ایستادگی پیغمبر(ص)؛ عامل پیریزی جامعه نبوی این زندگی نبی مکرم است، آن دوران کودکیاش است، آن دوران جوانیاش است، قبل از بعثت. امانت او به جوری است که همهی قریش و همهی عربی که او را میشناختند، به او لقب «امین» دادند. انصاف او نسبت به افراد و نگاه عادلانهی او نسبت به افراد جوری است که وقتی میخواهند حجرالاسود را به جای خود نصب کنند، و طوائف عرب، قبائل عرب با هم مناقشه دارند، نزاع دارند، او را به عنوان حَکم قرار میدهند؛ در حالی که یک جوانی است. این نشاندهندهی نگاه منصفانهی او به همه است که همه این را میدانستند. او را صادق میدانستند، او را امین میدانستند. این دوران جوانیاش است. بعد هم دوران بعثت؛ آن از خودگذشتگی، آن مجاهدت، آن ایستادگی. همهی بشرِ آن روز که با او مواجه بودند و در مقابل او بودند، نقطهی مقابل او حرکت میکردند و ضدیت با او میکردند. این همه فشار، این سیزده سالِ مکه، چه سالهای سختی بود؛ پیغمبر ایستاد و ایستادن او مسلمانهای مقاوم و مستحکمی به وجود آورد که هیچ فشاری روی آنها اثر نمیکرد. اینها درس است برای ما. بعد هم جامعهی مدنی را تشکیل داد، ده سال بیشتر هم حکومت نکرد. اما پیریزی یک بنائی را کرد که در طول قرنهای متمادی، قلهی بشریت در علم، در تمدن، در پیشرفت معنوی، در پیشرفت اخلاقی، در ثروت، همین جامعه بود؛ جامعهای که پیغمبر طراحی کرده بود و او پیریزی کرده بود.1390/11/21
نظامسازی پیامبر(ص) در مدینه پیغمبر وارد مدینه شد تا این نظام [اسلامی] را سرِ پا و کامل کند و آن را برای ابد در تاریخ، به عنوان نمونه بگذارد تا هر کسی در هر جای تاریخ - از بعد از زمان خودش تا قیامت - توانست، مثل آن را به وجود آورد و در دلها شوق ایجاد کند تا انسانها به سوی چنان جامعهای بروند. البته ایجاد چنین نظامی، به پایههای اعتقادی و انسانی احتیاج دارد. اوّل باید عقاید و اندیشههای صحیحی وجود داشته باشد تا این نظام بر پایهی آن افکار بنا شود. پیغمبر این اندیشهها و افکار را در قالب کلمهی توحید و عزّت انسان و بقیهی معارف اسلامی در دوران سیزده سال مکه تبیین کرده بود؛ بعد هم در مدینه و در تمام آنات و لحظات تا دم مرگ، دائماً این افکار و این معارف بلند را - که پایههای این نظامند - به این و آن تفهیم کرد و تعلیم داد. دوم، پایهها و ستونهای انسانی لازم است تا این بنا بر دوش آنها قرار گیرد - چون نظام اسلامی قائم به فرد نیست - پیغمبر بسیاری از این ستونها را هم در مکه به وجود آورده و آماده کرده بود. یک عدّه، صحابهی بزرگوار پیغمبر بودند - با اختلاف مرتبهای که داشتند - اینها معلول و محصول تلاش و مجاهدت دوران سخت سیزدهسالهی مکه بودند. یک عدّه هم کسانی بودند که قبل از هجرت پیغمبر، در یثرب با پیام پیغمبر به وجود آمده بودند؛ از قبیل سعدبنمعاذها و ابیایّوبها و دیگران. بعد هم که پیغمبر آمد، از لحظهی ورود، انسانسازی را شروع کرد و روزبهروز مدیران لایق، انسانهای بزرگ، شجاع، با گذشت، با ایمان، قوی و بامعرفت به عنوان ستونهای مستحکم