عمیقتر شدن ایمان مسلمانان بعد از ماجرای صلح حدیبیه این آیهای كه من تلاوت كردم [هو الّذی انزل السّكینة فی قلوب المؤمنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم و للَّه جنود السّماوات و الأرض و كان اللَّه علیما حكیما]، به مؤمنان بشارت میدهد و نزول سكینهی الهی را یادآوری میكند. سكینه یعنی آرامش در مقابل تلاطمهای گوناگون روحی و اجتماعی. این آیه مربوط به حدیبیه است. در ماجرای حركت پیامبر اكرم از مدینه به سمت مكه با چند صد نفر از یاران و اصحاب خود به قصد عمره- در سال ششم از هجرت- حوادثی پیش آمد كه از چند جهت موجب طوفانی شدن دلهای مؤمنان بود. از یك طرف، دشمنان با نیروی مجهزی آنها را محاصره كرده بودند؛ اینها از مدینه دور بودند- حدیبیه نزدیك مكه است- نیروهای دشمن متكی به عقبهی مكه بودند، نیرو داشتند، سلاح داشتند، جمعیت زیاد داشتند؛ این یك طرف قضیه بود كه موجب اضطراب میشد، موجب تشویش برای بسیاری از مؤمنین میشد؛ از طرف دیگر، پیغمبر اكرم برطبق آن سیاست عظیم مكتوم الهی- كه بعد برای همه آشكار شد- در مقابل كفاری كه آمده بودند در مقابل او، در مواردی كوتاه آمد؛ گفتند اسم «رحمان و رحیم» را، «بسم اللَّه»، را از این نوشته حذف كنید، پیغمبر قبول كرد؛ و چند مسئله از این قبیل پبش آمد. این هم دلهائی را مشوش كرد، مضطرب كرد، به تردید انداخت. در یك چنین مواردی كه این اضطرابهای گوناگون- چه به لحاظ مسائل شخصی، چه به لحاظ مسائل اجتماعی- برای مؤمنینِ به اسلام پیش میآید، اینجا باید منتظر سكینهی الهی بود؛ آنوقت میفرماید: «هو الّذی انزل السّكینة فی قلوب المؤمنین»؛ خدا دلها را قرص كرد، آرامش به آنها داد، آنها را از تلاطمهای روحی برحذر و بركنار داشت و مسلمانها از لحاظ روانی، به خاطر این آرامشی كه خدا به آنها داد، آسوده شدند. آنوقت نتیجهی این سكینهی الهی و آرامش روحی این میشود كه: «لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم»؛ آنوقت بذر ایمان در دل آنها عمیقتر میروید، نور ایمان دل آنها را بیشتر روشن میكند؛ ایمان آنها عمیقتر میشود. این است كه برای یك مجموعهی مسلمان، مجموعهی مؤمن مهم است كه به خدا حسن ظن داشته باشد، بداند كه خدا كمككار اوست، بداند كه خدا پشت سر رهپویان راه حق است. وقتی دلها قرص شد، گامها هم محكم میشود؛ وقتی گامها استوار شد، راه بهآسانی طی میشود، به هدف نزدیك میشود.1388/03/29
استقامت پیامبر (صلی الله علیه وآله) در مقابل تطمیع کفار وقتی كه در مرحلهی اول بعثت، بعد از آنی كه با گذشت سه سال یا بیشتر - كه دعوت پنهانی بود، مخفی بود - پیغمبر توانسته بود سی، چهل نفر را مسلمان بكند، بعد امر الهی آمد كه: «فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركین. انّا كفیناك المستهزءین»؛ علنی كن، برو توی میدان، پرچم را به دست بگیر و كار را علنی كن. پیغمبر آمد وسط میدان و قضایائی كه شنیدهاید. بزرگان و صنادید قریش و زرمندان و زورمندان آن جامعه به خود ترسیدند و لرزیدند. اولین كاری كه كردند، تطمیع آن بزرگوار بود. آمدند پیش جناب ابیطالب گفتند كه این برادرزادهی تو اگر ریاست میخواهد، ما ریاست مطلق خودمان را به او میدهیم؛ اگر ثروت میخواهد، آنقدر به او ثروت میدهیم كه از همهی ما ثروتمندتر بشود؛ اگر مایل است پادشاهی كند، ما او را به عنوان پادشاه خودمان انتخاب میكنیم. بگوئید از این حرفهائی كه میزند، دست بردارد. جناب ابیطالب كه بر جان پیغمبر میترسید و از توطئهی آنها بیمناك بود، پیش پیغمبر آمد و گفت بزرگان مكه این پیغام را دادند؛ شاید نصیحت كرد، توصیه كرد كه حالا شما هم یك خردهای كوتاه بیائید؛ این ایستادگی به این اندازه دیگر چرا؛ لازم نیست. پیغمبر فرمود: «یا عمّ! واللَّه لو وضعوا الشّمس فی یمینی و القمر فی شمالی لاعرض عن هذا الامر لا افعله حتّی اظهره اللَّه او یذهب بما فیه»؛ عموجان! اگر خورشید را در دست راست من بگذارند، ماه را در دست چپ من بگذارند، برای اینكه من از این هدف دست بكشم، سوگند به خدا این كار را نمیكنم؛ تا وقتی یا خدا ما را پیروز كند یا همهی ما از بین برویم. بعد در روایت دارد كه «ثمّ اغرورقت عیناه من الدّمع»؛ چشم مبارك پیغمبر لبریز اشك شد و از جا بلند شد. ابوطالب این ایمان، این استقامت را وقتی كه دید، منقلب شد و گفت: «یابن اخی اذهب و قل ما احببت»؛ برو هركاری كه میخواهی بكن؛ هدفت را دنبال كن. «واللَّه لا اسلّمنّك بشیء»؛ سوگند به خدا من تو را با هیچ چیز عوض نمیكنم. این ایستادگی، ایستادگی میآفریند. این استقامت از پیغمبر، ریشهی استقامت را در ابوطالب مستحكم میكند. این پایبندی به هدف، نترسیدن از دشمن، طمع نورزیدن در آنچه كه در دست دشمن است، دل نبستن به امتیازی كه دشمن میخواهد بدهد در مقابل متوقف كردن این راه، ایستادگی میآفریند، آرامش به وجود میآورد، اعتماد به راه و به هدف و به خدائی كه این هدف متعلق به اوست، به وجود میآورد. لذا سی، چهل نفر بیشتر نبودند. همین سی، چهل نفر در مقابل آن همه مشكلات، آن همه دشواریها ایستادند و روز به روز زیاد شدند. روز به روز در مكه میدیدند كه با عمار چه میكنند، با بلال چه معاملهای میشود، سمیه و یاسر چه جور زیر شكنجه قرار میگیرند و شهید میشوند؛ اینها را میدیدند، در عین حال ایمان میآوردند. پیشرفت حق اینجوری است. صرفاً در حالت آسایش، در حالت امن و امان پرچم حق را بلند كردن و پای آن سینه زدن، حق پیش نمیرود. حق آن وقتی پیش میرود كه صاحب حق، پیرو حق، در راه پیشرفت حق از خود استقامت و استحكام نشان بدهد.1387/05/09
