخش عمدهیی متکی به تفکرات شهید مطهری است؛ یعنی آنها پایهها و مایههای اسلامیای است که ما در تفکرات اسلامی از آنها بهره بردیم و به نظام اسلامی منتهی شد؛ لذا در همان روزگار هم افکار شهید مطهری جایگاه امنی بود برای جوانهای طالب و عاشق فکر اسلامی که در زیر بمباران شدید تفکرات بیگانه قرار میگرفتند؛ مارکسیستها یک طور، غربگراها یک طور؛ هم در دانشگاهها وجود داشت، هم در محیط بیرون از دانشگاهها، و هم حتّی در حوزههای علمیه. شهید مطهری یک سنگر و یک مأمن برای این افراد شد تا بتوانند خود را زیر سایهی این تفکر عمیق و مستحکم حفظ کنند؛ هم دین خود را حفظ کنند، هم بتوانند دفاع کنند و حرف نو داشته باشند. البته مرحوم مطهری دایرهی کارش به حسب ظاهر کوچک بود. همین جلساتی که آقای لاریجانی اشاره کردند، جلسات کوچکی بود؛ این گوشه، آن گوشه، کلاس درسِ فلان دانشکده بود؛ حد اکثرش مثلًا جلسهای بود در فلانجا با چند صد نفر آدم؛ اما خود ایشان هم یقیناً پیشبینی نمیکرد که این جلسات کوچک چه آثار بزرگی باقی خواهد گذاشت. این، جایگاه شهید مطهری است؛ این جایگاه باید درست شناخته و تعریف شود و موارد و مصادیق آن روشن گردد؛ اینها باید بیان شود.1382/12/18
واکنش فعّالان سیاسی چپ نسبت به انتقاد به مبانی مارکسیسم متأسّفانه یک عدّه اصولگرایی را با تحجّر اشتباه گرفته و خیال کردهاند که اصولگرایی یعنی تحجّر! در حالی که اصولگرایی به معنای تحجّر نیست. اصولگرایی یعنی اصول مستدلِّ منطقی را قبول داشتن و به آنها پایبند ماندن و رفتارهای خود را با آن اصول تطبیق کردن؛ مثل شاخصهایی که انسان را در یک جاده هدایت میکند. «انّالّذین قالوا ربّنااللَّه ثمّ استقاموا، این استقامت کردن، اصولگرایی است. معنای تحجّر این است که از هر آنچه که بهصورت یک باور در ذهن انسان وارد شده، بدون اینکه پایههای استدلالی و استناد مستحکمی داشته باشد، بی دلیل و متعصّبانه دفاع کردن. «اذ جعل الّذین کفروا فی قلوبهم الحمیّة حمیّة الجاهلیّة». «حمیّت جاهلیّه» گریبان کسانی را میگیرد و آنها جاهلانه از یک چیز دفاع میکنند. اصولگرایی با این دفاع جاهلانه و حمیّت متعصّبانه و متحجّرانه اشتباه نشود. تا گفته میشود تحجّر، ذهن بعضی به تحجّر جناحهای دینی میرود. در حالیکه جناحهای به اصطلاح روشنفکر و متجدّد ما در تحجّر دست کمی از متحجّرین دینی ندارند، بلکه در مواردی بهمراتب از آنها بدترند. من یادم نمیرود، دوران قبل از انقلاب در این مجالسی که با دانشجویان و بعضی از فعّالان سیاسی چپ تشکیل میشد، اگر کسی حرفی میزد که با مبانی مارکسیسم اندک مخالفت و مساسی داشت، استدلال لازم نبود، میگفتند این حرف باطل و غلط است! همان که در قرآن میگوید: «انّا وجدنا ابائنا علی أمّة». چون این را شنیدهاند، بر آن پای میفشردند و براساس آن هر حرف منطقی را باطل میکردند. تحجّر در آنجا بیشتر است. بنابراین اصولگرایی یک حرف است و تحجّر یک حرف دیگر.1381/11/08
به وجود آمدن رنسانسِ اروپا بر اساس ترجمههای کتب كشورها و مناطق اسلامی ما این مشكل تاریخی را داریم و متأسّفانه این مشكل در حكومتهای وابسته و فاسد پیشینِ این كشور ریشه دارد و بلایی است كه از صدوپنجاه سال پیش بر سرِ ما آمده و باید خود را بتدریج از این بلا رها كنیم. آن این است كه از اوّلی كه پرتو علمِ جدید در این كشور افتاد، نخبگان آن روز كشور، به فكر ترجمه افتادند. نه فقط ترجمهی آثار علمی، بلكه حتّی فكر و اندیشهی ترجمهای؛ همه چیز به صورت ترجمه از آنچه دیگران انجام دادند و خود را در چارچوب قالبهای آنها درآوردن. این گروه، مطلقاً جرأت ایجاد یك فضای جدید علمی را به خود ندادند. نه فقط گفتند علم را از آنها بگیریم، بلكه معتقد بودند باید فرهنگ و اخلاق و تفكّرات و عقاید سیاسی و اجتماعی را هم از آنها بگیریم!
بدترین مشكلِ یك كشور این است كه تمدّن و هویّت خود را فراموش كند. ما باید امروز درصدد ساختن تمدّن خود باشیم و باور كنیم كه این ممكن است. در تبلیغات گذشتهی این كشور در خصوص ناتوانی ایرانی و توانایی غربیها آنقدر مبالغه شده كه امروز اگر كسی بگوید ما كاری كنیم كه غربیها به علم ما احتیاج پیدا كنند، میبینید كه در دلها یك حالت ناباوری به وجود میآید: مگر چنین چیزی ممكن است؟ بله؛ من عرض میكنم میشود. شما همت كنید پنجاه سال دیگر اینطوری شود. البته این چیزها در كوتاهمدّت اتفاق نمیافتد؛ اما اگر شما امروز در راه درست قدم بردارید، هیچ اشكالی ندارد كه پنجاه سال دیگر، جهت اتوبان علم - كه امروز یكطرفه و از یك سو به سوی دیگر است - یا دو طرفه شود، یا یكطرفه و از این سو به آن سو شود؛ چه مانعی دارد؟ مگر یك روز اینطور نبود؟ یك روز علم را غربیها از شرق و از همین ایران گرفتند. پایهگذار بسیاری از علومی كه امروز در دنیا رایج است، ایرانیها هستند. در ریاضی، فیزیك، پزشكی، نجوم و بسیاری از علوم دیگر، ایرانیها پایهگذار بودند. اصلاً رنسانسِ اروپا بر اساس ترجمههایی كه در كشورها و مناطق اسلامی انجام گرفته بود، صورت گرفت. ما میتوانیم این را تصوّر كنیم كه یك روز ایران تولید كنندهی خلاقّ علم شود.1381/07/03
