جلال آل احمد / روشنفکری / جلال آل قلم/آل احمد
آن دوران استحالهی فرهنگی، دورانِ به قول مرحوم آلاحمد غربزدگی، دوران بهت و حیرت در مقابل خیرگیهای تمدن غربی سپری شد. امروز آن چهرهی براقِ شفافِ زینتکردهی آرایش غلیظ به خود بسته، بواطنش برای ما و برای خیلی از مردم دنیا آشکار شده؛ زشتیهایش، بیصفتیهایش، بدچهرگیهایش روشن شده. امروز ما خیلی از چیزهائی را میدانیم که در پنجاه سال پیش نمیدانستیم. ملت ایران امروز با خیلی از این حقایق آشناست.1387/02/12
لینک ثابت
من یک وقتی گفتم روشنفکری در کشور ما بیمار متولد شد -. از آن روز اینها سراغ این نخبهها رفتند و با پول تطمیعشان کردند. اینها هم حقیر، ضعیف و اسیر بودند و تن دادند و خودشان را به پول فروختند. چهل سال قبل از این، مرحوم آلاحمد مینویسد: «اگر میفروشی، همان به که بازوی خود را؛ اما قلم خود را هرگز.» این را آلاحمد در دههی چهل، در یکی از کتابهایش نوشته است. انسان بازو و تنش را بفروشد؛ اما قلمش را - یعنی جان و فکرش را - نفروشد. اما آنها فروختند و دیگران هم خریدند؛ نخبگان را گرفتند.1384/10/29
لینک ثابت
شما به خاطرات «کیانوری» و دیگر رؤسای تودهایها که در جمهوری اسلامی گیر افتادند، نگاه کنید! خاطرات اینها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت میکنند. با آنکه اینها شاید همهی حقایق را هم نمیخواستند بگویند، اما کاملًا از گوشه و کنار حرفهایشان مشخّص میشود که آن روز حقیقت حزب توده چه بود. درعینحال، باز صادقترین و مخلصترین روشنفکران در همین مجموعه جمع شده بودند. یکی از آنها «جلال آل احمد» بود که من در این بحث، از حرفهای او برای شما نقل خواهم کرد. مرحوم جلال آل احمد، جزو حزب توده بود. «خلیل ملکی» و دیگران، اوّل در حزب توده بودند.
من یادم نیست که این حرف را از خودش شنیدم، یا دوستی برای من نقل میکرد. سال چهل و هفت ایشان به مشهد آمده بود. در جلسهای که با آن مرحوم بودیم، از این حرفها خیلی گذشت. احتمال میدهم خودم شنیده باشم، احتمال هم میدهم کسی از او شنیده بود و برای من نقل میکرد. میگفت: ما در اتاقهای حزب توده، مرتّب از این اتاق به آن اتاق جلو رفتیم منظورش این بود که مراحل حزبی را طی کردیم و به جایی رسیدیم که دیدیم از پشت دیوار صدا میآید! گفتیم آنجا کجاست؟ گفتند اینجا مسکو است! گفتیم ما نیستیم؛ برگشتیم. یعنی به مجرّد اینکه در سلسلهمراتب حزبی احساس کردند که این وابستهی به خارج است، گفتند ما دیگر نیستیم. بیرون آمدند و با خلیل ملکی و جماعتی دیگر، نیروی سوم را درست کردند؛ مخلصها آنجا بودند. این دوره، تا حدود دوران «دکتر مصدق» و بعد 28 مرداد 1332 ادامه یافت.
بعد از 28 مرداد، از لحاظ نشان دادن انگیزههای یک روشنفکر در مقابل یک دستگاه فاسد، سکوت عجیبی در فضای روشنفکری هست. خیلی از کسانی که در دههی بیست مورد غضب دستگاه
قرار گرفته بودند، در دههی سی به همکاران مطیع دستگاه تبدیل شدند! آل احمد در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران»، از همین روشنفکری دههی سی حرف میزند. آل احمد این کتاب را در سال چهل و سه شروع کرده، که تا سال چهل و هفت ادامه داشت. سال چهل و هفت که آل احمد به مشهد آمد، ما ایشان را دیدیم. به مناسبتی صحبت از این کتاب شد، گفت مدّتی است به کاری مشغولم؛ بعد فهمیدیم که از سال چهل و سه مشغول این کتاب بوده است. او از ما در زمینههای خاصی مطالبی میخواست، که فکر میکرد ما از آنها اطّلاع داریم. آنجا بود که ما فهمیدیم او این کتاب را مینویسد. این کتاب بعد از فوتش منتشر شد. یعنی کتابی نبود که در رژیم گذشته اجازهی پخش داشته باشد؛ کتابِ صددرصد ممنوعی محسوب میشد و امکان نداشت پخش شود.