دشمنان اصلی جامعه اسلامی دوران پیامبر (ص) در مدینه پیغمبر نگاه میكند و میبیند پنج دشمن اصلی، این جامعهی[اسلامی] تازه متولّد شده,[درمدینه] را تهدید میكنند: یك دشمن، كوچك و كماهمیت است؛ اما درعینحال نباید از او غافل ماند. یك وقت ممكن است یك خطر بزرگ به وجود آورد. او كدام است؟ قبایل نیمهوحشی اطراف مدینه. به فاصلهی ده فرسخ، پانزده فرسخ، بیست فرسخ از مدینه، قبایل نیمهوحشیای وجود دارند كه تمام زندگی آنها عبارت از جنگ و خونریزی و غارت و به جان هم افتادن و از همدیگر قاپیدن است. پیغمبر اگر بخواهد در مدینه نظام اجتماعیِ سالم و مطمئن و آرامی به وجود آورد، باید حساب اینها را بكند. پیغمبر فكر اینها را كرد. در هر كدام از آنها اگر نشانهی صلاح و هدایت بود، با آنها پیمان بست؛ اول هم نگفت كه حتماً بیایید مسلمان شوید؛ نه، كافر و مشرك هم بودند؛ اما با اینها پیمان بست تا تعرّض نكنند. پیغمبر بر عهد و پیمانِ خودش، بسیار پا فشاری میكرد و پایدار بود؛ كه این را هم عرض خواهم كرد. آنهایی را كه شریر بودند و قابل اعتماد نبودند، پیغمبر علاج كرد و خودش سراغ آنها رفت. این سریههایی كه شنیدهاید پیغمبر پنجاه نفر را سراغ فلان قبیله فرستاد، بیست نفر را سراغ فلان قبیله، مربوط به اینهاست؛ كسانی كه خوی و طبیعت آنها آرامپذیر و هدایتپذیر و صلاحپذیر نیست و جز با خونریزی و استفادهی از قدرت نمیتوانند زندگی كنند. لذا پیغمبر سراغ آنها رفت و آنها را منكوب كرد و سر جای خودشان نشاند. دشمن دوم، مكه است كه یك مركزیّت است. درست است كه در مكه حكومتِ به معنای رایج خودش وجود نداشت؛ اما یك گروه اشرافِ متكبّرِ قدرتمندِ متنفّذ با هم بر مكه حكومت میكردند. اینها با هم اختلاف داشتند، اما در مقابل این مولود جدید، با یكدیگر همدست بودند. پیغمبر میدانست خطر عمده از ناحیهی آنهاست؛ همینطور هم در عمل اتّفاق افتاد. پیغمبر احساس كرد اگر بنشیند تا آنها سراغش بیایند، یقیناً آنها فرصت خواهند یافت؛ لذا سراغ آنها رفت؛ منتها به طرف مكه حركت نكرد. راه كاروانیِ آنها از نزدیكی مدینه عبور میكرد؛ پیغمبر تعرّض خودش را به آنها شروع كرد، كه جنگ بدر، مهمترینِ این تعرّضها در اوّلِ كار بود. پیغمبر تعرّض را شروع كرد؛ آنها هم با تعصّب و پیگیری و لجاجت به جنگ آن حضرت آمدند. تقریباً چهار، پنج سال وضع اینگونه بود؛ یعنی پیغمبر آنها را به حال خودشان رها نمیكرد؛ آنها هم امیدوار بودند كه بتوانند این مولود جدید - یعنی نظام اسلامی - را كه از آن احساس خطر میكردند، ریشه كن كنند. جنگ اُحد و جنگهای متعدّد دیگری كه اتّفاق افتاد، در همین زمینه بود. آخرین جنگی كه آنها سراغ پیغمبر آمدند، جنگ خندق - یكی از آن جنگهای بسیار مهم - بود. همهی نیرویشان را جمع كردند و از دیگران هم كمك گرفتند و گفتند میرویم پیغمبر و دویست نفر، سیصد نفر، پانصد نفر از یاران نزدیك او را قتل عام میكنیم؛ مدینه را هم غارت میكنیم و آسوده برمیگردیم؛ دیگر هیچ اثری از اینها نخواهد ماند. قبل از آنكه اینها به مدینه برسند، پیغمبر اكرم از قضایا مطّلع شد و آن خندق معروف را كَند. یك طرف مدینه قابل نفوذ بود؛ لذا در آنجا خندقی تقریباً به عرض چهل متر كَندند. ماه رمضان بود. طبق بعضی از روایات، هوا بسیار سرد بود؛ آن سال بارندگی هم نشده بود و مردم درآمدی نداشتند؛ لذا مشكلات فراوانی وجود داشت. سختتر از همه، پیغمبر كار كرد. در كندن خندق، هرجا دید كسی خسته شده و گیر كرده و نمیتواند پیش برود، پیغمبر میرفت كلنگ را از او میگرفت و بنا میكرد به كار كردن؛ یعنی فقط با دستور حضور نداشت؛ با تنِ خود در وسط جمعیت حضور داشت. كفّار، مقابل خندق آمدند، اما دیدند نمیتوانند؛ لذا شكسته و مفتضح و مأیوس و ناكام مجبور شدند برگردند. پیغمبر فرمود تمام شد؛ این آخرین حملهی قریش مكه به ماست. از حالا دیگر نوبت ماست؛ ما به طرف مكه و به سراغ آنها میرویم. سال بعد از آن، پیغمبر گفت ما میخواهیم به زیارت عمره بیاییم. ماجرای حدیبیّه- كه یكی از ماجراهای بسیار پُرمغز و پُرمعناست - در این زمان اتّفاق افتاد. پیغمبر به قصد عمره به طرف مكه حركت كرد. آنها دیدند در ماه حرام - كه ماه جنگ نیست و آنها هم به ماه حرام احترام میگذاشتند - پیغمبر به طرف مكه میآید. چه كار كنند؟ راه را باز بگذارند بیاید؟ با این موفّقیت، چه كار خواهند كرد و چطور میتوانند در مقابل او بایستند؟ آیا در ماه حرام بروند با او جنگ كنند؟ چگونه جنگ كنند؟ بالاخره تصمیم گرفتند و گفتند میرویم و نمیگذاریم او به مكه بیاید؛ و اگر بهانهای پیدا كردیم، قتلعامشان میكنیم. پیغمبر با عالیترین تدبیر، كاری كرد كه آنها نشستند و با او قرارداد امضاء كردند تا برگردد؛ اما سال بعد بیاید و عمره بجا آورد و در سرتاسر منطقه هم برای تبلیغات پیغمبر فضا باز باشد. اسمش صلح است؛ اما خدای متعال در قرآن میفرماید: «انّا فتحنا لك فتحا مبینا»؛ ما برای تو فتح مبینی ایجاد كردیم. اگر كسانی به مَراجع صحیح و محكم تاریخ، مراجعه كنند، خواهند دید كه ماجرای حدیبیّه چقدر عجیب است. سال بعد پیغمبر به عمره رفت و علیرغم آنها، شوكت آن بزرگوار روزبهروز زیاد شد. سال بعدش - یعنی سال هشتم - كه كفّار نقض عهد كرده بودند، پیغمبر رفت و مكه را فتح كرد، كه فتحی عظیم و حاكی از تسلّط و اقتدار آن حضرت بود. بنابراین پیغمبر با این دشمن هم مدبّرانه، قدرتمندانه، با صبر و حوصله، بدون دستپاچگی و بدون حتّی یك قدم عقبنشینی برخورد كرد و روزبهروز و لحظهبهلحظه به طرف جلو پیش رفت. دشمن سوم، یهودیها بودند؛ یعنی بیگانگانِ نامطمئنی كه علیالعجاله حاضر شدند با پیغمبر در مدینه زندگی كنند؛ اما دست از موذیگری و اخلالگری و تخریب برنمیداشتند. اگر نگاه كنید، بخش مهمی از سورهی بقره و بعضی از سورههای دیگر قرآن