حمله به اعتقادات مردم و واسطهگری در معاملات استعماری؛ ویژگی پیشروان روشنفکرى در ایران بارها گفتهام که روشنفکرى در ایران، بیمار متولّد شد. مقوله روشنفکرى، با خصوصیّاتى که در عالمِ تحقّق و واقعیّت دارد - که در آن، فکر علمى، نگاه به آینده، فرزانگى، هوشمندى، احساس درد در مسائل اجتماعى و بخصوص آنچه که مربوط به فرهنگ است، مستتر است - در کشور ما بیمار و ناسالم و معیوب متولّد شد. چرا؟ چون کسانى که روشنفکران اوّلِ تاریخ ما هستند، آدمهایى ناسالمند. اکنون من سه نفر از این شخصیتها و پیشروان روشنفکرى در ایران را اسم مىآورم: میرزا ملکم خان ارمنى، میرزا فتحعلى آخوندزاده، حاج سیّاح محلّاتى. این کسانى که اوّلین نشانهها و پیامهاى روشنفکرىِ قرن نوزدهمى اروپا را وارد ایران کردند، بهشدّت نامطمئن بودند. مثلاً میرزا ملکم خان که داعیه روشنفکرى داشت و مىخواست علیه دستگاه استبداد ناصرالدّینشاهى روشنگرى کند، خود دلّال معامله بسیار استعمارى و زیانبار «رویتر» بود! مىدانید که در بیست سال آخرِ زندگى ناصرالدّینشاه، انحصارات خارجى پدر این مملکت را درآورد. انگلیسیها مىآمدند انحصارى مىگرفتند - انحصار گمرکات، انحصار دخانیات، انحصار راهآهن و ... - باز روسها از آن طرف مىآمدند و مىگفتند شما به رقیب ما امتیاز این معامله انحصارى و این به اصطلاح تجارت را دادید، باید به ما هم بدهید؛ به آنها هم چیزى مىدادند! بعدها اسم این را «موازنه مثبت» گذاشتند؛ موازنه بین روس و انگلیس در سیاست خارجى و ارتباطات اقتصادى؛ منتها بر مبناى مسابقه! یک چیزى به این قدرت بدهند، دیگرى فردا بگوید چرا به من ندادید؛ اینها هم بگویند بگیر این هم مال تو! باز او بگوید مال من کم شد، بگویند این هم مال تو! ایران را به نفع خاندان سلطنت - یعنى همان ناصرالدینشاه و درباریها و هر کسى که بتواند از این سفره یغما لقمهاى ببرد - غارت مىکردند. این آقاى روشنفکرى که به عنوان معروفترین پیامآور روشنفکرى و روشنگرى در ایران مطرح بود - یعنى همین میرزا ملکم خان - خودش دلّال قضیه «رویتر» بود! در همین انحصار معروف تنباکو - که میرزاى شیرازى، مرجع تقلید وقت، آن را تحریم کرد و جلوِ این معامله زیانبار را گرفت - میرزا ملکم خان خودش دلّال آن بود! واقعاً یکى از دلّالیهاى عمده میرزا ملکم ارمنى، همین قضیه «رژى» بود که دربار هم آن را قبول کرد. این آدم مىخواهد در ایران پیامآور روشنفکرى باشد؛ یعنى مردم را به آینده، به تجدّد و نوگرایى دعوت کند؛ ببینید مردم چه از آب درمىآیند! من نمىدانم شما چقدر از تاریخ معاصر اطّلاع دارید و چقدر آن را خواندهاید. چقدر خوب است که شما در تابستان که قدرى فراغت پیدا مىکنید، واقعاً برنامهریزى کنید و قدرى از تاریخ معاصر، از جمله همین قضیه تنباکو را مطالعه کنید. کتابهایى هم درباره این موضوع نوشته شده که مناسبت است آنها را بخوانید. البته مطالعه کتابهاى امین را مىگویم. بعضیها هستند که چون پاى روحانیت و دین در میان است، از عنادى که با دین دارند، حاضر نیستند به افتخار به این بزرگى اعتراف کنند و آن را مطرح نمایند. از یک بُعد دیگر، میرزا فتحعلى آخوندزاده شبیه میرزا ملکمخان است. این آخوندزاده، از خامنه است. من از خامنهایهاى قدیمى و بعضى از خویشاوندان خودمان چیزهاى زیادى نسبت به او شنیدهام و مىدانم. ایشان قبل از انقلاب اکتبر به قفقاز رفت و در روسیه سر سفره تزارها نشست و با کمک تزارها و زیر سایه آنها، به خیال خودش بنا کرد علیه دستگاه استبداد ایران مبارزه کردن! این مبارزه، مبارزه نامطمئنى بود؛ این قابل قبول نبود. اولین چیزى را هم که اینها هدف قرار مىدادند، به جاى اینکه بیشتر به استبداد و جهات سیاسى بپردازند، به دین و اعتقادات مردم و سنّتهاى اصیل بومى مىپرداختند که آن را بعداً خواهم گفت. حاج سیّاح هم نمونه سوم است. او شرح حال و زندگى خودش را در سفر اروپایى نوشته است. کسى که این کتاب را بخواند، شک نمىکند که در این کتاب، به صورت سفارش شدهاى سعى شده، با هرجایى که پاى یک روحانىِ آزاده بزرگ در میان است، برخورد شود؛ عملاً نام او کتمان شود و ماجراى او مطرح نگردد. روشنفکرى در ایران، اینگونه متولّد شد. طبقات بعدى روشنفکرى هم در ایران، طبقات مطمئنى نبودند؛ بیشتر شاهزادهها و اشراف و اعیانزادهها بودند. شما شرح حال سه جلدى عبداللَّه مستوفى را نگاه کنید که خودش آن را نوشته است. خود او هم از همان روشنفکران است؛ ضمناً از اعیان زادهها و خانزادههاى دستگاه قاجار است. البته او شخصیت متعادلى است؛ شخصیت منفى به نظر نمىرسد. اگر شما به آن کتاب نگاه کنید، خواهید دید که آن افرادى که اوّلین پرچمها و پیامهاى روشنفکرى، با آنها دیده و شنیده و شناخته مىشد، چه کسانى بودند. دوره قاجار به این ترتیب گذشت؛ یعنى یک روشنفکر وطنىِ میهنىِ بىغرضِ دلسوزِ علاقهمند، در بین مجموعه روشنفکران ایران کمتر دیده شد.1377/02/22
وابستگی بخشی از روشنفکران دوران بعد از رضاشاه به حزب توده در دوره بعد از رفتن رضاخان و بعد از شهریور بیست - که حکومت عجیب و غریبى در آن زمان تشکیل شده بود - بخشى از روشنفکران به حزب توده پیوستند که اتّفاقاً بعضى از صادقترین روشنفکران از اینها بودند که به حزب توده پیوستند؛ اگرچه به شوروى وابسته بودند. آن وقت، خودشان هم اعتراف داشتند؛ همهشان هم قبول داشتند که به شوروى وابسته بودند. شورویها در ایجاد و پشتیبانى اینها نقش داشتند و اینها مثل ستون پنجم شورویها در ایران عمل مىکردند. شما به خاطرات «کیانورى» و دیگر رؤساى تودهایها که در جمهورى اسلامى گیر افتادند، نگاه کنید! خاطرات اینها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت مىکنند. با آنکه اینها شاید همه حقایق را هم نمىخواستند بگویند، اما کاملاً از گوشه و کنار حرفهایشان مشخّص مىشود که آن روز حقیقت حزب توده چه بود. درعینحال، باز صادقترین و مخلصترین روشنفکران در همین مجموعه جمع شده بودند. یکى از آنها «جلال آل احمد» بود که من در این بحث، از حرفهاى او براى شما نقل خواهم کرد. مرحوم جلال آل احمد، جزو حزب توده بود. «خلیل ملکى» و دیگران، اوّل در حزب توده بودند. من یادم نیست که این حرف را از خودش شنیدم، یا دوستى براى من نقل مىکرد. سال چهل و هفت ایشان به مشهد آمده بود. در جلسهاى که با آن مرحوم بودیم، از این حرفها خیلى گذشت. احتمال مىدهم خودم شنیده باشم، احتمال هم مىدهم کسى از او شنیده بود و براى من نقل مىکرد. مىگفت: ما در اتاقهاى حزب توده، مرتّب از این اتاق به آن اتاق جلو رفتیم - منظورش این بود که مراحل حزبى را طى کردیم و به جایى رسیدیم که دیدیم از پشت دیوار صدا مىآید! گفتیم آنجا کجاست؟ گفتند اینجا مسکو است! گفتیم ما نیستیم؛ برگشتیم. یعنى به مجرّد اینکه در سلسله مراتب حزبى احساس کردند که این وابسته به خارج است، گفتند ما دیگر نیستیم. بیرون آمدند و با خلیل ملکى و جماعتى دیگر، نیروى سوم را درست کردند؛ مخلصها آنجا بودند. این دوره، تا حدود دوران «دکتر مصدق» و بعد 28 مرداد 1332 ادامه یافت. بعد از 28 مرداد، از لحاظ نشان دادن انگیزههاى یک روشنفکر در مقابل یک دستگاه فاسد، سکوت عجیبى در فضاى روشنفکرى هست.1377/02/22
همکاری بخشی از روشنفکران دهه 30 با دستگاه حکومت خیلى از کسانى که [ از روشنفکران] در دهه بیست مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دهه سى به همکاران مطیع دستگاه تبدیل شدند! آل احمد در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران»، از همین روشنفکرى دهه سى حرف مىزند. آل احمد این کتاب را در سال چهل و سه شروع کرده، که تا سال چهل و هفت ادامه داشت. سال چهل و هفت که آل احمد به مشهد آمد، ما ایشان را دیدیم. به مناسبتى صحبت از این کتاب شد، گفت مدّتى است به کارى مشغولم؛ بعد فهمیدیم که از سال چهل و سه مشغول این کتاب بوده است. او از ما در زمینههاى خاصى مطالبى مىخواست، که فکر مىکرد ما از آنها اطّلاع داریم. آنجا بود که ما فهمیدیم او این کتاب را مىنویسد. این کتاب بعد از فوتش منتشر شد. یعنى کتابى نبود که در رژیم گذشته اجازهى پخش داشته باشد؛ کتابِ صددرصد ممنوعى محسوب مىشد و امکان نداشت پخش شود. البته در اینجا آل احمد مواضع خیلى خوبى را اتّخاذ مىکند؛ اما درعینحال شما مىبینید که همین آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنّتهاى ایرانى و بومى و شدیداً پایبند به این سنّتها و معتقد به زبان و ادب فارسى و بیگانه از غرب و دشمن غربزدگى، باز درباره مسائل روشنفکرى، در همان فضاى روشنفکرى غربى فکر کرده، تأمّل کرده، حرف زده و قضاوت نموده است! این که مىگویم روشنفکرى در ایران بیمار متولّد شد، معنایش همین است. تا هرجا هم ادامه پیدا کرده، بیمارى ادامه پیدا کرده است.1377/02/22
مشخصات جریان بیمارگونه روشنفکری در ایران این بیماری[روشنفکری] چه بود؛ یعنى کجا بروز مىکرد؟ این را از زبان آل احمد براى شما ذکر مىکنم. آل احمد در مشخصات روشنفکر مىگوید: یک مشخصات، مشخصات عوامانه روشنفکر است. او مىگوید معناى «عوامانه» این نیست که عوام، روشنفکر را اینگونه تصوّر مىکنند؛ بلکه خود روشنفکر هم گاهى همینطور فکر مىکند. این خصوصیات سه تاست: اوّل، مخالفت با مذهب و دین - یعنى روشنفکر لزوماً بایستى با دین مخالف باشد! - دوم، علاقهمندى به سنن غربى و اروپارفتگى و اینطور چیزها؛ سوم هم درسخواندگى. این دیگر برداشتهاى عامیانه از روشنفکرى است؛ ممیّزات روشنفکر این است. یعنى اگر کسى متدیّن شد، چنانچه علّامه دهر باشد، اوّلْ هنرمند باشد، بزرگترین فیلسوف باشد؛ روشنفکر نیست! بعد مىگوید این سه خصوصیتى که برداشت عامیانه و خصوصیات عامیانه روشنفکرى است، در حقیقت سادهشده دو خصوصیت دیگرى است که با زبان عالمانه یا زبان روشنفکرى مىشود آنها را بیان کرد. یکى از آن دو خصوصیت، عبارت است از بىاعتنایى به سنّتهاى بومى و فرهنگ خودى - که این دیگر بحث عوامانه نیست؛ این حتمى است - دیگرى، اعتقاد به جهانبینى علمى، رابطه علمى، دانش و قضا و قدرى نبودن اینها؛ مثالهایى هم مىزند. این در حالى است که در معناى روشنفکرىِ ساخته و پرداخته فرنگ - که اینها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند - بههیچوجه این مفهوم و این خط و جهت و این معنا نیست! یعنى چرا باید یک روشنفکر حتماً به سنّتهاى بومیش بىاعتنا باشد؛ علت چیست؟ روشنفکرى، عبارت است از آن حرکتى، شغلى، کار و وضعى که با فعّالیت فکر سر و کار دارد. روشنفکر، کسى است که بیشتر با مغز خودش کار مىکند، تا با بازویش؛ با اعصاب خودش کار مىکند، تا با عضلاتش؛ این روشنفکر است. لذا در طبقات روشنفکرى که سپس در فصلهاى بعدى کتابش ذکر مىکند، از شاعر و نویسنده و متفکّر و امثال اینها شروع مىکند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبیر و معلم و روزنامهنگار - که آخرین آنها روزنامهنگار و خبرنگار است - مىرسد. چرا باید کسى که با تفکر خودش کار مىکند، لزوماً به سنّتهاى زادگاه و کشور و میهن و تاریخ خودش بیگانه باشد، حتّى با آنها دشمن باشد، یا بایستى با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ این سؤال در خلال حرفهاى خود این مرحوم، یا بعضى حرفهاى دیگرى که در این زمینهها زده شده، به دست مىآید. علّت این است که آن روزى که مقوله روشنفکرى - مقوله «انتلکتوئل» - اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتى بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطى خارج شده بودند؛ مذهب کلیسایىِ سیاهِ خشنِ خرافىِ مسیحیّت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند. دانشمند را مىکُشد، مکتشف و مخترع را محاکمه مىکند، تبعید مىکند، نابود مىکند، کتاب علمى را از بین مىبرد. این بدیهى است که یک