البته در اینجا آل احمد مواضع خیلی خوبی را اتّخاذ میکند؛ اما در عین حال شما میبینید که همین آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنّتهای ایرانی و بومی و شدیداً پایبند به این سنّتها و معتقد به زبان و ادب فارسی و بیگانه از غرب و دشمن غربزدگی، باز در بارهی مسائل روشنفکری، در همان فضای روشنفکری غربی فکر کرده، تأمّل کرده، حرف زده و قضاوت نموده است! اینکه میگویم روشنفکری در ایران بیمار متولّد شد، معنایش همین است. تا هرجا هم ادامه پیدا کرده، بیماری ادامه پیدا کرده است.
و اما این بیماری چه بود؛ یعنی کجا بروز میکرد؟ این را از زبان آل احمد برای شما ذکر میکنم. آل احمد در مشخصات روشنفکر میگوید: یک مشخصات، مشخصات عوامانهی روشنفکر است. او میگوید معنای «عوامانه» این نیست که عوام، روشنفکر را اینگونه تصوّر میکنند؛ بلکه خود روشنفکر هم گاهی همینطور فکر میکند. این خصوصیات سهتاست: اوّل، مخالفت با مذهب و دین یعنی روشنفکر لزوماً بایستی با دین مخالف باشد! دوم، علاقهمندی به سنن غربی و اروپارفتگی و اینطور چیزها؛ سوم هم درسخواندگی. این دیگر برداشتهای عامیانه از روشنفکری است؛ ممیّزات روشنفکر این است. یعنی اگر کسی متدیّن شد، چنانچه علّامهی دهر باشد، اوّلْ هنرمند باشد، بزرگترین فیلسوف باشد؛ روشنفکر نیست! بعد میگوید این سه خصوصیتی که برداشت عامیانه و خصوصیات عامیانهی روشنفکری است، در حقیقت سادهشدهی دو خصوصیت دیگری است که با زبان عالمانه یا زبان روشنفکری میشود آنها را بیان کرد. یکی از آن دو خصوصیت، عبارت است از بیاعتنایی به سنّتهای بومی و فرهنگ خودی که این دیگر بحث عوامانه نیست؛ این حتمی است دیگری، اعتقاد به جهانبینی علمی، رابطهی علمی، دانش و قضا و قدری نبودن اینها؛ مثالهایی هم میزند.
این در حالی است که در معنای روشنفکریِ ساخته و پرداختهی فرنگ که اینها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند بههیچوجه این مفهوم و این خط و جهت و این معنا نیست! یعنی چرا باید یک روشنفکر حتماً به سنّتهای بومیش بیاعتنا باشد؛ علت چیست؟ روشنفکری، عبارت است از آن حرکتی، شغلی، کار و وضعی که با فعّالیت فکر سروکار دارد. روشنفکر، کسی است که بیشتر با مغز خودش کار میکند، تا با بازویش؛ با اعصاب خودش کار میکند، تا با عضلاتش؛ این روشنفکر است. لذا در طبقات روشنفکری که سپس در فصلهای بعدی کتابش ذکر میکند، از شاعر و نویسنده و متفکّر و امثال اینها شروع میکند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبیر و معلم و روزنامهنگار که آخرین آنها روزنامهنگار و خبرنگار است میرسد.
چرا باید کسی که با تفکر خودش کار میکند، لزوماً به سنّتهای زادگاه و کشور و میهن و تاریخ خودش بیگانه باشد، حتّی با آنها دشمن باشد، یا بایستی با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ این سؤال در خلال حرفهای خود این مرحوم، یا بعضی حرفهای دیگری که در این زمینهها زده شده، به دست میآید. علّت این است که آن روزی که مقولهی روشنفکری مقولهی «انتلکتوئل» اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتی بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطی خارج شده بودند؛ مذهب کلیساییِ سیاهِ خشنِ خرافیِ مسیحیّت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند. دانشمند را میکُشد، مکتشف و مخترع را محاکمه میکند، تبعید میکند، نابود میکند، کتاب علمی را از بین میبرد. این بدیهی است که یک عدّه انسانهای فرزانه پیدا شوند و آن مذهبی که این خصوصیت را داشت و از خرافات و حرفهایی که هیچ انسان خردپسندی آن را قبول نمیکند، پُر بود، به کناری بیندازند و به کارهای جدید رو بیاورند و دائرةالمعارفِ جدیدِ فرانسه را بنویسند و کارهای بزرگ علمی را شروع کنند. بدیهی است که اینها طبیعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفکر مقلّد ایرانی در دورهی قاجار، که اوّل بار مقولهی «انتلکتوئل» را وارد کشور کرد و اسم منوّرالفکر به آن داد و بعد به «روشنفکر» با همان خصوصیت ضدّ مذهبش تبدیل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامی که منطقیترین تفکّرات، روشنترین معارف، محکمترین استدلالها و شفّافترین اخلاقیات را داشت؛ اسلامی که همان وقت در ایران همان کاری را میکرد که روشنفکران غربی میخواستند در غرب انجام دهند! یعنی در برههای از دوران استعمار، روشنفکران غربی، با مردم مناطق استعمارزدهی غرب همصدا شدند. مثلًا اگر کشور اسپانیا، کوبا را استعمار کرده بود و ثروت آنجا شکر کوبا را در اختیار گرفته بود، «ژان پل سارتر» فرانسوی از مردم کوبا و از «فیدل کاسترو» و از «چهگوارا»، علیه دولت استعماری فرانسه دفاع میکرد و کتاب مینوشت: «جنگ شکر در کوبا».1377/02/22
لینک ثابت
آل احمد در همین کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» میگوید: روشنفکران ایرانی ما - به نظرم چنین تعبیری دارد - دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند! یعنی لب تر نکردند! همین روشنفکران معروف؛ همینهایی که شعر میگفتند، قصّه مینوشتند، مقاله مینوشتند، تحلیل سیاسی میکردند؛ همینهایی که داعیهی رهبری مردم را داشتند؛ همینهایی که عقیده داشتند در هر قضیه از قضایای اجتماعی، وقتی آنها در یک روزنامه یا یک مقاله اظهارنظری میکنند، همه باید قبول کنند، اینها سکوت کردند! این قدر اینها از متن مردم دور بودند و این دوری همچنان ادامه پیدا کرد.
