ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه طرف را میزدند و پیش میآمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم.
یک روز یکی از مسئولان با من تماس گرفت و گفت کار واجبی دارم. من به دفتر او رفتم و گفت که میدانی چه اتفاقی در حال وقوع است؟ گروهی تصمیم دارند که در اوج جنگ، از انگلیسیها رادارهای «مارتلو» بخرند...
اگر قبول دارید امام ولی فقیه هستند که مسلماً هستند، پس ما باید با او باشیم؛ هرچه گفت بپذیریم، هرکه را انتخاب کرد قبول کنیم. اگر کسی مسئولیتی دارد از برکت خون شهدا دارد از وجود نازنین امام دارد. ما درباره سیاست باید به او اقتدا کنیم.
حضرت آقا یک نگاهی به ما کردند. آن موقع خود من حداکثر پنجاه کیلو بودم؛ خیلی لاغر. فانوسقه را دو دور، دور کمرم میبستم. حسن باقری که دیگر از من خیلی لاغرتر بود. آقا یک نگاهی به ما کردند که این جوان حالا جلوی بنیصدر چه میخواهد بکند؟
آقا در همان اوائل جنگ با حکم امام(ره) در جبههها بودند. بعد از آن هم دوباره با حکم دیگری از امام(ره) همراه با شهید چمران در شورای عالی دفاع بودند که با هم در جبههها حضور داشتند.
در آن برهه بسیاری از مقامات برای بازدید از روند کار آمدند. بدنه موشک شبیه یک استوانه بود. خوب یادم هست که برخی از مسئولان که برای بازدید آمده بودند میگفتند اینها لوله ساختهاند و مدعی هستند که موشک میسازند!
بابایی با شنیدن صحبتهای این دو سرهنگ، قرآن را بست و به بیرون قرارگاه رفت. از حرفهایی که این دو سرهنگ با هم میزدند خیلی ناراحت شدم؛ ولی از آنجایی که اخلاق شهید بابایی را میدانستم، او را معرفی نکردم. به دنبال او از قرارگاه بیرون رفتم ...