عدّه انسانهاى فرزانه پیدا شوند و آن مذهبى که این خصوصیت را داشت و از خرافات و حرفهایى که هیچ انسان خردپسندى آن را قبول نمىکند ، پُر بود، به کنارى بیندازند و به کارهاى جدید رو بیاورند و دائرةالمعارفِ جدیدِ فرانسه را بنویسند و کارهاى بزرگ علمى را شروع کنند. بدیهى است که اینها طبیعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفکر مقلّد ایرانى در دورهى قاجار، که اوّل بار مقوله «انتلکتوئل» را وارد کشور کرد و اسم منوّرالفکر به آن داد و بعد به «روشنفکر» - با همان خصوصیت ضدّ مذهبش - تبدیل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامى که منطقىترین تفکّرات، روشنترین معارف، محکمترین استدلالها و شفّافترین اخلاقیات را داشت؛ اسلامى که همان وقت در ایران همان کارى را مىکرد که روشنفکران غربى مىخواستند در غرب انجام دهند! یعنى در برههاى از دوران استعمار، روشنفکران غربى، با مردم مناطق استعمارزده غرب همصدا شدند. مثلاً اگر کشور اسپانیا، کوبا را استعمار کرده بود و ثروت آنجا - شکر کوبا - را در اختیار گرفته بود، «ژان پلسارتر» فرانسوى از مردم کوبا و از «فیدل کاسترو» و از «چهگوارا»، علیه دولت استعمارى فرانسه دفاع مىکرد و کتاب مىنوشت: «جنگ شکر در کوبا». به عبارت دیگر، روشنفکر غربى در برههاى از زمان، با دولت و با نظام حاکم بر خودش، به نفع ملتهاى ضعیف مبارزه مىکرد. این کار در ایران به وسیله چه کسى انجام مىگرفت؟ به وسیله میرزاى شیرازى؛ به وسیله میرزاى آشتیانى در تهران؛ به وسیله سیدعبدالحسین لارى در فارس. اینها با نفوذ استعمار مبارزه مىکردند؛ اما چه کسى به انعقاد قراردادهاى استعمارى و دخالت استعمار کمک مىکرد؟ میرزا ملکمخان و امثال او و بسیارى از رجال قاجار که جزو روشنفکران بودند. یعنى درست مواضع جابهجا شده بود؛ اما در عینحال مبارزه با دین خرافى مسیحیّت در روشنفکرى ایران، جاى خودش را به مبارزه با اسلام داد! بنابراین، یکى از خصوصیات روشنفکر این شد که با اسلام، دشمن و مخالف باشد. البته هنوز هم که هنوز است، دنبالههاى همان خیل روشنفکران دوره پهلوى، از کتاب نویسشان گرفته، تا شاعرشان، تا محقّقشان، تا مصحّحشان، تا بیوگرافى نویسشان، گاهى با صراحت همان خط را دنبال مىکنند و از مثل «میرزا فتحعلى آخوندزاده»اى، آنچنان تجلیل مىکنند، که گویى از پیامبرى تجلیل مىکنند! براى اینکه میرزا فتحعلى به برکت ضدّیتش با دین و مبارزهاش با اسلام، هم رفت سر سفره تزارها نشست و نان آنها را خورد و کمک آنها را قبول کرد و هم بعداً وقتى که بلشویکها و کمونیستها به خامنه ما آمدند، به نام میرزا فتحعلى آخوندزاده کنسرت راه انداختند! من خودم چون در آن دوران، کودکى را نگذراندم، آنهایى که کودکیشان را در آنجا گذرانده بودند و یادشان بود، سالها پیش این ماجرا را براى من نقل مىکردند. مىگفتند وقتى در زمان «پیشهورى» - سالهاى 1324 و 1325 - تبریز و بخشى از آذربایجان در اختیار نیروهاى پیشکرده شوروى قرار گرفت و اشغال شد و حکومت به اصطلاح محلى تشکیل گردید و بعد هم تار و مار شدند، در آن وقت بلشویکها به تبریز آمدند و به خامنه رفتند و کنسرتى به نام میرزا فتحعلى آخوند زاده راه انداختند! یعنى یک نفر، هم در حکومت تزارى طرفدار دارد، هم در حکومت بلشویکها که حکومت تزارى را برانداخته است! شخصیت مضطرب را مىبینید!؟ نقطه مشترک حکومت تزارى و حکومت کمونیستى چیست؟ ضدّیت با مذهب، ضدّیت با اسلام؛ و ایشان منادى ضدّیت با اسلام بوده است. البته به نظر ما، در روشنفکرى به معناى حقیقى کلمه، نه ضدّیت با مذهب هست و نه ضدّیت با تعبّد. یک انسان مىتواند هم روشنفکر باشد؛ به همان معنایى که همه روشنفکر را تعریف کردهاند - کسى که به آینده نگاه مىکند، کار فکرى مىکند، رو به پیشرفت دارد - و هم مىتواند مذهبى باشد، مىتواند متعبّد باشد، مىتواند مرحوم دکتر بهشتى باشد، مىتواند شهید مطهّرى باشد، مىتواند بسیارى از شخصیتهاى روشنفکرِ مذهبىِ کاملاً مؤمن ما باشد که ما دیدهایم. هیچ لزومى ندارد که مخالف مذهب باشد. جالب اینجاست که وقتى قید عدم تعبّد را جزو قیود حتمى و اصلى روشنفکرى ذکر مىکنند، نتیجه این مىشود که علّامه طباطبایى، بزرگترین فیلسوف زمان ما که از فرانسه فلاسفه و شخصیتهاى برجستهاى مثل «هانرى کربن» به اینجا مىآیند و چند سال مىمانند تا از او استفاده کنند، روشنفکر نیست؛ اما مثلاً فلان جوجه شاعرى که به مبانى مذهب و مبانى سنّت و مبانى ایرانیگرى اعتقادى ندارد و چند صباحى هم در اروپا یا امریکا گذرانده، روشنفکر است؛ و هرچه در اروپا بیشتر مانده باشد، روشنفکرتر است! ببینید چه تعریف غلط و چه جریان زشت و نامناسبى به نام روشنفکر در ایران ایجاد شده بود!1377/02/22
کنارگیری روشنفکران از نهضت پانزده ساله اسلامی در ایران در جریان مسائل عظیم کشور، روشنفکران با همین خصوصیات [مخالفت با مذهب و دین، علاقهمندى به سنن غربى وبىاعتنایى به سنّتهاى بومى و فرهنگ خودى ] حضور داشتند؛ اما در حاشیه. در قضیه 28 مرداد، هیچ مبارزه حقیقى از جانب روشنفکران صورت نگرفت. البته 28 مرداد نسبت به زمان ما، خیلى قدیمى و دور از دسترس است؛ لیکن شدّت عمل رژیم پهلوى در قضیه 28 مرداد، با روشنفکرانى که احیاناً به دکتر مصدق یا نهضت ملى علاقهاى هم داشتند، کارى کرد که بهکل کنار رفتند و هیچ مبارزه حقیقى از طرف مجموعه روشنفکر صورت نگرفت؛ در حالى که وظیفه روشنفکرى ایجاب مىکرد که به نفع مردم و به نفع آینده آنها وارد میدان شوند، شعر بگویند، بنویسند، حرف بزنند و مردم را روشن کنند؛ اما این کارها انجام نگرفت. بعد به قضیه پانزده خرداد