این بنای شامخ و رفیع، وارد مدینه شدند. هجرت پیغمبر به مدینه - که قبل از ورود پیامبر به این شهر، یثرب نامیده میشد و بعد از آمدن آن حضرت، مدینةالنّبی نام گرفت - مثل نسیم خوش بهاری بود که در فضای این شهر پیچید و همه احساس کردند کأنّه گشایشی بهوجود آمده است؛ لذا دلها متوجّه و بیدار شد. وقتی که مردم شنیدند پیغمبر وارد قُبا شده است - قُبا نزدیک مدینه است و آن حضرت پانزده روز در آنجا ماند - شوق دیدن ایشان روزبهروز در دل مردم مدینه بیشتر میشد. بعضی از مردم به قُبا میرفتند و پیغمبر را زیارت میکردند و برمیگشتند؛ عدّهای هم در مدینه منتظر بودند تا ایشان بیاید. بعد که پیغمبر وارد مدینه شد، این شوق و این نسیم لطیف و ملایم، به توفانی در دلهای مردم تبدیل شد و دلها را عوض کرد. ناگهان احساس کردند که عقاید و عواطف و وابستگیهای قبایلی و تعصّبات آنها، در چهره و رفتار و سخن این مرد محو شده است و با دروازهی جدیدی به سوی حقایق عالم آفرینش و معارف اخلاقی آشنا شدهاند. همین توفان بود که اوّل در دلها انقلاب ایجاد کرد؛ بعد به اطراف مدینه گسترش پیدا کرد؛ سپس دژ طبیعی مکه را تسخیر کرد و سرانجام به راههای دور قدم گذاشت و تا اعماق دو امپراتوری و کشور بزرگِ آن روز پیش رفت؛ و هرجا رفت، دلها را تکان داد و در درون انسانها انقلاب به وجود آورد. مسلمانان در صدر اسلام، ایران و روم را با نیروی ایمان فتح کردند. ملتهای مورد هجوم هم به مجردی که اینها را میدیدند، در دلهایشان نیز این ایمان به وجود میآمد. شمشیر برای این بود که مانعها و سرکردههای زر و زورمدار را از سر راه بردارد؛ والّا تودهی مردم، همه جا همان توفان را دریافت کرده بودند و دو امپراتوری عظیم در آن روزگار - یعنی روم و ایران - تا اعماقِ خودشان جزو نظام و کشور اسلامی شده بودند. همهی اینها چهل سال طول کشید؛ ده سالش در زمان پیغمبر بود؛ سی سال هم بعد از پیغمبر. پیغمبر به مجرّد اینکه وارد مدینه شد، کار را شروع کرد. از جمله شگفتیهای زندگی آن حضرت این است که در طول این ده سال، یک لحظه را هدر نداد. دیده نشد که پیغمبر از فشاندن نور معنویت و هدایت و تعلیم و تربیت لحظهای باز بماند. بیداری او، خواب او، مسجد او، خانهی او، میدان جنگ او، در کوچه و بازار رفتن او، معاشرت خانوادگی او و وجود او - هرجا که بود - درس بود. عجب برکتی در چنین عمری وجود دارد! کسی که همهی تاریخ را مسخّرِ فکر خود کرد و روی آن اثر گذاشت - که من بارها گفتهام، بسیاری از مفاهیمی که قرنهای بعد برای بشریت تقدّس پیدا کرد؛ مثل مفهوم مساوات، برادری، عدالت و مردمسالاری، همه تحت تأثیر تعلیم او بود؛ در تعالیم سایر ادیان چنین چیزهایی وجود نداشت و یا لااقل به منصهی ظهور نرسیده بود - فقط ده سال کار حکومتی و سیاسی و جمعی کرده بود. چه عمر بابرکتی! از اوّلِ ورود، موضعگیری خود را مشخص کرد. ناقهای که پیغمبر سوار آن بود، وارد شهر یثرب شد و مردم دور آن را گرفتند. در آن زمان، شهر مدینه، محلّه محلّه بود؛ هر محلّهای هم برای