مربوط به برخورد و مبارزهی فرهنگی پیغمبر با یهود است. چون گفتیم اینها فرهنگی بودند؛ آگاهیهایی داشتند؛ روی ذهنهای مردم ضعیفالایمان اثرِ زیاد میگذاشتند؛ توطئه میكردند؛ مردم را ناامید میكردند و به جان هم میانداختند. اینها دشمن سازمانیافتهای بودند. پیغمبر تا آنجایی كه میتوانست، با اینها مدارا كرد؛ اما بعد كه دید اینها مدارابردار نیستند، مجازاتشان كرد. پیغمبر، بیخود و بدون مقدّمه هم سراغ اینها نرفت؛ هر كدام از این سه قبیله عملی انجام دادند و پیغمبر بر طبق آن عمل، آنها را مجازات كرد. اوّل، بنیقینقاع بودند كه به پیغمبر خیانت كردند؛ پیغمبر سراغشان رفت و فرمود باید از آنجا بروید؛ اینها را كوچ داد و از آن منطقه بیرون كرد و تمام امكاناتشان برای مسلمانها ماند. دستهی دوم، بنینضیر بودند. اینها هم خیانت كردند - كه داستان خیانتهایشان مهم است - لذا پیغمبر فرمود مقداری از وسایلتان را بردارید و بروید؛ اینها هم مجبور شدند و رفتند. دستهی سوم بنیقریظه بودند كه پیغمبر امان و اجازهشان داد تا بمانند؛ اینها را بیرون نكرد؛ با اینها پیمان بست تا در جنگ خندق نگذارند دشمن از طرف محلاتشان وارد مدینه شود؛ اما اینها ناجوانمردی كردند و با دشمن پیمان بستند تا در كنار آنها به پیغمبر حمله كنند! یعنی نه فقط به پیمانشان با پیغمبر پایدار نماندند، بلكه در آن حالی كه پیغمبر یك قسمت مدینه را - كه قابل نفوذ بود - خندق حفر كرده بود و محلات اینها در طرف دیگری بود كه باید مانع از این میشدند كه دشمن از آنجا بیاید، اینها رفتند با دشمن مذاكره و گفتگو كردند تا دشمن و آنها - مشتركاً - از آنجا وارد مدینه شوند و از پشت به پیغمبر خنجر بزنند! پیغمبر در اثنای توطئهی اینها، ماجرا را فهمید. محاصرهی مدینه، قریب یك ماه طول كشیده بود؛ در اواسط این یك ماه بود كه اینها این خیانت را كردند. پیغمبر مطّلع شد كه اینها چنین تصمیمی گرفتهاند. با یك تدبیر بسیار هوشیارانه، كاری كرد كه بین اینها و قریش به هم خورد - كه ماجرایش را در تاریخ نوشتهاند - كاری كرد كه اطمینان اینها و قریش از همدیگر سلب شد. یكی از آن حیلههای جنگیِ سیاسیِ بسیار زیبای پیغمبر همینجا بود؛ یعنی اینها را علیالعجاله متوقف كرد تا نتوانند لطمه بزنند. بعد كه قریش و همپیمانانشان شكست خوردند و از خندق جدا شدند و به طرف مكه رفتند، پیغمبر به مدینه برگشت. همان روزی كه برگشت، نماز ظهر را خواند و فرمود نماز عصر را جلوِ قلعههای بنیقریظه میخوانیم؛ راه بیفتیم به آنجا برویم؛ یعنی حتّی یك شب هم معطل نكرد؛ رفت و آنها را محاصره كرد. بیستوپنج روز بین اینها محاصره و درگیری بود؛ بعد پیغمبر همهی مردان جنگی اینها را به قتل رساند؛ چون خیانتشان بزرگتر بود و قابل اصلاح نبودند. پیغمبر با اینها اینگونه برخورد كرد؛ یعنی دشمنیِ یهود را - عمدتاً در قضیهی بنیقریظه، قبلش در قضیهی بنینضیر، بعدش در قضیهی یهودیان خیبر - اینگونه با تدبیر و قدرت و پیگیری و همراه با اخلاق والای انسانی از سر مسلمانها رفع كرد. در هیچكدام از این قضایا، پیغمبر نقض عهد نكرد؛ حتّی دشمنان اسلام هم این را قبول دارند كه پیغمبر در این قضایا هیچ نقض عهدی نكرد؛ آنها بودند كه نقض عهد كردند. دشمن چهارم، منافقین بودند. منافقین در داخل مردم بودند؛ كسانی كه به زبان ایمان آورده بودند، اما در باطن ایمان نداشتند؛ مردمان پست، معاند، تنگنظر و آمادهی همكاری با دشمن، منتها سازماننیافته. فرق اینها با یهود این بود. پیغمبر با دشمن سازمانیافتهای كه آماده و منتظر حمله است تا ضربه بزند، مثل برخورد با یهود رفتار میكند و به آنها امان نمیدهد؛ اما دشمنی را كه سازمانیافته نیست و لجاجتها و دشمنیها و خباثتهای فردی دارد و بیایمان است، تحمّل میكند. عبداللَّهبنابیّ، یكی از دشمنترین دشمنان پیغمبر بود. تقریباً تا سال آخر زندگی پیغمبر، این شخص زنده بود؛ اما پیغمبر با او رفتار بدی نكرد. درعینحال كه همه میدانستند او منافق است؛ ولی با او مماشات كرد؛ مثل بقیهی مسلمانها با او رفتار كرد؛ سهمش را از بیتالمال داد، امنیتش را حفظ كرد، حرمتش را رعایت كرد. با اینكه آنها این همه بدجنسی و خباثت میكردند؛ كه باز در سورهی بقره، فصلی مربوط به همین منافقین است. وقتی كه جمعی از این منافقین كارهای سازمانیافته كردند، پیغمبر به سراغشان رفت. در قضیهی مسجد ضرار، اینها رفتند مركزی درست كردند؛ با خارج از نظام اسلامی - یعنی با كسی كه در منطقهی روم بود؛ مثل ابوعامر راهب - ارتباط برقرار كردند و مقدّمهسازی كردند تا از روم علیه پیغمبر لشكر بكشند. در اینجا پیغمبر به سراغ آنها رفت و مسجدی را كه ساخته بودند، ویران كرد و سوزاند. فرمود این مسجد، مسجد نیست؛ اینجا محلّ توطئه علیه مسجد و علیه نام خدا و علیه مردم است. یا آنجایی كه یك دسته از همین منافقین، كفر خودشان را ظاهر كردند و از مدینه رفتند و در جایی لشكری درست كردند؛ پیغمبر با اینها مبارزه كرد و فرمود اگر نزدیك بیایند، به سراغشان میرویم و با آنها میجنگیم؛ با اینكه منافقین در داخل مدینه هم بودند و پیغمبر با آنها كاری نداشت. بنابراین با دستهی سوم، برخورد سازمانیافتهی قاطع؛ اما با دستهی چهارم، برخورد همراه با ملایمت داشت؛ چون اینها سازمانیافته نبودند و خطرشان، خطر فردی بود. پیغمبر با رفتار خود، غالباً هم اینها را شرمنده میكرد. و اما دشمن پنجم. دشمن پنجم عبارت بود از دشمنی كه در درون هر یك از افراد مسلمان و مؤمن وجود داشت. خطرناكتر از همهی دشمنها هم همین است. این دشمن در درون ما هم وجود دارد: تمایلات نفسانی، خودخواهیها، میل به انحراف، میل به گمراهی و لغزشهایی كه زمینهی آن را خود انسان فراهم میكند. پیغمبر با این دشمن هم سخت مبارزه كرد؛ منتها مبارزهی با این دشمن، به وسیلهی شمشیر نیست؛ به وسیلهی تربیت و تزكیه و تعلیم و هشدار دادن است. لذا وقتی كه مردم با آن همه زحمت از جنگ برگشتند، پیغمبر فرمود شما از جهاد كوچكتر برگشتید، حالا مشغول جهاد بزرگتر شوید. عجب! یا رسولاللَّه! جهاد بزرگتر چیست؟ ما این جهاد با این عظمت و با این زحمت را انجام دادیم؛ مگر بزرگتر از این هم جهادی وجود دارد؟ فرمود بله، جهاد با نفس خودتان. اگر قرآن میفرماید: «الّذین فی قلوبهم مرض»، اینها منافقین نیستند؛ البته عدهای از منافقین هم جزو «الّذین فی قلوبهم مرض»اند، اما هر كسی كه «الّذین فی قلوبهم مرض» است - یعنی در دل، بیماری دارد - جزو منافقین نیست؛ گاهی مؤمن است، اما در دلش مرض هست. این مرض یعنی چه؟ یعنی ضعفهای اخلاقی، شخصیتی، هوسرانی و میل به خودخواهیهای گوناگون؛ كه اگر جلویش را نگیری و خودت با آنها مبارزه نكنی، ایمان را از تو خواهد گرفت و تو را از درون پوك خواهد كرد. وقتی ایمان را از تو گرفت، دل تو بیایمان و ظاهر تو باایمان است؛ آن وقت اسم چنین كسی منافق است. اگر خدای نكرده دل من و شما از ایمان تهی شد، در حالی كه ظاهرمان، ظاهرِ ایمانی است؛ پابندیها و دلبستگیهای اعتقادی و ایمانی را از دست دادیم، اما زبان ما همچنان همان حرفهای ایمانی را میزند كه قبلاً میزد؛ این میشود نفاق؛ این هم خطرناك است. قرآن میفرماید: «ثمّ كان عاقبة الّذین اسائوا السوأی ان كذّبوا بایات اللَّه»؛ آن كسانی كه كار بد كردند، بدترین نصیبشان خواهد شد. آن بدترین چیست؟ تكذیب آیات الهی. در جای دیگر میفرماید: آن كسانی كه به این وظیفهی بزرگ - انفاق در راه خدا - عمل نكردند، «فاعقبهم نفاقا فی قلوبهم الی یوم یلقونه بما اخلفوا اللَّه ما وعدوه»؛چون با خدا خلف وعده كردند، در دلشان نفاق به وجود آمد. خطر بزرگ برای جامعهی اسلامی این است؛ هرجا هم كه شما در تاریخ میبینید جامعهی اسلامی منحرف شده، از اینجا منحرف شده است. ممكن است دشمن خارجی بیاید، سركوب كند، شكست دهد و تار و مار كند؛ اما نمیتواند نابود كند بالاخره ایمان میماند و در جایی سر بلند میكند و سبز میشود. اما آنجایی كه این لشكرِ دشمن درونی به انسان حمله كرد و درون انسان را تهی و خالی نمود، راه منحرف خواهد شد. هرجا انحراف وجود دارد، منشأش این است. پیغمبر با این دشمن هم مبارزه كرد.1380/02/28
خصوصیات اخلاق شخصی و حکومتی پیامبر اکرم(ص) تمام خصوصیات مثبت یك انسان والا در او [پیامبراکرم(ص)] جمع بود؛ كه من بخشی از خصوصیات اخلاقی آن بزرگوار را بسیار مختصر عرض میكنم. اما واقعاً ساعتها وقت لازم است كه انسان در بارهی خصوصیات اخلاقی پیامبر حرف بزند. من فقط برای عرض ارادت و برای اینكه به گویندگان و نویسندگان، عملًا عرض كرده باشم كه نسبت به شخصیت پیامبر قدری بیشتر كار شود و ابعاد آن تبیین گردد چون دریای عمیقی است این چند دقیقه را به این مطالب صرف میكنم. البته در كتابهای فراوانی راجع به نبی اكرم و بهطور متفرّق راجع به اخلاق آن بزرگوار مطالبی هست. آنچه كه من در اینجا ذكر كردم، از مقالهی یكی از علمای جدید مرحوم آیتاللّه حاج سید ابو الفضل موسوی زنجانی است كه مقالهای در همین خصوص نوشتهاند و من از نوشتهی ایشان كه جمعبندی شده و مختصر و خوب است استفاده كردم. بهطور خلاصه اخلاق پیامبر را به «اخلاق شخصی» و «اخلاق حكومتی» تقسیم میكنیم. به عنوان یك انسان، خلقیّات او و بهعنوان یك حاكم، خصوصیات و خلقیّات و رفتار او. البته اینها گوشهای از آن چیزهایی است كه در وجود آن بزرگوار بود. چندین برابر این خصوصیات برجسته و زیبا در او وجود داشت كه من بعضی از آنها را عرض میكنم. آن بزرگوار، امین، راستگو، صبور و بردبار بود. جوانمرد بود؛ از ستمدیدگان در همهی شرایط دفاع میكرد. درستكردار بود؛ رفتار او با مردم، بر مبنای صدق و صفا و درستی بود. خوش سخن بود؛ تلخ زبان و گزندهگو نبود. پاكدامن بود؛ در آن محیط فاسد اخلاقی عربستانِ قبل از اسلام، در دورهی جوانی، آن بزرگوار، معروف به عفت و حیا بود و پاكدامنی او را همه قبول داشتند و آلوده نشد. اهل نظافت و تمیزی ظاهر بود؛ لباس، نظیف؛ سروصورت، نظیف؛ رفتار، رفتار با نظافت. شجاع بود و هیچ جبههی عظیمی از دشمن، او را متزلزل و ترسان نمیكرد. صریح بود؛ سخن خود را با صراحت و صدق بیان میكرد. در زندگی، زهد و پارسایی پیشهی او بود. بخشنده بود؛ هم بخشندهی مال، هم بخشندهی انتقام؛ یعنی انتقام نمیگرفت؛ گذشت و اغماض میكرد. بسیار باادب بود؛ هرگز پای خود را پیش كسی دراز نكرد؛ هرگز به كسی اهانت نكرد. بسیار باحیا بود. وقتی كسی او را بر چیزی كه او بجا میدانست، ملامت میكرد كه در تاریخ نمونههایی وجود دارد از شرم و حیا سرش را به زیر میانداخت. بسیار مهربان و پرگذشت و فروتن و اهل عبادت بود. در تمام زندگی آن بزرگوار، از دوران نوجوانی تا هنگام وفات در شصت و سهسالگی، این خصوصیات را در وجود آن حضرت میشد دید. من بعضی از این خصوصیات را مقداری باز میكنم: امین بودن و امانتداری او چنان بود كه در دوران جاهلیت او را به «امین» نامگذاری كرده بودند و مردم هر امانتی را كه برایش بسیار اهمیت قائل بودند، دست او میسپردند و خاطرجمع بودند كه این امانت به آنها سالم برخواهد گشت. حتی بعد از آنكه دعوت اسلام شروع شد و آتش دشمنی و نقار با قریش بالا گرفت، در همان احوال هم باز همان دشمنها اگر میخواستند چیزی را در جایی امانت بگذارند، میآمدند و به پیامبر میدادند! لذا شما شنیدهاید كه وقتی پیامبر اكرم به مدینه هجرت كرد، امیر المؤمنین را در مكه گذاشت تا امانتهای مردم را به آنها برگرداند. معلوم