مىرسیم که بزرگترین حادثهاى بود که در قرن حاضر در کشور ما، میان مردم و رژیم حاکم اتفاق افتاده بود. در پانزده خرداد، سخنرانى امام رضواناللَّهعلیه در قم و در روز عاشورا، آنچنان ولولهاى ایجاد کرد که یک شورش عظیم مردمى، بدون هیچ گونه رهبرى مشخّصى در تهران، فردا و پسفرداى آن روز به راه افتاد. اسنادى هم چاپ شده که نشاندهنده مذاکرات هیأت دولت براى مقابله با این حادثه در همان روزهاست. شما ببینید، آن سخنرانى و آن حضور مردم، چه زلزلهاى به وجود آورده بود. حرکت امام، با قویترین شکلى که ممکن بود انجام گیرد، انجام گرفت و مردم را به حرکت درآورد. بعد هم سربازان رژیم به خیابانها آمدند و مردم را به گلوله بستند. چند هزار نفر - که البته آمار دقیقش را هرگز ما نتوانستیم بفهمیم - در این ماجرا کشته شدند و خونها ریخته شد. آل احمد در همین کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» مىگوید: روشنفکران ایرانى ما - به نظرم چنین تعبیرى دارد - دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند! یعنى لب تر نکردند! همین روشنفکران معروف؛ همینهایى که شعر مىگفتند، قصّه مىنوشتند، مقاله مىنوشتند، تحلیل سیاسى مىکردند؛ همینهایى که داعیه رهبرى مردم را داشتند؛ همینهایى که عقیده داشتند در هر قضیه از قضایاى اجتماعى، وقتى آنها در یک روزنامه یا یک مقاله اظهارنظرى مىکنند، همه باید قبول کنند، اینها سکوت کردند! این قدر اینها از متن مردم دور بودند و این دورى همچنان ادامه پیدا کرد. گاهى نشانههاى خیلى کوچکى از آنها پیدا مىشد؛ اما وقتى که دستگاه یک تشر مىزد، برمىگشتند مىرفتند! یکى از نمونههاى جالبش، آدم معروفى بود که چند سالى است فوت شده است - حالا نمىخواهم اسمش را بیاورم؛ کتابش را مىگویم؛ هر کس فهمید، که فهمید - این شخص، قبل از انقلاب نمایشنامهاى به نام: «آ باکلاه، آ بىکلاه» نوشته بود. آن وقتها ما این نمایشنامه را خواندیم. او نقش روشنفکر را در این نمایشنامه مشخّص کرده بود. در آن بیان سمبلیک، منظور از «آ بىکلاه» انگلیسیها بودند و منظور از «آ باکلاه»امریکاییها! در پرده اوّل، نمایشنامه نشاندهنده دوره نفوذ انگلیسیها بود و در پرده دوم، نشاندهنده دوره نفوذ امریکاییها و در هر دو دوره، قشرهاى مردم به حسب موقعیت خودشان، حرکت و تلاش دارند؛ اما روشنفکر - که در آن نمایشنامه «آقاى بالاى ایوان» نام دارد - بهکل برکنار مىماند! مىبیند، احیاناً کلمهاى هم مىگوید، اما مطلقاً خطر نمىکند و وارد نمىشود. این نمایشنامه را آن آقا نوشت. من همان وقت در مشهد بعد از نماز براى دانشجویان و جوانان صحبت مىکردم؛ این کتاب به دست ما رسید، من گفتم که خود این آقاى نویسنده کتاب هم، همان «آقاى بالاى ایوان» است! در حقیقت خودش را تصویر و توصیف کرده است؛ بهکلّى برکنار! بنابراین، بدترین کارى که ممکن بود یک مجموعه روشنفکرى در ایران بکند، کارهایى بود که روشنفکران ما در دوره پانزده ساله نهضت اسلامى انجام دادند؛ بهکل کنار رفتند! نتیجه هم معلوم شد: مردم مطلقاً از آنها بریدند. البته تا حدودى، تعداد خیلى معدودى وسط میدان بودند. از جمله خود مرحوم آل احمد بود. حتّى شاگردان و دوستان و علاقهمندانش وارد این میدان نشدند؛ خیلى دورادور حرکتى کردند. زندانها از مردم، از روحانیون، از دانشجویان، از طلبهها، از آحاد مردم، از کارگر و از کاسب پُر بود. تمام طول این سالهاى متمادى، بیشترین تعداد زندانیان را، زندانیان مربوط به نهضت امام تشکیل مىدادند؛ چون تلاششان، تلاشى بود که دستگاه را به ستوه مىآورد. این چهرههاى معروفى که همه مىشناسید، زندان رفتند و ساعتهاى متمادى زیر شکنجه فریاد کشیدند؛ اما آن آقایان نه! البته بعضى از اینها که به خاطر چیز مختصرى به زندان مىافتادند، تقریباً به فوریت به توبهنامه مىرسیدند! الان در میان همین چهرههاى معروفى که مىخواهند عامل ارتجاع روشنفکرى در زمان ما شوند - که بعد عرض مىکنم - کسانى بودند که در زندان نامه مىنوشتند و التماس و گریه مىکردند! ما اینها را کاملاً از نزدیک مىشناسیم؛ خودشان هم مىدانند که ما آنها را مىشناسیمشان؛ اما جوانان اینها را نمىشناسند. آن مجموعه آن روز، تا زمان انقلاب نشان داد که یک قشر غیر قابل اعتماد براى رهبرى فکرى مردم است. البته یکى، دو سال به انقلاب، حرکتى به وجود آمد. این حرکت هم به این شکل بود که موج نهضت، با بار معرفتى و اعتقادى خودش، وارد محافل گوناگون شد. خیلیها بودند که به اسلام اعتقاد نداشتند؛ اما به برکت نهضت، به اسلام اعتقاد پیدا کردند. خیلى از دختران بودند که به حجاب هیچ اعتقادى نداشتند؛ اما در دوران نهضت، بدون اینکه کسى به آنها حتّى یک کلمه بگوید، خودشان باحجاب شده بودند؛ یعنى نهضت امام، نهضت اسلامى، با گسترش خودش، با اوج خودش، با کربلایى شدن خودش، هرچه بیشتر تلفات مىداد، هرچه بیشتر شهید مىداد، هرچه بیشتر فدایى مىداد، طرفداران بیشتر و پیام گستردهترى پیدا مىکرد. هرچه پیام انقلاب پیش مىرفت، پیام نهضت هم که همان پیام دین و پایبندى به اصول و معارف اسلامى بود، گسترش پیدا مىکرد و البته مجموعهاى را هم شامل شد. اینها - اشخاص مشخصى که البته من نمىخواهم اسم بیاورم - وارد میدان شدند، تا انقلاب شد.1377/02/22