گاهی نشانههای خیلی کوچکی از آنها پیدا میشد؛ اما وقتی که دستگاه یک تشر میزد، برمیگشتند میرفتند! یکی از نمونههای جالبش، آدم معروفی بود که چند سالی است فوت شده است - حالا نمیخواهم اسمش را بیاورم؛ کتابش را میگویم؛ هر کس فهمید، که فهمید - این شخص، قبل از انقلاب نمایشنامهای به نام: «آ باکلاه، آ بیکلاه» نوشته بود. آن وقتها ما این نمایشنامه را خواندیم. او نقش روشنفکر را در این نمایشنامه مشخّص کرده بود. در آن بیان سمبلیک، منظور از «آ بیکلاه» انگلیسیها بودند و منظور از «آ باکلاه» امریکاییها! در پردهی اوّل، نمایشنامه نشاندهندهی دورهی نفوذ انگلیسیها بود و در پردهی دوم، نشاندهندهی دورهی نفوذ امریکاییها و در هر دو دوره، قشرهای مردم به حسب موقعیت خودشان، حرکت و تلاش دارند؛ اما روشنفکر - که در آن نمایشنامه «آقای بالای ایوان» نام دارد - بهکل برکنار میماند! میبیند، احیاناً کلمهای هم میگوید، اما مطلقاً خطر نمیکند و وارد نمیشود. این نمایشنامه را آن آقا نوشت. من همان وقت در مشهد بعد از نماز برای دانشجویان و جوانان صحبت میکردم؛ این کتاب به دست ما رسید، من گفتم که خود این آقای نویسندهی کتاب هم، همان «آقای بالای ایوان» است! در حقیقت خودش را تصویر و توصیف کرده است؛ بهکلّی برکنار!
بنابراین، بدترین کاری که ممکن بود یک مجموعهی روشنفکری در ایران بکند، کارهایی بود که روشنفکران ما در دورهی پانزده سالهی نهضت اسلامی انجام دادند؛ بهکل کنار رفتند! نتیجه هم معلوم شد: مردم مطلقاً از آنها بریدند. البته تا حدودی، تعداد خیلی معدودی وسط میدان بودند. از جمله خود مرحوم آل احمد بود. حتّی شاگردان و دوستان و علاقهمندانش وارد این میدان نشدند؛ خیلی دورادور حرکتی کردند.1377/02/22
لینک ثابت
البته روشنفکر جماعت وقتی بخواهند در این زمینهها حرف بزنند، میتوانند بنشینند ببافند، حرف بزنند، که آقا نمیشود، روشنفکری با دین نمیسازد؛ دین اگر به کشوری آمد، همه چیز را تحتالشّعاع قرار میدهد؛ کمااینکه متأسّفانه در یک پاورقی، مرحوم آل احمد هم یک جملهی اینطوری دارد، که خطای تاریخی است. به نظر من، ایشان در اینجا دچار خطای تاریخی شده است.