میشود كه در همان اوقات هم مبالغی امانت پیش آن بزرگوار بوده است؛ نه امانت مسلمانان، بلكه امانت كفّار و همان كسانی كه با او دشمنی میكردند! بردباری او به این اندازه بود كه چیزهایی كه دیگران از شنیدنش بیتاب میشدند، در آن بزرگوار بیتابی به وجود نمیآورد. گاهی دشمنان آن بزرگوار در مكه رفتارهایی با او میكردند كه وقتی جناب ابی طالب در یك مورد شنید، به قدری خشمگین شد كه شمشیرش را كشید و با خدمتكار خود به آنجا رفت و همان جسارتی را كه آنها با پیامبر كرده بودند، با یكایكشان انجام داد و گفت هركدام اعتراض كنید، گردنتان را میزنم؛ اما پیامبر همین منظره را با بردباری تحمّل كرده بود. در یك مورد دیگر با ابی جهل گفتگو شد و ابی جهل اهانت سختی به پیامبر كرد؛ اما آن حضرت سكوت پیشه نمود و بردباری نشان داد. یك نفر رفت به حمزه خبر داد كه ابی جهل اینطور با برادرزادهی تو رفتار كرد؛ حمزه بیتاب شد و رفت با كمان بر سر ابی جهل زد و سر او را خونین كرد. بعد هم آمد و تحت تأثیر این حادثه، اسلام آورد. بعد از اسلام، گاهی مسلمانان سر قضیهای، از روی غفلت و یا جهالت، جملهی اهانتآمیزی به پیامبر میگفتند؛ حتی یكوقت یك نفر از همسران پیامبر جناب زینب بنت جحش كه یكی از امّهات مؤمنین است به پیامبر عرض كرد كه تو پیامبری، اما عدالت نمیكنی! پیامبر لبخندی زد و سكوت كرد. او توقّع زنانهای داشت كه پیامبر آن را برآورده نكرده بود؛ كه بعداً ممكن است به آن اشاره كنم. گاهی بعضی افراد به مسجد میآمدند، پاهای خودشان را دراز میكردند و به پیامبر میگفتند ناخنهای ما را بگیر! چون ناخن گرفتن وارد شده بود پیامبر هم با بردباریِ تمام، این جسارت و بیادبی را تحمل میكرد. جوانمردی او طوری بود كه دشمنان شخصی خود را مورد عفو و اغماض قرار میداد. اگر در جایی ستمدیدهای بود، تا وقتی به كمك او نمیشتافت، دست برنمیداشت. در جاهلیت، پیمانی به نام «حلف الفضول» پیمان زیادی؛ غیر از پیمانهایی كه مردم مكه بین خودشان داشتند وجود داشت كه پیامبر در آن شریك بود. یك نفر غریب وارد مكه شد و جنسش را فروخت. كسی كه جنس را خریده بود، «عاص بن وائل» نام داشت كه مرد گردنكلفتِ قلدری از اشراف مكه بود. جنس را كه خرید، پولش را نداد. آن مرد غریب به هركس مراجعه كرد، نتوانست كمكی دریافت كند. لذا بالای كوه ابو قبیس رفت و فریاد زد: ای اولاد فهر! به من ظلم شده است. پیامبر و عمویش زبیر بن عبد المطّلب آن فریاد را شنیدند؛ لذا دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند كه از حق او دفاع كنند. بلند شدند پیش «عاص بن وائل» رفتند و گفتند پولش را بده؛ او هم ترسید و مجبور شد پولش را بدهد. این پیمان بین اینها برقرار ماند و تصمیم گرفتند هر بیگانهای وارد مكه شد و مكیها به او ظلم كردند كه غالباً هم به بیگانهها و غیر مكیها ظلم میكردند اینها از او دفاع كنند. بعد از اسلام، سالها گذشته بود، پیامبر میفرمود كه من هنوز هم خود را به آن پیمان متعهّد میدانم. بارها با دشمنانِ مغلوب خود رفتاری كرد كه برای آنها قابل فهم نبود. در سال هشتم هجری، وقتیكه پیامبر مكه را با آن عظمت و شكوه فتح كرد، گفت: «الیوم یوم المرحمة»؛ امروز، روز گذشت و بخشش است؛ لذا انتقام نگرفت. این، جوانمردی آن بزرگوار بود. او درستكردار بود. در دوران جاهلیت همانطور كه گفتیم تجارت میكرد؛ به شام و یمن میرفت؛ در كاروانهای تجارتی سهیم میشد و شركایی داشت. یكی از شركای دوران جاهلیتِ او بعدها میگفت كه او بهترین شریكان بود؛ نه لجاجت میكرد، نه جدال میكرد، نه بار خود را بر دوش شریك میگذاشت، نه با مشتری بدرفتاری میكرد، نه به او زیادی میفروخت، نه به او دروغ میگفت؛ درستكردار بود. همین درستكرداری حضرت بود كه جناب خدیجه را شیفتهی او كرد. خود خدیجه هم بانوی اوّل مكه و از لحاظ حسب و نسب و ثروت، شخصیت برجستهای بود. پیامبر از دوران كودكی، موجود نظیفی بود. برخلاف بچههای مكه و برخلاف بچههای قبایل عرب، نظیف و تمیز و مرتّب بود. در دوران نوجوانی، سر شانه كرده؛ بعد در دوران جوانی، محاسن و سر شانه كرده؛ بعد از اسلام، در دورانی كه از جوانی هم گذشته بود و مرد مسنی بود پنجاه، شصت سال سن او بود كاملًا مقیّد به نظافت بود. گیسوان عزیزش كه تا بناگوش میرسید، تمیز؛ محاسن زیبایش تمیز و معطر. در روایتی دیدم كه در خانهی خود خُم آبی داشت كه چهرهی مباركش را در آن میدید آن زمان چون آینه چندان مرسوم و رایج نبود «كان یسوّی عمامته و لحیته اذا اراد ان یخرج الی اصحابه»؛ وقتی میخواست نزد مسلمانان و رفقا و دوستانش برود، حتماً عمامه و محاسن را مرتب و تمیز میكرد، بعد بیرون میآمد. همیشه با عطر، خود را معطّر و خوشبو میكرد. در سفرها با وجود زندگی زاهدانه كه خواهم گفت زندگی پیامبر به شدت زاهدانه بود با خودش شانه و عطر میبرد. سرمهدان برمیداشت، برای اینكه چشمهایش را سرمه بكشد؛ چون آن روز معمول بود مردها چشمهایشان را سرمه میكشیدند. هر روز چند مرتبه مسواك میكرد. دیگران را هم به همین نظافت، به همین مسواك، به همین ظاهرِ مرتّب دستور میداد. اشتباه بعضی این است كه خیال میكنند ظاهر مرتّب باید با اشرافیگری و با اسراف توأم باشد؛ نه. با لباس وصلهزده و كهنه هم میشود منظّم و تمیز بود. لباس پیامبر وصله زده و كهنه بود؛ اما لباس و سر و رویش تمیز بود. اینها در معاشرت، در رفتارها، در وضع خارجی و در بهداشت بسیار مؤثر است. این چیزهای به ظاهر كوچك، در باطن بسیار مؤثر است. رفتارش با مردم، رفتار خوش بود. در جمع مردم، همیشه بشّاش بود. تنها كه میشد، آن وقت غمها و حزنها و همومی كه داشت، آنجا ظاهر میشد. هموم و غمهای خودش را در چهرهی خودش جلوِ مردم