خودش خانهها، کوچهها و حصار و بزرگانی داشت و متعلّق به قبیلهای بود: قبایل وابستهی به اوس و قبایل وابستهی به خزرج. وقتی شتر پیغمبر وارد شهر یثرب شد، جلوِ هر کدام از قلعههای قبایل که رسید، بزرگان بیرون آمدند و جلوِ شتر را گرفتند: یا رسولاللَّه! بیا اینجا؛ خانه، زندگی، ثروت و راحتیِ ما در اختیار تو. پیغمبر فرمود: جلوِ این شتر را باز کنید؛ «انّها مأمورة»؛ دنبال دستور حرکت میکند؛ بگذارید برود. جلوِ شتر را باز کردند تا به محلّهی بعدی رسید. باز بزرگان، اشراف، پیرمردان، شخصیّتها و جوانان آمدند جلوِ ناقهی پیغمبر را گرفتند: یا رسولاللَّه! اینجا فرود بیا؛ اینجا خانهی توست؛ هرچه بخواهی، در اختیارت میگذاریم؛ همهی ما در خدمتت هستیم. فرمود: کنار بروید؛ بگذارید شتر به راهش ادامه دهد؛ «انّها مأمورة». همینطور محلّه به محلّه شتر راه میرفت تا به محلّهی بنیالنجار - که مادر پیغمبر جزو این خانواده است - رسید. مردان بنیالنجار داییهای پیغمبر محسوب میشدند؛ لذا جلو آمدند و گفتند: یا رسولاللَّه! ما خویشاوند توییم؛ هستی ما در اختیار توست؛ در منزل ما فرود بیا. فرمود: نه؛ «انّها مأمورة»؛ کنار بروید. راه را باز کردند. شتر به فقیرنشینترینِ محلّات مدینه آمد و در جایی نشست. همه نگاه کردند ببینند خانهی کیست؛ دیدند خانهی ابیایّوب انصاری است؛ فقیرترین یا یکی از فقیرترین آدمهای مدینه. خودش و خانوادهی مستمند و فقیرش آمدند و اثاث پیغمبر را برداشتند و داخل خانه بردند. پیغمبر هم به عنوان میهمان، وارد خانهی آنها شد و به اعیان و اشراف و متنفّذان و صاحبانِ قبیله و امثال اینها دست رد زد؛ یعنی موضع اجتماعی خودش را مشخّص کرد؛ معلوم شد که این شخص، وابستهی به پول و حیثیت قبیلهای و شرفِ ریاست فلان قبیله و وابستهی به قوم و خویش و فامیل و آدمهای پُررو و پشتهمانداز و امثال اینها نیست و نخواهد شد. از همان ساعت و لحظهی اوّل مشخّص کرد که در برخورد و تعامل اجتماعی، طرف کدام گروه و طرفدار کدام جمعیت است و وجود او برای چه کسانی بیشتر نافع خواهد بود. همه از پیغمبر و تعالیم او نفع میبرند؛ اما آن کس که محرومتر است، قهراً حقّ بیشتری میبرد و باید جبران محرومیتش بشود. جلوِ خانهی ابیایّوب انصاری، زمینِ افتادهای بود. فرمود این زمین مال کیست؟ گفتند متعلّق به دو بچهی یتیم است. پول از کیسهی خود داد و آن زمین را خرید. بعد فرمود در این زمین مسجد میسازیم؛ یعنی یک مرکز سیاسی، عبادی، اجتماعی و حکومتی؛ یعنی مرکز تجمّع مردم. جایی به عنوان مرکزیّت لازم بود؛ لذا شروع به ساختن مسجد کردند. زمین مسجد را از کسی نخواست و طلب بخشیدگی نکرد؛ آن را با پول خود خرید. با اینکه آن دو بچه، پدر و مدافع نداشتند؛ اما پیغمبر مثل پدر و مدافع آنها، حقّشان را تمام و کمال رعایت کرد. وقتی بنا شد مسجد بسازند، خود پیغمبر جزو اوّلین کسان یا اوّلین کسی بود که آمد بیل را به دست گرفت و شروع به کندنِ پی مسجد کرد؛ نه به عنوان یک کار تشریفاتی، بلکه واقعاً شروع به کار کرد و عرق ریخت. طوری کار کرد که بعضی از کسانی که کناری نشسته بودند، گفتند ما بنشینیم و پیغمبر اینطور کار کند!؟ پس ما هم میرویم کار میکنیم؛ لذا آمدند و مسجد را در مدت کوتاهی ساختند. پیغمبر - این رهبر والا و مقتدر - نشان داد که هیچ حقّ اختصاصی برای خودش قائل نیست. اگر بناست کاری انجام گیرد، او هم باید در آن سهمی داشته باشد. بعد، تدبیر و سیاست ادارهی آن نظام را طرّاحی کرد. وقتی انسان نگاه میکند و میبیند قدم به قدم، مدبّرانه و هوشیارانه پیش رفته است، میفهمد که پشت سر آن عزم و تصمیم قوی و قاطع، چه اندیشه و فکر و محاسبهی دقیقی قرار گرفته است که علیالظّاهر جز با وحی الهی ممکن نیست. امروز هم کسانی که بخواهند اوضاع آن ده سال را قدم به قدم دنبال کنند، چیزی نمیفهمند. اگر انسان هر واقعهای را جداگانه حساب کند، چیزی ملتفت نمیشود؛ باید نگاه کند و ببیند ترتیب کار چگونه است؛ چطور همهی این کارها مدبّرانه، هوشیارانه و با محاسبهی صحیح انجام گرفته است. اوّل، ایجاد وحدت است. همهی مردم مدینه که مسلمان نشدند؛ اکثراً مسلمان شدند و تعداد بسیار کمی هم نامسلمان ماندند. علاوهی بر اینها، سه قبیلهی مهمّ یهودی - قبیلهی بنیقینقاع، قبیلهی بنیالنضیر و قبیلهی بنیقریظه - در مدینه ساکن بودند؛ یعنی در قلعههای اختصاصیِ خودشان که تقریباً به مدینه چسبیده بود: زندگی میکردند. آمدنِ اینها به مدینه به صد سال، دویست سال قبل از آن برمیگشت و اینکه چرا آمده بودند، خودش داستان طولانی و مفصّلی دارد. در زمانی که پیغمبر اکرم وارد مدینه شد، خصوصیّت این یهودیها در دو، سه چیز بود: یکی این بود که ثروت اصلیِ مدینه، بهترین مزارع کشاورزی، بهترین تجارتهای سودده و سودبخشترین صنایع - ساخت طلاآلات و امثال این چیزها - در اختیارشان بود. بیشتر مردم مدینه در موارد نیاز به اینها مراجعه میکردند؛ پول قرض میگرفتند و ربا میپرداختند؛ یعنی از لحاظ مالی، ریش همه در دست یهودیها بود. دوم اینکه بر مردم مدینه برتری فرهنگی داشتند. چون اهل کتاب بودند و با معارف گوناگون، معارف دینی و مسائلی که از ذهن نیمهوحشیهای مدینه، بسیار دور بود، آشنا بودند؛ لذا تسلّط فکری داشتند. در واقع اگر بخواهیم به زبان امروز صحبت کنیم، یهودیها در مدینه یک طبقهی روشنفکر محسوب میشدند؛ لذا مردم آنجا را تحمیق و تحقیر و مسخره میکردند. البته آنجایی که خطری متوجّهشان میشد و لازم بود، کوچکی هم میکردند؛ لیکن به طور طبیعی اینها برتر بودند. خصوصیت سوم این بود که با جاهای دوردست هم ارتباط داشتند؛ یعنی محدود به فضای مدینه نبودند. یهودیها واقعیتی در مدینه بودند؛ بنابراین پیغمبر باید حساب اینها را میکرد. پیغمبر اکرم یک میثاقِ دستجمعیِ عمومی ایجاد کرد. وقتی آن حضرت وارد مدینه شد، بدون اینکه هیچ قراردادی باشد، بدون اینکه چیزی از مردم بخواهد و بدون اینکه مردم در اینباره مذاکرهای کرده باشند، روشن شد که رهبریِ این جامعه متعلّق به این مرد است؛ یعنی شخصیت و عظمت نبوی به طور طبیعی همه را در مقابل او خاضع کرد؛ معلوم شد