میگوید در زمان صفویه، چون دین، منشیگری، ادیبی و دبیری، در کنار دستگاههای حکومتی قرار گرفت - یعنی مثلاً میرداماد رفت کنار شاه عباس نشست - لذا در آن زمان، فرهنگ و ادب و فلسفه و هنر تنزّل کرد! این اشتباه است. مثل دورهی صفویه، دورهای در طول ادبیّات نیست. مرحوم آل احمد اهل شعر نبوده؛ به نظر من از روی بیاطّلاعی اظهارنظر کرده است. شعرای مخالف سبک هندی، حرف معروف غلطی را در دهنها انداختند. سبک هندی در دورهی صفویه رایج شد و تا دورهی زندیه و اوایل قاجاریه هم ادامه داشت؛ بعد گروه دیگری پدید آمدند، که به آنها به اصطلاح متجدّدان و انجمن ادبی اصفهان میگفتند. اینها با سبک هندی خیلی مخالف بودند. البته شعرهایشان هرگز به پایهی شعرای سبک هندی هم نمیرسد - فاصله خیلی زیاد است - لیکن مخالف بودند. از آن زمان ترویج شد که دورهی صفویه، دورهی انحطاط شعر است! نه؛ شاعر بزرگی مثل صائب، متعلّق به دوران صفویه است. شعرایی مثل کلیم، مثل عرفی، مثل طالب آملی، متعلّق به دوران صفویهاند. شعرایی که در همهی طول تاریخ شعر، ما نظیرشان را کم داریم، در دورهی صفویه بودهاند. نصرآبادی در «تذکرهی نصرآبادی»، در زمان خودش در اصفهان، نزدیک به هزار شاعر را اسم میآورد و شرح حالشان را مینویسد. شهری مثل شهر اصفهان با هزار شاعر! البته شعرای خوب، نه شاعر جفنگگو! شعرهایشان هست، تذکرهی نصرآبادی هم موجود است. ما کِی و کجا چنین چیزی داشتیم؟1377/02/22
لینک ثابت
وابستگی بخشی از روشنفکران دوران بعد از رضاشاه به حزب توده
در دوره بعد از رفتن رضاخان و بعد از شهریور بیست - که حکومت عجیب و غریبى در آن زمان تشکیل شده بود - بخشى از روشنفکران به حزب توده پیوستند که اتّفاقاً بعضى از صادقترین روشنفکران از اینها بودند که به حزب توده پیوستند؛ اگرچه به شوروى وابسته بودند. آن وقت، خودشان هم اعتراف داشتند؛ همهشان هم قبول داشتند که به شوروى وابسته بودند. شورویها در ایجاد و پشتیبانى اینها نقش داشتند و اینها مثل ستون پنجم شورویها در ایران عمل مىکردند.
شما به خاطرات «کیانورى» و دیگر رؤساى تودهایها که در جمهورى اسلامى گیر افتادند، نگاه کنید! خاطرات اینها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت مىکنند. با آنکه اینها شاید همه حقایق را هم نمىخواستند بگویند، اما کاملاً از گوشه و کنار حرفهایشان مشخّص مىشود که آن روز حقیقت حزب توده چه بود. درعینحال، باز صادقترین و مخلصترین روشنفکران در همین مجموعه جمع شده بودند. یکى از آنها «جلال آل احمد» بود که من در این بحث، از حرفهاى او براى شما نقل خواهم کرد. مرحوم جلال آل احمد، جزو حزب توده بود. «خلیل ملکى» و دیگران، اوّل در حزب توده بودند.
من یادم نیست که این حرف را از خودش شنیدم، یا دوستى براى من نقل مىکرد. سال چهل و هفت ایشان به مشهد آمده بود. در جلسهاى که با آن مرحوم بودیم، از این حرفها خیلى گذشت. احتمال مىدهم خودم شنیده باشم، احتمال هم مىدهم کسى از او شنیده بود و براى من نقل مىکرد. مىگفت: ما در اتاقهاى حزب توده، مرتّب از این اتاق به آن اتاق جلو رفتیم - منظورش این بود که مراحل حزبى را طى کردیم و به جایى رسیدیم که دیدیم از پشت دیوار صدا مىآید! گفتیم آنجا کجاست؟ گفتند اینجا مسکو است! گفتیم ما نیستیم؛ برگشتیم. یعنى به مجرّد اینکه در سلسله مراتب حزبى احساس کردند که این وابسته به خارج است، گفتند ما دیگر نیستیم. بیرون آمدند و با خلیل ملکى و جماعتى دیگر، نیروى سوم را درست کردند؛ مخلصها آنجا بودند. این دوره، تا حدود دوران «دکتر مصدق» و بعد 28 مرداد 1332 ادامه یافت. بعد از 28 مرداد، از لحاظ نشان دادن انگیزههاى یک روشنفکر در مقابل یک دستگاه فاسد، سکوت عجیبى در فضاى روشنفکرى هست.1377/02/22
لینک ثابت
همکاری بخشی از روشنفکران دهه 30 با دستگاه حکومت
خیلى از کسانى که [ از روشنفکران] در دهه بیست مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دهه سى به همکاران مطیع دستگاه تبدیل شدند! آل احمد در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران»، از همین روشنفکرى دهه سى حرف مىزند. آل احمد این کتاب را در سال چهل و سه شروع کرده، که تا سال چهل و هفت ادامه داشت. سال چهل و هفت که آل احمد به مشهد آمد، ما ایشان را دیدیم. به مناسبتى صحبت از این کتاب شد، گفت مدّتى است به کارى مشغولم؛ بعد فهمیدیم که از سال چهل و سه مشغول این کتاب بوده است. او از ما در زمینههاى خاصى مطالبى مىخواست، که فکر مىکرد ما از آنها اطّلاع داریم. آنجا بود که ما فهمیدیم او این کتاب را مىنویسد. این کتاب بعد از فوتش منتشر شد. یعنى کتابى نبود که در رژیم گذشته اجازهى پخش داشته باشد؛ کتابِ صددرصد ممنوعى محسوب مىشد و امکان نداشت پخش شود.