آشكار نمیكرد. بشّاش بود. به همه سلام میكرد. اگر كسی او را آزرده میكرد، در چهرهاش آزردگی دیده میشد؛ اما زبان به شكوه باز نمیكرد. اجازه نمیداد در حضور او به كسی دشنام دهند و از كسی بدگویی كنند. خود او هم به هیچكس دشنام نمیداد و از كسی بدگویی نمیكرد. كودكان را مورد ملاطفت قرار میداد؛ با زنان مهربانی میكرد؛ با ضعفا كمال خوشرفتاری را داشت؛ با اصحابِ خود شوخی میكرد و با آنها مسابقهی اسب سواری میگذاشت. زیراندازش یك حصیر بود؛ بالش او از چرمی بود كه از لیف خرما پر شده بود؛ قوت غالب او نان جو و خرما بود. نوشتهاند كه هرگز سه روز پشت سر هم از نان گندم نه غذاهای رنگارنگ شكم خود را سیر نكرد. امّالمؤمنین عایشه میگوید كه گاهی یك ماه از مطبخ خانهی ما دود بلند نمیشد. سوار مركب بیزین و برگ میشد. آن روزی كه اسبهای قیمتی را با زین و برگهای مجهّز سوار میشدند و تفاخر میكردند، آن بزرگوار در بسیاری از جاها سوار بر درازگوش میشد. حالت تواضع به خود میگرفت. با دست خود، كفش خود را وصله میزد. این همان كاری است كه شاگرد برجستهی این مكتب امیر المؤمنین علیهالسّلام بارها انجام داد و در روایات راجع به او، این را زیاد شنیدهاید. در حالی كه تحصیل مال از راه حلال را جایز میدانست و میفرمود: «نعم العون علی تقوی الله الغنی»؛بروید از طریق حلال نه از راه حرام، نه با تقلّب، نه با دروغ و كلك كسب مال كنید، خود او اگر مالی هم از طریقی به دستش میرسید، صرف فقرا میكرد. عبادت او چنان عبادتی بود كه پاهایش از ایستادن در محراب عبادت ورم میكرد. بخش عمدهای از شبها را به بیداری و عبادت و تضرّع و گریه و استغفار و دعا میگذرانید. با خدای متعال راز و نیاز و استغفار میكرد. غیر از ماه رمضان، در ماه شعبان و ماه رجب و در بقیهی اوقات سال هم آنطور كه شنیدم در آن هوای گرم، یك روز در میان روزه میگرفت. اصحاب او به او عرض كردند: یا رسول الله! تو كه گناهی نداری؛ «غفر الله لك ما تقدم من ذنبك و ما تأخّر» كه در سورهی فتح هم آمده: «لیغفر لك الله ما تقدّم من ذنبك و ما تأخّر»این همه دعا و عبادت و استغفار چرا؟! میفرمود: «أ فلا اكون عبداً شكورا»؛ آیا بندهی سپاسگزار خدا نباشم كه این همه به من نعمت داده است؟! استقامت او استقامتی بود كه در تاریخ بشری نظیرش را نمیشود نشان داد. چنان استقامتی بهخرج داد كه توانست این بنای مستحكم خدایی را كه ابدی است، پایهگذاری كند. مگر بدون استقامت، ممكن بود؟ با استقامت او ممكن شد. با استقامت او، یارانِ آنچنانی تربیت شدند. با استقامت او، در آنجایی كه هیچ ذهنی گمان نمیبرد، خیمهی مدنیّت ماندگار بشری در وسط صحراهای بیآب و علف عربستان برافراشته شد؛ «فلذلك فادع و استقم كما امرت».اینها اخلاق شخصی پیامبر است. و اما اخلاق حكومتی پیامبر. آن حضرت عادل و با تدبیر بود. كسی كه تاریخ ورود پیامبر به مدینه را بخواند آن جنگهای قبیلهای، آن حمله كردنها، آن كشاندن دشمن از مكه به وسط بیابانها، آن ضربات متوالی، آن برخورد با دشمن عنود چنان تدبیر قوی و حكمتآمیز و همهجانبهای در خلال این تاریخ مشاهده میكند كه حیرتآور است و مجال نیست كه من بخواهم آن را بیان كنم. او حافظ و نگهدارندهی ضابطه و قانون بود و نمیگذاشت قانون چه توسط خودش، و چه توسط دیگران نقض شود. خودش هم محكوم قوانین بود. آیات قرآن هم بر این نكته ناطق است. برطبق همان قوانینی كه مردم باید عمل میكردند، خود آن بزرگوار هم دقیقاً و به شدّت عمل میكرد و اجازه نمیداد تخلّفی بشود. وقتیكه در جنگ بنی قریظه مردهای آن طرف را گرفتند؛ خائنهایشان را به قتل رساندند و بقیه را اسیر كردند و اموال و ثروت بنی قریظه را آوردند، چند نفر از امّهات مؤمنین كه یكی جناب امّالمؤمنین زینب بنت جحش است، یكی امّالمؤمنین عایشه است، یكی امالمؤمنین حفصه است به پیامبر عرض كردند: یا رسول اللّه! این همه طلا و این همه ثروت از یهود آمده، یك مقدار هم به ما بدهید. اما پیامبر اكرم بااینكه زنها مورد علاقهاش بودند؛ به آنها محبت داشت و نسبت به آنها بسیار خوشرفتار بود، حاضر نشد به خواستهشان عمل كند. اگر پیامبر میخواست از آن ثروتها به همسران خود بدهد، مسلمانان هم حرفی نداشتند؛ لیكن او حاضر نشد. بعد كه زیاد اصرار كردند، پیامبر با آنها حالت كنارهگیری به خود گرفت و یك ماه از زنان خودش دوری كرد كه از او چنان توقّعی كردند. بعد آیات شریفهی سورهی احزاب نازل شد: «یا نساء النبی لستنّ كأحد من النّساء» ، «یا ایّها النّبی قل لأزواجك ان كنتنّ تردن الحیاة الدّنیا و زینتها فتعالین امتّعكنّ و أسرّحكن سراحا جمیلا. و ان كنتنّ تردن الله و رسوله و الدّار الآخرة فإنّ الله اعدّ للمحسنات منكنّ أجرا عظیما». پیامبر فرمود: اگر میخواهید با من زندگی كنید، زندگی زاهدانه است و تخطّی از قانون ممكن نیست. از دیگر خلقیات حكومتی او این بود كه عهد نگهدار بود. هیچوقت عهدشكنی نكرد. قریش با او عهدشكنی كردند، اما او نكرد. یهود بارها عهدشكنی كردند، او نكرد. او همچنین رازدار بود. وقتی برای فتح مكه حركت میكرد، هیچكس نفهمید پیامبر كجا میخواهد برود. همهی لشكر را بسیج كرد و گفت بیرون برویم. گفتند كجا، گفت بعد معلوم خواهد شد. به هیچكس اجازه نداد كه بفهمد او به سمت مكه میرود. كاری كرد كه تا نزدیك مكه، قریش هنوز خبر نداشتند كه پیامبر به مكه میآید! دشمنان را یكسان نمیدانست. این از نكات مهم زندگی پیامبر است. بعضی از دشمنان، دشمنانی بودند كه دشمنیشان عمیق بود؛ اما پیامبر اگر میدید خطر عمدهای ندارند، كاری به كارشان نداشت و نسبت به آنها آسانگیر بود. بعضی دشمنان هم بودند كه خطر داشتند، اما پیامبر آنها را مراقبت میكرد و زیر نظر