که او رهبر است و آنچه میگوید، باید همه بر محورش حرکت و اقدام کنند. پیغمبر میثاقی نوشت که مورد قبول همه قرار گرفت. این میثاق دربارهی تعامل اجتماعی، معاملات، منازعات، دیه، روابط پیغمبر با مخالفان، با یهودیها و با غیرمسلمانها بود. همهی اینها نوشته و ثبت شد؛ مفصّل هم هست؛ شاید دو سه صفحهی کتابهای بزرگ تواریخ قدیمی را گرفته است. اقدام بعدیِ بسیار مهم، ایجاد اخوّت بود. اشرافیگری و تعصّبهای خرافی و غرور قبیلهای و جدایی قشرهای گوناگون مردم از یکدیگر، مهمترین بلای جوامع متعصّب و جاهلی آن روز عرب بود. پیغمبر با ایجاد اخوّت، اینها را زیر پای خودش له کرد. بین فلان رئیس قبیله با فلان آدم بسیار پایین و متوسّط، اخوّت ایجاد کرد. گفت شما دو نفر با هم برادرید؛ آنها هم با کمال میل این برادری را قبول کردند. اشراف و بزرگان را در کنار بردگانِ مسلمانشده و آزادییافته قرار داد و با این کار، همهی موانع وحدت اجتماعی را از بین برد. وقتی میخواستند برای مسجد، مؤذّن انتخاب کنند، خوشصداها و خوشقیافهها زیاد بودند، معاریف و شخصیتهای برجسته متعدّد بودند؛ اما از میان همهی اینها بلال حبشی را انتخاب کرد. نه زیبایی، نه صوت و نه شرف خانوادگی و پدر و مادری مطرح بود؛ فقط اسلام و ایمان، مجاهدت در راه خدا و نشان دادن فداکاری در این راه ملاک بود. ببینید چطور ارزشها را در عمل مشخّص کرد. بیش از آنچه که حرف او بخواهد در دلها اثر بگذارد، عمل و سیره و ممشای او در دلها اثر گذاشت. برای آنکه این کار به سامان برسد، سه مرحله وجود داشت: مرحلهی اول، شالودهریزی نظام بود که با این کارها انجام گرفت. مرحلهی دوم، حراست از این نظام بود. موجود زندهی روبهرشد و نموی که همهی صاحبان قدرت اگر او را بشناسند، از او احساس خطر میکنند، قهراً دشمن دارد. اگر پیغمبر نتواند در مقابل دشمن، هوشیارانه از این مولود طبیعیِ مبارک حراست کند، این نظام از بین خواهد رفت و همهی زحماتش بیحاصل خواهد بود؛ لذا باید حراست کند. مرحلهی سوم، عبارت از تکمیل و سازندگی بناست. شالودهریزی کافی نیست؛ شالودهریزی، قدم اوّل است. این سه کار در عرض هم انجام میگیرد. شالودهریزی در درجهی اوّل است؛ اما در همین شالودهریزی هم ملاحظهی دشمنان شده است و بعد از این هم حراست ادامه پیدا خواهد کرد. در همین شالودهریزی، به بنای اشخاص و بنیانهای اجتماعی نیز توجّه شده است و بعد از این هم ادامه پیدا خواهد کرد.1380/02/28
دشمنان اصلی جامعه اسلامی دوران پیامبر (ص) در مدینه پیغمبر نگاه میكند و میبیند پنج دشمن اصلی، این جامعهی[اسلامی] تازه متولّد شده,[درمدینه] را تهدید میكنند: یك دشمن، كوچك و كماهمیت است؛ اما درعینحال نباید از او غافل ماند. یك وقت ممكن است یك خطر بزرگ به وجود آورد. او كدام است؟ قبایل نیمهوحشی اطراف مدینه. به فاصلهی ده فرسخ، پانزده فرسخ، بیست فرسخ از مدینه، قبایل نیمهوحشیای وجود دارند كه تمام زندگی آنها عبارت از جنگ و خونریزی و غارت و به جان هم افتادن و از همدیگر قاپیدن است. پیغمبر اگر بخواهد در مدینه نظام اجتماعیِ سالم و مطمئن و آرامی به وجود آورد، باید حساب اینها را بكند. پیغمبر فكر اینها را كرد. در هر كدام از آنها اگر نشانهی صلاح و هدایت بود، با آنها پیمان بست؛ اول هم نگفت كه حتماً بیایید مسلمان شوید؛ نه، كافر و مشرك هم بودند؛ اما با اینها پیمان بست تا تعرّض نكنند. پیغمبر بر عهد و پیمانِ خودش، بسیار پا فشاری میكرد و پایدار بود؛ كه این را هم عرض خواهم كرد. آنهایی را كه شریر بودند و قابل اعتماد نبودند، پیغمبر علاج كرد و خودش سراغ آنها رفت. این سریههایی كه شنیدهاید پیغمبر پنجاه نفر را سراغ فلان قبیله فرستاد، بیست نفر را سراغ فلان قبیله، مربوط به اینهاست؛ كسانی كه خوی و طبیعت آنها آرامپذیر و هدایتپذیر و صلاحپذیر نیست و جز با خونریزی و استفادهی از قدرت نمیتوانند زندگی كنند. لذا پیغمبر سراغ آنها رفت و آنها را منكوب كرد و سر جای خودشان نشاند. دشمن دوم، مكه است كه یك مركزیّت است. درست است كه در مكه حكومتِ به معنای رایج خودش وجود نداشت؛ اما یك گروه اشرافِ متكبّرِ قدرتمندِ متنفّذ با هم بر مكه حكومت میكردند. اینها با هم اختلاف داشتند، اما در مقابل این مولود جدید، با یكدیگر همدست بودند. پیغمبر میدانست خطر عمده از ناحیهی آنهاست؛ همینطور هم در عمل اتّفاق افتاد. پیغمبر احساس كرد اگر بنشیند تا آنها سراغش بیایند، یقیناً آنها فرصت خواهند یافت؛ لذا سراغ آنها رفت؛ منتها به طرف مكه حركت نكرد. راه كاروانیِ آنها از نزدیكی مدینه عبور میكرد؛ پیغمبر تعرّض خودش را به آنها شروع كرد، كه جنگ بدر، مهمترینِ این تعرّضها در اوّلِ كار بود. پیغمبر تعرّض را شروع كرد؛ آنها هم با تعصّب و پیگیری و لجاجت به جنگ آن حضرت آمدند. تقریباً چهار، پنج سال وضع اینگونه بود؛ یعنی پیغمبر آنها را به حال خودشان رها نمیكرد؛ آنها هم امیدوار بودند كه بتوانند این مولود جدید - یعنی نظام اسلامی - را كه از آن احساس خطر میكردند، ریشه كن كنند. جنگ اُحد و جنگهای متعدّد دیگری كه اتّفاق افتاد، در همین زمینه بود. آخرین جنگی كه آنها سراغ پیغمبر آمدند، جنگ خندق - یكی از آن جنگهای بسیار مهم - بود. همهی نیرویشان را جمع كردند و از دیگران هم كمك گرفتند و گفتند میرویم پیغمبر و دویست نفر، سیصد نفر، پانصد نفر از یاران نزدیك او را قتل عام میكنیم؛ مدینه را هم غارت میكنیم و آسوده برمیگردیم؛ دیگر هیچ اثری از اینها نخواهد ماند. قبل از آنكه اینها به مدینه برسند، پیغمبر اكرم از قضایا مطّلع شد و آن خندق معروف را كَند. یك طرف مدینه قابل نفوذ بود؛ لذا در آنجا خندقی تقریباً به عرض چهل متر كَندند. ماه رمضان بود. طبق بعضی از روایات، هوا بسیار سرد بود؛ آن سال بارندگی هم نشده بود و مردم درآمدی نداشتند؛ لذا مشكلات فراوانی وجود داشت. سختتر از همه، پیغمبر كار كرد. در كندن خندق، هرجا دید كسی خسته شده و گیر كرده و نمیتواند پیش برود، پیغمبر میرفت كلنگ را از او میگرفت و بنا میكرد به كار كردن؛ یعنی فقط با دستور حضور نداشت؛ با تنِ خود در وسط جمعیت