البته در اینجا آل احمد مواضع خیلى خوبى را اتّخاذ مىکند؛ اما درعینحال شما مىبینید که همین آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنّتهاى ایرانى و بومى و شدیداً پایبند به این سنّتها و معتقد به زبان و ادب فارسى و بیگانه از غرب و دشمن غربزدگى، باز درباره مسائل روشنفکرى، در همان فضاى روشنفکرى غربى فکر کرده، تأمّل کرده، حرف زده و قضاوت نموده است! این که مىگویم روشنفکرى در ایران بیمار متولّد شد، معنایش همین است. تا هرجا هم ادامه پیدا کرده، بیمارى ادامه پیدا کرده است.1377/02/22
لینک ثابت
مشخصات جریان بیمارگونه روشنفکری در ایران
این بیماری[روشنفکری] چه بود؛ یعنى کجا بروز مىکرد؟ این را از زبان آل احمد براى شما ذکر مىکنم. آل احمد در مشخصات روشنفکر مىگوید: یک مشخصات، مشخصات عوامانه روشنفکر است. او مىگوید معناى «عوامانه» این نیست که عوام، روشنفکر را اینگونه تصوّر مىکنند؛ بلکه خود روشنفکر هم گاهى همینطور فکر مىکند. این خصوصیات سه تاست: اوّل، مخالفت با مذهب و دین - یعنى روشنفکر لزوماً بایستى با دین مخالف باشد! - دوم، علاقهمندى به سنن غربى و اروپارفتگى و اینطور چیزها؛ سوم هم درسخواندگى. این دیگر برداشتهاى عامیانه از روشنفکرى است؛ ممیّزات روشنفکر این است. یعنى اگر کسى متدیّن شد، چنانچه علّامه دهر باشد، اوّلْ هنرمند باشد، بزرگترین فیلسوف باشد؛ روشنفکر نیست! بعد مىگوید این سه خصوصیتى که برداشت عامیانه و خصوصیات عامیانه روشنفکرى است، در حقیقت سادهشده دو خصوصیت دیگرى است که با زبان عالمانه یا زبان روشنفکرى مىشود آنها را بیان کرد. یکى از آن دو خصوصیت، عبارت است از بىاعتنایى به سنّتهاى بومى و فرهنگ خودى - که این دیگر بحث عوامانه نیست؛ این حتمى است - دیگرى، اعتقاد به جهانبینى علمى، رابطه علمى، دانش و قضا و قدرى نبودن اینها؛ مثالهایى هم مىزند.
این در حالى است که در معناى روشنفکرىِ ساخته و پرداخته فرنگ - که اینها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند - بههیچوجه این مفهوم و این خط و جهت و این معنا نیست! یعنى چرا باید یک روشنفکر حتماً به سنّتهاى بومیش بىاعتنا باشد؛ علت چیست؟ روشنفکرى، عبارت است از آن حرکتى، شغلى، کار و وضعى که با فعّالیت فکر سر و کار دارد. روشنفکر، کسى است که بیشتر با مغز خودش کار مىکند، تا با بازویش؛ با اعصاب خودش کار مىکند، تا با عضلاتش؛ این روشنفکر است. لذا در طبقات روشنفکرى که سپس در فصلهاى بعدى کتابش ذکر مىکند، از شاعر و نویسنده و متفکّر و امثال اینها شروع مىکند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبیر و معلم و روزنامهنگار - که آخرین آنها روزنامهنگار و خبرنگار است - مىرسد.
چرا باید کسى که با تفکر خودش کار مىکند، لزوماً به سنّتهاى زادگاه و کشور و میهن و تاریخ خودش بیگانه باشد، حتّى با آنها دشمن باشد، یا بایستى با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ این سؤال در خلال حرفهاى خود این مرحوم، یا بعضى حرفهاى دیگرى که در این زمینهها زده شده، به دست مىآید. علّت این است که آن روزى که مقوله روشنفکرى - مقوله «انتلکتوئل» - اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتى بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطى خارج شده بودند؛ مذهب کلیسایىِ سیاهِ خشنِ خرافىِ مسیحیّت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند. دانشمند را مىکُشد، مکتشف و مخترع را محاکمه مىکند، تبعید مىکند، نابود مىکند، کتاب علمى را از بین مىبرد. این بدیهى است که یک عدّه انسانهاى فرزانه پیدا شوند و آن مذهبى که این خصوصیت را داشت و از خرافات و حرفهایى که هیچ انسان خردپسندى آن را قبول نمىکند ، پُر بود، به کنارى بیندازند و به کارهاى جدید رو بیاورند و دائرةالمعارفِ جدیدِ فرانسه را بنویسند و کارهاى بزرگ علمى را شروع کنند. بدیهى است که اینها طبیعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفکر مقلّد ایرانى در دورهى قاجار، که اوّل بار مقوله «انتلکتوئل» را وارد کشور کرد و اسم منوّرالفکر به آن داد و بعد به «روشنفکر» - با همان خصوصیت ضدّ مذهبش - تبدیل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامى که منطقىترین تفکّرات، روشنترین معارف، محکمترین استدلالها و شفّافترین اخلاقیات را داشت؛ اسلامى که همان وقت در ایران همان کارى را مىکرد که روشنفکران غربى مىخواستند در غرب انجام دهند! یعنى در برههاى از دوران استعمار، روشنفکران غربى، با مردم مناطق استعمارزده غرب همصدا شدند. مثلاً اگر کشور اسپانیا، کوبا را استعمار کرده بود و ثروت آنجا - شکر کوبا - را در اختیار گرفته بود، «ژان پلسارتر» فرانسوى از مردم کوبا و از «فیدل کاسترو» و از «چهگوارا»، علیه دولت استعمارى فرانسه دفاع مىکرد و کتاب مىنوشت: «جنگ شکر در کوبا».