داشت؛ مثل عبد الله بن ابی. عبد الله بن ابی منافق درجهی یك علیه پیامبر توطئه هم میكرد؛ لیكن پیامبر فقط او را زیر نظر داشت، كاری به كار او نداشت و تا اواخر عمر پیامبر هم بود. اندكی قبل از وفات پیامبر، عبد الله ابی از دنیا رفت؛ اما پیامبر او را تحمّل میكرد. اینها دشمنانی بودند كه از ناحیهی آنها حكومت و نظام اسلامی و جامعهی اسلامی مورد تهدید جدّی واقع نمیشد. اما پیامبر با دشمنانی كه از ناحیهی آنها خطر وجود داشت، به شدّت سختگیر بود. همان آدم مهربان، همان آدم دلرحم، همان آدم پرگذشت و بااغماض، دستور داد كه خائنان بنی قریظه را كه چند صد نفر میشدند در یك روز به قتل رساندند و بنی نضیر و بنی قینقاع را بیرون راندند. و خیبر را فتح كردند؛ چون اینها دشمنان خطرناكی بودند. پیامبر با آنها اوّلِ ورود به مكه كمال مهربانی را بهخرج داده بود؛ اما اینها در مقابل خیانت كردند و از پشت خنجر زدند و توطئه و تهدید كردند. پیامبر عبد الله بن ابی را تحمّل میكرد؛ یهودی داخل مدینه را تحمّل میكرد؛ قرشی پناهآورندهی به او یا بیآزار را تحمل میكرد. وقتی مكه را فتح كرد، چون دیگر خطری از ناحیهی آنها نبود، حتی امثال ابی سفیان و بعضی از بزرگان دیگر را نوازش هم كرد؛ اما این دشمن غدّار خطرناك غیر قابل اطمینان را به شدّت سركوب كرد. اینها اخلاق حكومتی آن بزرگوار است. در مقابل وسوسههای دشمن، هوشیار؛ در مقابل مؤمنین، خاكسار؛ در مقابل دستور خدا، مطیع محض و عبد به معنای واقعی؛ در مقابل مصالح مسلمانان، بیتاب برای اقدام و انجام. این، خلاصهای از شخصیت آن بزرگوار است.1379/02/23
تبیین اصول سه گانه سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران به کمک سیره رسول خدا(ص) یکى دیگر از ارزشها در زمینهی سیاست خارجى این است: سیاست خارجى ما باید متّکى باشد به سه اصل عزّت و حکمت و رعایت تقیّه؛ در آن مواردى که باید تقیّه(۲۱) کرد. معناى عزّت این است که جامعهی اسلامى و نظام اسلامى در هیچ یک از برخوردهاى بینالمللیاش بایستى جورى حرکت نکند که به ذلیل شدن اسلام و مسلمین منتهى بشود. البتّه ذلیل شدن غیر از ضعیف بودن است؛ ممکن است کسى ضعیف باشد، امّا ذلیل نباشد. بین این دو تفاوت هست؛ که کارآمدانِ این کارها خوب میتوانند بفهمند. حکمت، یعنى حکیمانه کار کند؛ از روى احساسات و بیتوجّه به منافع و شرایط لازم و بهرههایى که ما از رابطهی با دنیا باید بگیریم، حرکت نشود. دید، کاملاً حکیمانه و پخته بایستى باشد. اى بسا ما با یک دشمن که در نهایت هم [با او] برخورد داریم، الان بایستى بنشینیم طرح دوستى بریزیم؛ [این] حکمت است. خیال نکنید اینها از اسلام نیست؛ نخیر، از اسلام است، آنجایى که جاى آن باشد، از اسلام است. کمااینکه رسول اکرم با خیلیها -از جمله با یهود اطراف مدینه- مذاکره کرد. از این سه طایفه، یکیشان را به قتل رساند،(۲۲) دو طایفه را نفى بلد کرد؛(۲۳) هُوَ الَّذی اَخرَجَ الَّذینَ کَفَروا مِن اَهلِ الکِتٰبِ مِن دِیارِهِم لِاَوَّلِ الحَشرِ ما ظَنَنتُم اَن یَخرُجوا وَظَنّوا اَنَّهُم مانِعَتُهُم حُصونُهُم مِنَ اللهِ فَاَتاهمُ اللهُ مِن حَیثُ لَم یَحتَسِبوا وَقَذَفَ فی قُلوبِهِمُ الرُّعب؛(۲۴) خود شما مسلمانها هم خیال نمیکردید که اینها بنا است یک روز از اینجا بروند؛ امّا رفتند. بنا شد که خداى متعال اینها را خارجشان کند و خارج شدند. یا پیغمبر اکرم با کفّار قریش در حدیبیّه قرارداد بستند؛ حتّى با بعضى از کفّار قرارهاى بلندمدّت داشتند؛ یعنى هیچ انگیزهی دعوا نداشتند. خب، در خود قرآن هم مشخّص است؛ لا یَنهیٰکُمُ اللهُ عَنِ الَّذینَ لَم یُقاتِلوکُم فِی الدّینِ وَلَم یُخرِجوکُم مِن دِیارِکُم اَن تَبَرّوهُم وَ تُقسِطوِّا اِلَیهِم؛(۲۵) آن کفّارى که با شما مسئلهاى ندارند، دعوا ندارند، سابقهی سوئى با شما ندارند، به شماها ظلم نکردند، شما را بیرون نکردند، شما میتوانید با اینها ارتباطات حسنه داشته باشید؛ «اِنَّما یَنهیٰکُمُ اللهُ عَنِ الَّذینَ قاتَلوکُم» تا آخر آیه.(۲۶) غرض، حکمت که میگوییم، یعنى رعایت مصلحتِ جمهورى اسلامى، و تمام استفادههایى که میتواند این نظام از ارتباط با آن دولت یا آن دولتها ببرد ملاحظه کردن؛ بر این اساس باشد.
و [امّا] تقیّه؛ ممکن است شما بگویید تقیّه مال آن زمانى بود که یک دولت مسلّطى بود، ما هم مخفى بودیم و از ترس او چیزى نمیگفتیم؛ نه، همان وقت هم تقیّه، مسئلهی ترس نبود؛ «التّقیّة تُرس»، تُرس است، امّا تَرس نیست. اَلتَّقِیّةُ تُرسُ المُؤمِن؛(۲۷) تقیّه سپر است. سپر را کجا به کار میبرند؟ بنده همان وقت در صحبتهاى قبل از انقلاب با بعضیها میگفتم: سپر را که کسى زیر لحاف به کار نمیبرد؛ سپر، مال داخل میدان جنگ است، مال هنگام درگیرى است. پس تقیّه در زمینهی درگیرى است؛ چون تُرس است، حرز است، سنگر است، سپر است. همان وقت هم اینجور بود؛ تقیّه که میکردیم، معناى آن این بود که شمشیر را بلند میکردیم و ضربه را بر هیکل و پیکر نحس او وارد میکردیم؛ امّا جورى که او نه شمشیر را ببیند، نه دستى که شمشیر را گرفته ببیند، نه بلند کردن را ببیند، نه فرود آمدن را بفهمد، فقط یک وقت درد آن را احساس کند؛ تقیّه این بود؛ آنهایى که آن روز تقیّه میکردند، همینجور تقیّه میکردند؛ مخفیانه، دور از چشم دشمن، داخل خانهی پنهان، با هزار ملاحظه و مراقبت مینشستند، یک اعلامیّه تنظیم میکردند که وقتى پخش میشد، بکلّى آبروى نظام را میبُرد؛ ضربه و شمشیرى بود که بلند میشد، بر فرق او و به کمر او میخورد. تقیّه میکردیم؛ یعنى نمیگذاشتیم که او بفهمد که چهکار دارد انجام میگیرد. تقیّهکننده پشت سپر مخفى میشد. معناى تقیّه این است؛ الان هم همین است.