تولد بیمار روشنفکری در ایران «روشنفكری در ایران، بیمار متولد شد» - كسانی كه پدیدهی روشنفكری را به معنای غربی و اروپاییاش وارد كشور ما كردند، آدمهای سالمی نبودند. امثال «میرزا ملكم خان» بودند. آدمِ خوبشان كسی مثل «تقیزاده» بود كه كلمهی قصار معروفش، هنوز در گوشها زنگ میزند و بیانگر حالت خودباختگی اوست. روشنفكری در ایران، اساساً سالم متولد نشد. لذاست كه در طول این سالیان دراز، روشنفكرهای خوب، روشنفكرهای متعهّد و حقیقتاً دلسوز - یكی از خصوصیات روشنفكری «تعهد» است؛ به این معنای معروف در كشور ما - واقعاً حائز این معانی بودند. اما درعینحال، جریان روشنفكری، جریانی نشد كه بتواند با مردم ایران مخلوط شود، اُنس بگیرد، از آنها بیاموزد و به آنها تعلیم دهد. در اغلب قضایا، جریان روشنفكری، تجربهی خوبی نشان نداد. البته بعضی از اشخاصِ روشنفكر، انصافاً خیلی خوب وارد میدان شدند و فداكاریهای زیادی هم كردند. اگر علما را كه یكی از دو جریان مؤثّر در نهضت مشروطیت بودند، از مجموعهی روشنفكری خارج بدانیم، روشنفكرهای آن دوره كه در قالب انجمنها و غیره میگنجیدند، دومین جریان تأثیرگذار محسوب میشدند. لكن بعد از صدور فرمان مشروطیت، آن اشكالات معروف در جریان روشنفكری پدید آمد.1375/02/13
بنا شدن دانشگاه بر پایه مبارزه با دین در زمان رضاخان پایه و بنای دانشگاههای ما بر بیدینی بوده است. خشت دانشگاه کشور در زمان رضاخان نه فقط بر اساس بیدینی، بلکه براساس مخالفت و مبارزهی با دین نهاده شده است. کسانی هم که اولین فعّالین، اساتید و مدیران این دانشگاهها محسوب میشوند، عناصر ضدّدین بودند. کسانی بودند که به دین هیچ اعتقادی نداشتند و فکر میکردند موضوعات دینی خرافات است. اصلاً پایهی دانشگاه کشور ما اینطور گذاشته شده است؛ درست مثل پایهی روشنفکری کشور ما که بر ضدّیت با دین گذاشته شد. کسانی که از اوّل - از دوران قاجاریه - روشنفکری ایران را بنیانگذاری کردند - میرزا ملکم و امثال او - اساساً آدمهای ضدّدین بودند. نمیگوییم از کسی پول میگرفتند که با دین مبارزه کنند. ممکن است بعضیشان اینطور بودند، لکن حکم کلّی نمیکنم که همه پول گرفته بودند تا با دین مبارزه کنند. تحصیلکردههای اروپا بودند؛ تحصیلکردههای روسیهی تزاری آن روزگار هم بودند. اصلاً آنها برای دین اعتقادی قائل نبودند. میگفتند این حرفها چیست؟ آخوندی! آخوندها کیاند؟ چیاند؟ جز یک عدّه مزاحم، جز یک عدّه اذیت کن، جز یک عدّه بیسواد!؟ عقیدهشان این بود. این دانشگاه پایهاش اینطور گذاشته شد.1373/06/22
علل زاویه عده ای از روشنفکران با انقلاب اسلامی دلیلِ عدم انجذاب روشنفکران به انقلاب، نقصِ ایده و فکر و اندیشهی انقلاب نبود؛ چون پیش از آن، خیلی از همین روشنفکران، به دستگاهی که اصلاً فکر و اندیشه نداشت - یعنی دستگاه حکومت پهلوی - جذب شدند. چقدر شاعرِ خوبِ درجهی یک و چقدر هنرمندِ فیلمساز و موسیقیدانِ خوبِ درجهی یک در این مملکت مجذوب دستگاه پهلوی شدند و از دل و جان برای آن دستگاه کار کردند! نمیخواهیم بگوییم که آنها به آن دستگاه هم اعتقادی نداشتند. چون مقوله، اصلاً مقولهی اعتقاد نیست؛ بلکه مقولهی رفاقت و همراهی و همکاری است. اعتقاد چیست؟ وقتی که عقیدهای هست، اعتقاد موضوع پیدا میکند. وقتی که عقیده و فکری وجود ندارد، اعتقاد معنا پیدا نمیکند. در دستگاه پهلوی، چیزی که بشود به آن عقیده بست، وجود نداشت؛ اما درعینحال، کسانی با دل و جان برای آن کار کردند. من خیلی از آنها را از نزدیک میشناختم و میدانستم که چه کارهاند. واقعاً دفاع میکردند؛ واقعاً دوست میداشتند؛ واقعاً برای دستگاه پهلوی کار میکردند. خوب؛ کدام فکر، کدام روال و کدام مسلک از فکر و روال و مسلکِ حکومتی مبتنی بر فساد و زور - که دستگاه پهلوی بود - عقبتر و ناتوانتر است؛ که بگوییم «نظام اسلامی و انقلاب اسلامی، اینطوری است»؟ پس، این دلیلِ نقص در فاعل نبود؛ دلیل نوعی حالت خاص در «قابل» بود. گاهی در یک قشر، گَهگیریای هست که نمیشود راحت با آن کنار آمد. گذشته از این، اسلام خصوصیتی هم دارد. اسلام به مسؤولیتهای اجتماعی بسنده نمیکند؛ بلکه به مسؤولیتِ فردی هم قائل است. جزو ارزشهای اسلامی، یکی هم این است که طرف اهل فحشا نباشد؛ شُرب خمر نکند؛ فساد جنسی نداشته باشد؛ دروغگو نباشد. اینها هم هست دیگر! خوب؛ آن هنرمندی که خیلی هم آدم صاف و سالم و نجیب و خوبی است، اما اهل این کارهاست، میتواند با این نظام همراهی کند!؟ طبیعی است که نمیتواند؛ مگر با یک گذشت. خوب؛ گذشت را که همه کس ندارد!
یکی از روشنفکرانِ فعّال معروف که هنوز هم در قید حیات است و قبل از پیروزی انقلاب، اندک مقالات خوبی هم با امضای مستعار در روزنامهها به دست چاپ میسپرد، اوایل انقلاب با ما آشنا شد. من این فرد را از دور میشناختم، ولی از نزدیک با وی آشنایی نداشتم. من و مرحوم بهشتی و آقای هاشمی و مرحوم باهنر، با چند نفر دیگر در «کانون توحید» نشسته بودیم که گفتند این شخص آمده است. دیگرانی که آنجا حضور داشتند وی را نمیشناختند؛ اما من که دورادور او را میشناختم، گفتم: «بگویید بیاید.» آمد و خیلی با ما گرم گرفت و با جمع ما مأنوس شد. مردی روشنفکر و هوشمند و از لحاظ ذهنی، انسانی فرهیخته بود. آدمِ کوچکِ بدی نبود.
جلسهی دومی که ایشان از ما وقت گرفت و با عجله نزدمان آمد، مصادف با روزهایی بود که امام دستور داده بودند زنهای بیحجاب نباید در ادارات حضور داشته باشند. یادتان هست دیگر! امام در همان اوایل انقلاب - ماه اوّل بود یا دوم، نمیدانم - چنان دستوری صادر کرده بودند. باری؛ این شخص، یقهکَنان آمد و گفت: «آقا! این چه دستوری است امام دادهاند!؟ این چه کاری است که میکنید!؟ این چه حرفی است که میزنید!؟» خلاصه، با ما بنای محاجّه کردن را گذاشت و بعد هم رفت که رفت! شما ببینید همین یک کلمه حرف امام که به موضوع حجاب و پوشش زن ارتباط پیدا میکرد - یعنی حکمی است در اسلام که نمیشود آن را ندیده گرفت - چه تعداد افراد را از ما رویگردان کرد!