به عبارت دیگر، روشنفکر غربى در برههاى از زمان، با دولت و با نظام حاکم بر خودش، به نفع ملتهاى ضعیف مبارزه مىکرد. این کار در ایران به وسیله چه کسى انجام مىگرفت؟ به وسیله میرزاى شیرازى؛ به وسیله میرزاى آشتیانى در تهران؛ به وسیله سیدعبدالحسین لارى در فارس. اینها با نفوذ استعمار مبارزه مىکردند؛ اما چه کسى به انعقاد قراردادهاى استعمارى و دخالت استعمار کمک مىکرد؟ میرزا ملکمخان و امثال او و بسیارى از رجال قاجار که جزو روشنفکران بودند. یعنى درست مواضع جابهجا شده بود؛ اما در عینحال مبارزه با دین خرافى مسیحیّت در روشنفکرى ایران، جاى خودش را به مبارزه با اسلام داد! بنابراین، یکى از خصوصیات روشنفکر این شد که با اسلام، دشمن و مخالف باشد.
البته هنوز هم که هنوز است، دنبالههاى همان خیل روشنفکران دوره پهلوى، از کتاب نویسشان گرفته، تا شاعرشان، تا محقّقشان، تا مصحّحشان، تا بیوگرافى نویسشان، گاهى با صراحت همان خط را دنبال مىکنند و از مثل «میرزا فتحعلى آخوندزاده»اى، آنچنان تجلیل مىکنند، که گویى از پیامبرى تجلیل مىکنند! براى اینکه میرزا فتحعلى به برکت ضدّیتش با دین و مبارزهاش با اسلام، هم رفت سر سفره تزارها نشست و نان آنها را خورد و کمک آنها را قبول کرد و هم بعداً وقتى که بلشویکها و کمونیستها به خامنه ما آمدند، به نام میرزا فتحعلى آخوندزاده کنسرت راه انداختند!
من خودم چون در آن دوران، کودکى را نگذراندم، آنهایى که کودکیشان را در آنجا گذرانده بودند و یادشان بود، سالها پیش این ماجرا را براى من نقل مىکردند. مىگفتند وقتى در زمان «پیشهورى» - سالهاى 1324 و 1325 - تبریز و بخشى از آذربایجان در اختیار نیروهاى پیشکرده شوروى قرار گرفت و اشغال شد و حکومت به اصطلاح محلى تشکیل گردید و بعد هم تار و مار شدند، در آن وقت بلشویکها به تبریز آمدند و به خامنه رفتند و کنسرتى به نام میرزا فتحعلى آخوند زاده راه انداختند! یعنى یک نفر، هم در حکومت تزارى طرفدار دارد، هم در حکومت بلشویکها که حکومت تزارى را برانداخته است! شخصیت مضطرب را مىبینید!؟ نقطه مشترک حکومت تزارى و حکومت کمونیستى چیست؟ ضدّیت با مذهب، ضدّیت با اسلام؛ و ایشان منادى ضدّیت با اسلام بوده است.
البته به نظر ما، در روشنفکرى به معناى حقیقى کلمه، نه ضدّیت با مذهب هست و نه ضدّیت با تعبّد. یک انسان مىتواند هم روشنفکر باشد؛ به همان معنایى که همه روشنفکر را تعریف کردهاند - کسى که به آینده نگاه مىکند، کار فکرى مىکند، رو به پیشرفت دارد - و هم مىتواند مذهبى باشد، مىتواند متعبّد باشد، مىتواند مرحوم دکتر بهشتى باشد، مىتواند شهید مطهّرى باشد، مىتواند بسیارى از شخصیتهاى روشنفکرِ مذهبىِ کاملاً مؤمن ما باشد که ما دیدهایم. هیچ لزومى ندارد که مخالف مذهب باشد.