الان هم استکبار جهانى یک قدرتى است، شما هم یک مقاصدى دارید، یک کارهایى میخواهید انجام بدهید؛ هیچ لزومى ندارد که این کارها مرتّب در تریبونها [گفته بشود]، هر کسى مسابقه بگذارد که فلان کار را میخواهیم بکنیم، مکرّر بگوییم و نکنیم.1368/11/09
عفو عمومی اهل مکه توسط پیامبر(ص) رسول اکرم، به هیچ عنوان نمیخواهد که در فضای زندگی جامعهی اسلامی و در میان مسلمانها، اندکی کینه و حقد و دشمنی باشد. او، در ایجاد محبت و صمیمیت بین مردم سعی داشت. حتّی آنوقتی که دایرهی اسلام وسیعتر شد و رسول اکرم مکه را هم گرفتند، مردم آن شهر را عفو کردند. مردم مکه همان کسانی بودند که پیامبر را از شهر خود بیرون کرده بودند. پیامبر، از همان اهالی مکه، سیزده سال ناراحتی تحمل کرده بود و زجر کشیده بود. بعد هم چندین جنگ با ایشان کرده بودند و چهقدر از مسلمانها را کشته بودند و متقابلاً مسلمانها هم از آنها کشته بودند. اگر قرار بود که اینها با همان وضعیت، میزبان لشکر فاتح رسول خدا میشدند، تا سالهای متمادی امکان اینکه بین اینها آشتی برقرار بشود، وجود نداشت. لذا به مجرد اینکه پیامبر وارد مکه شد، اعلام عمومی کرد که: «انتم الطّلقاء»؛ یعنی من همهی شما را آزاد و عفوتان کردم. او، قریش را عفو کرد و تمام شد. یکی از کارهایی که پیامبر شاید در همان ماههای اولِ ورود به مدینه انجام دادند، ایجاد عقد اخوّت بین مسلمانها بود؛ یعنی مسلمانها را با هم برادر کردند. اینکه میگوییم با هم برادر هستیم، در اسلام یک تعارف نیست؛ یعنی حقیقتاً مسلمین نسبت به یکدیگر، دارای حق برادری هستند و نسبت به هم طلبکارند؛ همچنان که برادران نسبت به هم، مدیون یکدیگر هستند و باید نسبت به هم، حقوق متقابلی را عمل کنند. پیامبر، این را عملی کرد. او، مسلمانها را دو به دو با هم برادر کرد و طبقات و خانوادههای اینها و اشرفیگریِ اشراف مدینه و قریش را رعایت نکرد. غلام سیاهی را با یک شخص بزرگ و آزادشدهیی را با یک آقازادهی معروف بنیهاشم یا قریش برادر کرد. بههرحال این برادری ابعاد مختلفی داشت که یکی از مهمترین ابعاد آن، همین بود که مسلمانها نسبت به هم احساس برادری بکنند.1368/07/28
عدم ممنوعیت عقیدهی مذهبی عقیدهی مذهبی هم تا آنجائی که در صدد مبارزهی با عقیدهی اسلامی نباشد، دارا بودن آن عقیده ممنوع نیست؛ یعنی مجازات ندارد. البته «ممنوع نیست» یا «آزاد است»، بعد در بحثهای بعدی باید درست شکافته بشود تا حدود این مسئله آشکار بشود. به طور اجمال اگر کسی در جامعهی اسلامی عقیدهی غیر اسلامی داشت، اما عقیدهای که او را امر به مخالفت و معارضهی با نظام اسلامی نمیکند، دارا بودن آن عقیده اشکالی ندارد. لذا در جامعهی اسلامی یهودیان، مسیحیان، زردشتیان، صابئیان و دیگر مذاهب که مسلمان نیستند، زندگی میکنند، از حقوق خودشان استفاده میکنند و طبق اصل بیست و سوم قانون اساسی اینها آزاد در عقیدهی خودشان هستند و عقیده در جامعهی اسلامی و بنا بر اسلام ممنوع نیست. در ذیل این آیهی شریفهی «لا اکراه فی الدّین»، اینجور نوشتند که عدهای از جوانان یثرب قبل از آمدن پیغمبر به مدینه که هنوز مردم مدینه مسلمان نشده بودند و مدینه یثرب نامیده میشد، عدهای از این جوانها با یهود که در اطراف مدینه سکنا داشتند، معاشرت پیدا کردند و چون یهودیها با فرهنگتر از کفار و مشرکین بودند، این جوانها به مقتضای جوانی به آن یهودیها گرایش پیدا کردند. بعضی از آنها یهودی شدند، بعضی هم که به دین یهود در نیامدند، اما قلباً نسبت به آنها اعتقاد و گرایش پیدا کردند. بعد که رسول خدا به مدینه آمدند و مدینه، مدینهی اسلام شد و مردم مسلمان شدند و چند سالی هم با یهود پیغمبر مماشات کرد، بعد به خاطر اینکه قبیلهی بنیالنظیر علیه پیغمبر و اسلام توطئه میکردند، خدای متعال دستور داد که بنیالنظیر را از اطراف مدینه دور کنند و آنها را وادار به جلای این منطقه کنند. پیغمبر آنطوری که در سورهی حشر هم آمده، اینها را از اطراف مدینه اخراج کرد و یهودیان بنیالنظیر رفتند. وقتی که یهودیها میرفتند، عدهای از این جوانها که خانوادههایشان هم مسلمان شده بودند و خود این جوانها هنوز به اسلام نگرویده بودند، اظهار علاقه کردند که با یهودیها آنها هم جلای وطن کنند. خانوادههایشان مانع میشدند، به آنها میگفتند باید بمانید و باید مسلمان هم بشوید. اینجا آیهی شریفه وارد شد که: «لا اکراه فی الدّین قد تبیّن الرّشد من الغیّ». اکراه و اجبار در ایمان مذهبی وجود ندارد؛ چون امروز روزی نیست که حقیقت بر مردم پنهان مانده باشد و راه اسلام و راه هدایت از راه کفر آشکار شده. این جوانها را حق ندارید شما اجبار کنید که باید مسلمان بشوید؛ بلکه میتوانند بمانند و مسلمان هم نباشند. این آیهی شریفهی «لا اکراه فی الدّین قد تبیّن الرّشد من الغیّ» هست و این هم حدیثی است که در ذیل آن آیه وارد شده. البته این نکته هم گفتنی است که «این عقیده آزاد هست» بدین معناست که آیا اسلام موافق و راضی است به اینکه کسانی به غیر عقیدهی حق باشند؟ قهری است که نه. «آزاد است» یعنی مؤاخذهای دنبال این کار نیست؛ مجازاتی نمیکنند؛ کسی را که در جامعهی اسلامی عقیدهی غیر اسلامی را داشته باشد، مادام که آن عقیده در صدد معارضه و مبارزهی با نظام اسلامی و عقیدهی اسلامی نباشد.1365/11/17