در زمینهی ارزشهاىِ فردىِ اسلامی، هر قدم که جلو بروید به موارد زیادی از این قبیل برخورد میکنید. خوب؛ فلان آدم دلش میخواهد بنشیند و مشروبات الکلی مصرف کند. در سرودههای شاعران ما، این همه از میصحبت میشود؛ یعنی اصلاً میدر زندگی نباشد!؟ اگر کسی با چنین منطقی به بادهگساری بنشیند، میشود!؟ اسلام میگوید: «نه فقط نمیشود، بلکه حدِّ شرعی هم دارد.» اسلام برای دروغ گفتن و غیبت کردن، حدِّ شرعی قائل نشده، اما برای میخوارگی حدّ شرعی قائل شده است. برای ارتباط با جنس مخالف، به شکل لطیفِ آمیختهی به شهوت - یعنی همان محبّتهای لطیفی که در آنها شهوت هم هست و کسی نمیتواند بگوید نیست - مجازات درنظر گرفته است. مثلاً فرض کنید که فلان آقا با فلان فرد از جنس مخالف، خیلی دوست است و خیلی هم دوستش دارد. آیا در این میان، هیچ رقیقهی شهوانی وجود ندارد!؟ چه کسی میتواند چنین ادّعایی بکند!؟
خوب؛ خیلی از افراد که جوان بودند یا حتّی فراتر از عمر جوانی قرار داشتند، سر و کارشان با چنین مسائلی بود و دلشان را به این حرفها خوش میکردند. اسلام این را قبول نمیکرد. انقلاب اسلامی، نظام اسلامی و ارزشهای اسلامی، این مسائل را قبول نمیکرد. چنین مسائلی را نه پیغمبر قبول کرده است و نه قرآن. شوخی که نیست! ما از خودمان که در نیاوردهایم! ایستادن در مقابل چنین خلافهایی، عدّهای را از ما گرفت. ایستادن در مقابل چنین خلافهایی، عدّهای را از ما گرفت. اگر ما برای این خلافها و خلافکارها، منع و مجازات نداشتیم، یک نفر در این نظام کافی بود که بتواند صد نفر از برجستگان عالم روشنفکری را جذب کند. یک نفر به راحتی میتوانست چنین کاری را بکند. چون روشنفکر و هنرمند و آن روح لطیف، همچنان که از آن طرف گَهگیری دارد، از این طرف هم گَهگیری دارد. گاهی با یک لبخند میشود آنها را جذب کرد. «به حُسن خلق توان کرد صیدِ اهل نظر - «اهل نظر» را باید بگویند «اهل هنر» - «به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را.» طرف، نه مقام میخواست، نه پست میخواست و نه وزارت میخواست. یک لبخند و یک توجّه و احیاناً یک گعدهی دوستانه - به قول ما طلبهها - میخواست. خوب؛ نمیشد دیگر!1373/04/22
مقایسه شخصیت عناصر جبهه فرهنگی خودی و غیرخودی [از عوامل سایش جبهه ی خودی فرهنگی]خودباختگىِ عناصر جبههی خودی، در مقابل شخصیّتهای جبههی دشمن، به خاطر احساسِ برترىِ صنفىِ آن شخصیّتها بر این عناصر بود. این حقیقت قابل انکار نیست. مثلاً فرض بفرمایید وقتی یک هنرمندِ این جبهه، در رشتهای از هنر، سرافراز و بیاعتنا، مقداری پیش میرفت و بعد در جایی احساس خستگی میکرد و میخواست لحظهای بایستد و نفس تازه کند، تا چشمش به هنرمند رشتهی خودش در جبههی مقابل میافتاد، مرعوب او میشد! اصلاً نسبت به آن طرف، احساس مرعوبیّت داشت. البته این مرعوبیّت، گاهی مرعوبیّتِ صرف و گاهی تأثّر و انجذاب از طرف مقابل بود. بنده در موارد زیادی دیدم که هنرمند جبههی خودی، به هنرمند جبههی مقابل به چشمی نگاه میکند که گویی آن هنرمند، «بزرگ» است! دیگر این را نمیدانست که ممکن است هنرمند جبههی مقابل، هنرش بالاتر باشد، اما شخصیّتش کوچکتر از شخصیّت اوست که در جبههی خودی است. نمیدانست که هنرمند جبههی مقابل، از شجاعت، آزادگی و همّتی که او دارد، بیبهره است و در محیط باز، پرورش نیافته است. نمیدانست که او همان کسی است که روی پاهای نوکران شاه و فرح افتاده و کفش آنها را بوسیده است. پس چه اهمیت دارد!؟ لقبِ با طنطنهی «استاد» چه ارزشی دارد و مگر میتواند واقعیت را تغییر دهد!؟
یک وقت عدّهای از آقایانِ ادبا به اینجا آمده بودند؛ و من خاطرهای را که به یادم آمده بود، برایشان تعریف کردم. مضمون حرفم این بود که گفتم: «من، بزرگِ این اساتید و هنرمندان جبههی مقابل را دیدم که روی پای شاه افتاد و کفش او را بوسید!» این را که میگویم «دیدم»، نه اینکه خودم به عینه دیده باشم؛ بلکه در زمان ما و علی مرئی و مسمع ما واقع شد.
آری؛ به مناسبتی، اساتید و رؤسای دانشکدههای آن روزگار، در صفِ سلام ایستاده بودهاند که آن فرد، با آن همه تحقیق و کتاب و اسم و رسم، روی پای شاه افتاد. مدّتی از این رسوایی گذشته بود که یک روز به او گفتم: «استاد! این چه کاری بود شما کردید!؟ این مردک بیسواد کیست که روی پایش افتادید!؟» گفت: «هیبتِ سلطانی، مرا گرفت!» این عذرش بود!
به آن آقایانِ ادبا گفتم: «عناصر جبههی غیر خودی، کسانی هستند که رئیسشان چنان فردی بود. آن وقت شما میخواهید من که دلباختهی انقلابم، برای کسی که در مقابل آن بت، آنطور جبهه بر زمین میسایید - بتی که ما آن را با دست خودمان شکستیم - اندک ارزش و حرمتی قائل باشم!؟ معلوم است که قائل نیستم!» هنرمندان جبههی خودی که مرعوب عناصر جبههی غیرخودی میشدند، غالباً نمیدانستند آنها کیاند و چه کارهاند. نمیدانستند آنها همان کسانی هستند که منّت کشی میکردند و پول میگرفتند، تا بتوانند به فلان قهوهخانهی روشنفکری بروند و تا ساعت دوىِ بامداد، عرق بخورند!