جالب اینجاست که وقتى قید عدم تعبّد را جزو قیود حتمى و اصلى روشنفکرى ذکر مىکنند، نتیجه این مىشود که علّامه طباطبایى، بزرگترین فیلسوف زمان ما که از فرانسه فلاسفه و شخصیتهاى برجستهاى مثل «هانرى کربن» به اینجا مىآیند و چند سال مىمانند تا از او استفاده کنند، روشنفکر نیست؛ اما مثلاً فلان جوجه شاعرى که به مبانى مذهب و مبانى سنّت و مبانى ایرانیگرى اعتقادى ندارد و چند صباحى هم در اروپا یا امریکا گذرانده، روشنفکر است؛ و هرچه در اروپا بیشتر مانده باشد، روشنفکرتر است! ببینید چه تعریف غلط و چه جریان زشت و نامناسبى به نام روشنفکر در ایران ایجاد شده بود!1377/02/22
لینک ثابت
دوران صفویه، دوران شکوه و اوجِ ادب و هنر
[ روشنفکران مسلمان] نباید اجازه دهند که یک عدّه افرادى که سالهاى متمادى در این کشور با ابزارهاى روشنفکرى و با ابزارهاى فرهنگى، هیچ خدمتى به این مردم نتوانستند بکنند - حدّاقلش این است - در هیچ مشکل و مسأله مهمى نتوانستند با این مردم همراه باشند و به پاى مردم برسند؛ حتّى نتوانستند پابهپاى مردم برسند، چه برسد بخواهند جلودار و پیشرو و رهبر مردم باشند - همیشه عقب ماندند، همیشه در انزوا ماندند - اینها مجدداً به این کشور بیایند و سایه فکر و فرهنگ خودشان را حاکم کنند. اینکه مىبینیم در بعضى از مطبوعات و مجلّات و منشورات فرهنگى، چیزهایى نشان داده مىشود، دنبال رجعت به گذشتهاند؛ دنبال برگشتن به حالت بیمارى روشنفکریند. این مقوله روز است. این مقوله بسیار اساسى و مهمّى است.
روشنفکرجماعت وقتى بخواهند در این زمینهها حرف بزنند، مىتوانند بنشینند ببافند، حرف بزنند، که آقا نمىشود، روشنفکرى با دین نمىسازد؛ دین اگر به کشورى آمد، همه چیز را تحتالشّعاع قرار مىدهد؛ کمااینکه متأسّفانه در یک پاورقى، مرحوم آل احمد هم یک جمله اینطورى دارد، که خطاى تاریخى است. به نظر من، ایشان در اینجا دچار خطاى تاریخى شده است.
مىگوید در زمان صفویه، چون دین، منشیگرى، ادیبى و دبیرى، در کنار دستگاههاى حکومتى قرار گرفت - یعنى مثلاً میرداماد رفت کنار شاه عباس نشست - لذا در آن زمان، فرهنگ و ادب و فلسفه و هنر تنزّل کرد! این اشتباه است. مثل دوره صفویه، دورهاى در طول ادبیّات نیست. مرحوم آل احمد اهل شعر نبوده؛ به نظر من از روى بىاطّلاعى اظهارنظر کرده است. شعراى مخالف سبک هندى، حرف معروف غلطى را در دهنها انداختند. سبک هندى در دوره صفویه رایج شد و تا دوره زندیه و اوایل قاجاریه هم ادامه داشت؛ بعد گروه دیگرى پدید آمدند، که به آنها به اصطلاح متجدّدان و انجمن ادبى اصفهان مىگفتند. اینها با سبک هندى خیلى مخالف بودند. البته شعرهایشان هرگز به پایه شعراى سبک هندى هم نمىرسد - فاصله خیلى زیاد است - لیکن مخالف بودند. از آن زمان ترویج شد که دروه صفویه، دوره انحطاط شعر است! نه؛ شاعر بزرگى مثل صائب، متعلّق به دوران صفویه است. شعرایى مثل کلیم، مثل عرفى، مثل طالب آملى، متعلّق به دوران صفویهاند. شعرایى که در همه طول تاریخ شعر، ما نظیرشان را کم داریم، در دوره صفویه بودهاند. نصرآبادى در «تذکره نصرآبادى»، در زمان خودش در اصفهان، نزدیک به هزار شاعر را اسم مىآورد و شرح حالشان را مىنویسد. شهرى مثل شهر اصفهان با هزار شاعر! البته شعراى خوب، نه شاعر جفنگگو! شعرهایشان هست، تذکره نصرآبادى هم موجود است. ما کِى و کجا چنین چیزى داشتیم؟
در فلسفه، ملاصدرا، بزرگترین فیلسوف همه تاریخ فلسفه اسلامى، متعلّق به زمان صفویه است. میرداماد، مربوط به زمان صفویه است. فیض کاشانى - عارف معروف - مربوط به زمان صفویه است. لاهیجى - متکلّم و فیلسوف معروف - متعلّق به زمان صفویه است. این چه حرفى است که زمان صفویه، دوره انحطاط شعر است؟ نخیر؛ اتّفاقاً دوران صفویه، دوران شکوه و اوجِ ادب و هنر است. البته ادب به معناى شعر، نه نثر. نثر هم خوب است، اما آنچنان اوجى ندارد. بهترین کاشیکاریها و بهترین معماریها، متعلّق به دوران صفویه است. شما در طول تاریخ، مثل مسجد شیخ لطفاللَّه - در یک مقوله - مثل میدان نقش جهان اصفهان - در یک مقوله - مثل آن ساختمانها - در مقولات دیگر - نمىتوانید پیدا کنید؛ مگر خیلى کم. اینها متعلّق به دوران صفویه است.
البته صفویه شعرا را به دربار نمىبردند، تا به آنها پول بدهند؛ ولى واقعاً نمىخواهم از صفویه دفاع هم بکنم. ما با همه شاهها بدیم. شاه بد است. اصلاً شاه نمىتواند خوب باشد. ملوکیّت بد است. ملوکیّت، به معناى مالکیت است. آن کسى که خودش را مَلک مىنامد - یعنى پادشاه - مالکیتى نسبت به مردم و به اصطلاح رعیت خودش براى خود قائل است. در اسلام اصلاً ملوکیّت مردود است. آن روز در نماز جمعه هم گفتم که خلاقت و ولایت، نقطه مقابل ملوکیّت است. پادشاهان صفویه هم پادشاه بودند و ما اصلاً نمىتوانیم از آنها دفاع کنیم؛ اما از لحاظ تاریخى، این حرف، حرف غلطى است که ما بگوییم در دوره صفویه، شعر و ادبیّات، تنزّل و انحطاط پیدا کرده است. من مىبینم که هنوز هم به تبع همان دوران، در تلویزیون و رادیو و اینجا و آنجا، گاهى همین مطالب را مىگویند. نخیر؛ دوران صفویه، دوران انحطاط نیست. بعد از حافظ، هیچ غزلسرایى به عظمت صائب نیامده است. بعد از رودکى، هیچ شاعرى به تعداد صائب شعر نگفته است؛ دویست هزار بیت شعر دارد. البته شاعرِ حسابى که بشود روى شعرش ایستاد و از شعرش دفاع کرد، مورد نظر است، والّا شاعران جفنگگو هرچه بخواهید، مىگویند. هیچ شهرى به قدر اصفهان، در خودش شاعر و هنرمند و فاضل و فیلسوف و فقیه نداشته است. این چه حرفى است؟!
علىاىّحال، ارتجاعِ روشنفکرى این است؛ یعنى برگشتن به دوران بیمارى روشنفکرى؛ برگشتن به دوران بىغمى روشنفکران؛ برگشتن به دوران بىاعتنایى دستگاه روشنفکرى و جریان روشنفکرى به همه سنّتهاى اصیل و بومى و تاریخ و فرهنگ این ملت. امروز هر کس این پرچم را بلند کند، مرتجع است؛ ولو اسمش روشنفکر و شاعر و نویسنده و محقّق و منتقد باشد. اگر این پرچم را بلند کرد - پرچم بازگشت به روشنفکرى دوران قبل از انقلاب، با همان خصوصیات و با جهتگیرى ضدّ مذهبى و ضدّ سنّتى - این مرتجع است؛ این اسمش ارتجاع روشنفکرى است.1377/02/22
لینک ثابت
ایشان برای چاپ کتاب «روشنفکرانِ» آل احمد که تازه درآمده بود و دستگاه نمیگذاشت چاپ شود، اقدام کردند. اینکه در این زمینه با چه اشخاصی در ارتباط بودند، درست یادم نیست. بعد ایشان برای اینکه از جهات گوناگون اطمینان پیدا کنند، یک نسخه برای من فرستادند و من نظراتی دادم.1374/03/11
لینک ثابت
من از آن آدمهایی نیستم که معتقد باشم چون کلمه عربی است، باید آن را کنار گذاشت؛ نه، کلمه عربی است، اما به قول مرحوم آل احمد،(290) جزو زبان من است. او میگفت، به من اعتراض میکنند که چرا کلمات عربی به کار میبری؟ در پاسخ میگفت که این جزو زبان من است؛ عربی نیست، بیگانه نیست؛ حالا اصلش متعلق به هرجا باشد. من آن اعتقاد را ندارم؛ اما چرا زبان ما با این سعهی عظیم و با این گسترش فراوان - که بلاشک از این جهت، از زبان عربی بازتر و پُرکششتر است و ترکیبپذیری خوبی دارد - بایستی در یک کلمه گیر کند؟ بههرحال، ما معادل فارسی «ملت» را هم نداریم؛ چارهیی نداریم؛ بایستی کلمهی «ملت» را بگذاریم.1370/09/18
لینک ثابت
فارسی صحیح، زبان شیرین و پُروسعتی است. الان زبان ما، از زبان عربی وسیعتر است. البته زبان دری اصلی که ما تا امروز بر آن اساس حرکت کردهایم، از عربی وسیعتر نیست؛ لیکن امروز هرچه که در زبان ماست - تقریباً شصتدرصد زبان ماست و چهل درصد از عربی لغت آوردهایم - متعلق به ماست و به قول مرحوم آل احمد، زبانی که من با آن حرف میزنم، زبان من است. مثلاً بگوییم «حرف»، عربی است و آن را تلفظ نکنیم! نه، اینطور نیست. «حرف»، فارسی است و ما با هم حرف میزنیم.1369/12/21
لینک ثابت