در یکی از خیابانهای تهران - که نمیخواهم اسمش را ذکر کنم - به شاعری مدّعی - هم مدّعىِ شعر و هم مدّعىِ آزاداندیشی و روشنفکری - خانهای دادند و او در آن خانه اقامت گزید. اجازه هم دادند منقل تریاکش رو باشد و او بهکلّی از همهی آرمانهایش چشم پوشید! عناصری چنین، در همین شهر تهران، حاضر بودند در مقابل کسی که با رئیس دفترِ فلان شخصیّت وابسته به دربار ارتباط داشت، تا کمر خم شوند؛ برای اینکه به فلان سفر تحقیقی و علمی اعزامشان کنند، یا به آنها فلان بورس و فلان امتیاز را بدهند و یا اگر در جیبشان تریاک دیدند، به زندان نبرندشان!
عناصر جبههی مقابل، چنین آدمهایی هستند. آن جوانی که وسط میدان ایستاده، در مقابل شیطان بزرگ صلاىِ مردی و مردانگی سرداده و اصلاً نظام جهانی را به محاکمه کشیده است و همهی دنیا روی او حساب میکنند و از او میترسند، چرا باید در برابر آدمی که گیرم هنرش از او بالاتر است، اما شخصیّت انسانیاش یک صدم او نیست، احساس مرعوبیّت کند!؟ متأسفانه نمیشناختند و احساس مرعوبیّت میکردند. آن وقت، از مرعوب کنندهها، عدّهای که در ایران بودند، به سوراخها خزیده بودند و در اوایل حتی جرأت نمیکردند خودشان را نشان دهند! آن عدّه هم که در خارج به سر میبردند، به خیال خودشان به جمهوری اسلامی متلک و لیچار میگفتند؛ آن را مذمّت میکردند؛ در ذمّش شعر میسرودند و مقالهی صد تا یک غاز مینوشتند. مانند امروز، هیچ کس هم به حرفهای آنها اعتنایی نداشت. من به شما عرض کنم: همینهایی که گاهی در مجلاّت ایران اسمشان را با عظمت میآورند، هیچ آبرویی در محیطهای علمی و فرهنگی دنیا ندارند! چون متصدّیان محیطهای مذکور میدانند که اینها مأمور و نانخورِ سازمانهای اطّلاعات و امنیّت آنهایند! شما ملاحظه کنید: اگر بزرگترین شخصیّت فرهنگی دنیا، در زمان رژیم طاغوت به ایران میآمد و بعد معلوم میشد که وی مهمان ساواک بوده است، ممکن بود کسی - ولو کسانی که خودشان هم چندان مقابل با ساواک نبودند - اندک ارزشی برایش قائل شود؟ اینها در دنیا چنین وضعیتی دارند. معلوم است که از «سیا» و «اینتلیجنت سرویس» پول میگیرند و نوکر آنهایند. اینها در دنیا آبرویی ندارند. اما وقتی نوبت به ما - به جمهوری اسلامی و به مردم ایران میرسد - زبان پیدا میکنند. گفت: «اسد علی و فی الحروب نعامة.» به ما که میرسند شیرند، اما در میدان نه؛ شتر مرغ یا روباه یا از این قبیل جانورانند.
جوان هنرمندِ جبههی خودی، نمیدانست که اینها از لحاظ شخصیت، اینقدر پستند. لذا مجذوب و مرعوبشان میشد. یکی از عوامل سایش در جبههی خودی، همین بود. این را قبول کنید. متأسفانه من چنین سایشی را دیدهام.
مدّت زمانی که گذشت، عناصر جبههی مقابل، مقداری دل و جرأت پیدا کردند و شیر شدند! آنگاه بدجنسی را هم شروع کردند. کافی است غربیها از هنرمندی که در ایران است، ناگهان تمجید کنند. بدیهی است جوان هم فوراً جذب میشود. خوب؛ انسان که از تمجید بدش نمیآید. امثال ما که پیریم و مدّعی هزار تجربه، در مقابل چنین مؤثّراتی، دلهایمان میلرزد. آنکه جوانِ نرمِ روشنِ مصفّاست، معلوم است چه حالی پیدا میکند!
طوری وارد شدند که اگر از آن طرف دنیا بگویند، فلان کس عجب شعری گفت و عجب مقالهای نوشت، آنکه این طرف دنیا نشسته است و جوان هم هست، احساس کند با آنها پیوندی دارد! متأسفانه از این کارها کردند و نوعی مرعوبیّت، به اضافهی نوعی رابطه و علقهی عاطفی به وجود آوردند. واقعاً یکی از عوامل سایش، خودباختگی عناصر جبههی خودی در مقابل عناصر جبههی دشمن بود.1373/04/22
ایستادگی شهریار در مقابل فشار روشنفکران ضد انقلاب وقتی انقلاب پیروز شد، او[شهریار] با همان روحیهی دینی و ذهنیت صاف و روشن خودش، از انقلاب استقبال بسیار خوبی کرد. شاید در آن یکی دو سال اول انقلاب، کسی از ما به یاد شهریار نبود. یعنی گرفتاریها آنقدر زیاد بود که مجالی برای این یادها پیش نمیآمد. یک وقت دیدیم صدای شهریار، در ستایش انقلاب، از تبریز بلند شد. دیدیم همهی جزئیات انقلاب را او تعقیب میکند. در همهی مواقع حساس انقلاب، اونقش مؤثری ایفا کرد. یک جنگ هشت ساله بر ما تحمیل شد که یکی از سختترین تجربههای ما بعد از انقلاب بود. تعداد شعرهایی که شهریار برای جنگ گفته؛ حضوری که او در مراکز مربوط به جنگ، مثل کنگرههای مربوط به جنگ و شعر جنگ پیدا کرده و مدحی که او از بسیج عمومی مردم یا از سپاه یا ارتش کرده، به قدری زیاد است که اگر انسان نمیدید و نمیشنید و خودش لمس نمیکرد، به دشواری میتوانست آن را باور کند. مردی در حدود هشتاد سال سن - بلکه بیش از هشتاد سال - در مجامع شعری حضور پیدا کند و برای هر مراسمی، شعر یا شعرهایی بگوید! این در حالی بود که از مثل او، چنین توقعی هم نبود. این، نشاندهندهی نهایت اخلاص و صفا و بزرگواری آن مرد بود.
بههرحال، بود. من خبر داشتم در همان اوقاتی که شهریار برای انقلاب میسرود، یک عده از روشنفکران وابسته به رژیم گذشته که با او سابقهی دوستی داشتند، مرتب فشار میآوردند، نامه برایش مینوشتند و شعر در هجوش میگفتند. حتی اطلاع داشتم که رفته بودند و او را ملامت کرده بودند که «تو چرا برای انقلاب اسلامی، اینطور دل میسوزانی!؟» و او مثل کوه ایستاده بود.
من حقیقتاً تعجب میکردم. من بعضی از کسانی را که به ایشان فشار میآوردند، از نزدیک میشناختم و شعر و سابقهی ذهنیشان را میدانستم. بعضی از آنها وابسته به رژیم سابق بودند. مستقیماً مربوط به آن جناح بودند، و جزو دربار پهلوی و آن دستگاه محسوب میشدند. بعضی دیگر هم تودهای و کسانی بودند که جیرهخور شوروی سابق به حساب میآمدند. همهی اینها، با اینکه به لحاظ مبنا و منطق، به ظاهر بینشان فاصلهای وجود داشت، در وارد آوردن فشار روی شهریار شریک بودند، و شهریار، محکم و قرص ایستاده بود.1371/09/11