حضور داشت. كفّار، مقابل خندق آمدند، اما دیدند نمیتوانند؛ لذا شكسته و مفتضح و مأیوس و ناكام مجبور شدند برگردند. پیغمبر فرمود تمام شد؛ این آخرین حملهی قریش مكه به ماست. از حالا دیگر نوبت ماست؛ ما به طرف مكه و به سراغ آنها میرویم. سال بعد از آن، پیغمبر گفت ما میخواهیم به زیارت عمره بیاییم. ماجرای حدیبیّه- كه یكی از ماجراهای بسیار پُرمغز و پُرمعناست - در این زمان اتّفاق افتاد. پیغمبر به قصد عمره به طرف مكه حركت كرد. آنها دیدند در ماه حرام - كه ماه جنگ نیست و آنها هم به ماه حرام احترام میگذاشتند - پیغمبر به طرف مكه میآید. چه كار كنند؟ راه را باز بگذارند بیاید؟ با این موفّقیت، چه كار خواهند كرد و چطور میتوانند در مقابل او بایستند؟ آیا در ماه حرام بروند با او جنگ كنند؟ چگونه جنگ كنند؟ بالاخره تصمیم گرفتند و گفتند میرویم و نمیگذاریم او به مكه بیاید؛ و اگر بهانهای پیدا كردیم، قتلعامشان میكنیم. پیغمبر با عالیترین تدبیر، كاری كرد كه آنها نشستند و با او قرارداد امضاء كردند تا برگردد؛ اما سال بعد بیاید و عمره بجا آورد و در سرتاسر منطقه هم برای تبلیغات پیغمبر فضا باز باشد. اسمش صلح است؛ اما خدای متعال در قرآن میفرماید: «انّا فتحنا لك فتحا مبینا»؛ ما برای تو فتح مبینی ایجاد كردیم. اگر كسانی به مَراجع صحیح و محكم تاریخ، مراجعه كنند، خواهند دید كه ماجرای حدیبیّه چقدر عجیب است. سال بعد پیغمبر به عمره رفت و علیرغم آنها، شوكت آن بزرگوار روزبهروز زیاد شد. سال بعدش - یعنی سال هشتم - كه كفّار نقض عهد كرده بودند، پیغمبر رفت و مكه را فتح كرد، كه فتحی عظیم و حاكی از تسلّط و اقتدار آن حضرت بود. بنابراین پیغمبر با این دشمن هم مدبّرانه، قدرتمندانه، با صبر و حوصله، بدون دستپاچگی و بدون حتّی یك قدم عقبنشینی برخورد كرد و روزبهروز و لحظهبهلحظه به طرف جلو پیش رفت. دشمن سوم، یهودیها بودند؛ یعنی بیگانگانِ نامطمئنی كه علیالعجاله حاضر شدند با پیغمبر در مدینه زندگی كنند؛ اما دست از موذیگری و اخلالگری و تخریب برنمیداشتند. اگر نگاه كنید، بخش مهمی از سورهی بقره و بعضی از سورههای دیگر قرآن مربوط به برخورد و مبارزهی فرهنگی پیغمبر با یهود است. چون گفتیم اینها فرهنگی بودند؛ آگاهیهایی داشتند؛ روی ذهنهای مردم ضعیفالایمان اثرِ زیاد میگذاشتند؛ توطئه میكردند؛ مردم را ناامید میكردند و به جان هم میانداختند. اینها دشمن سازمانیافتهای بودند. پیغمبر تا آنجایی كه میتوانست، با اینها مدارا كرد؛ اما بعد كه دید اینها مدارابردار نیستند، مجازاتشان كرد. پیغمبر، بیخود و بدون مقدّمه هم سراغ اینها نرفت؛ هر كدام از این سه قبیله عملی انجام دادند و پیغمبر بر طبق آن عمل، آنها را مجازات كرد. اوّل، بنیقینقاع بودند كه به پیغمبر خیانت كردند؛ پیغمبر سراغشان رفت و فرمود باید از آنجا بروید؛ اینها را كوچ داد و از آن منطقه بیرون كرد و تمام امكاناتشان برای مسلمانها ماند. دستهی دوم، بنینضیر بودند. اینها هم خیانت كردند - كه داستان خیانتهایشان مهم است - لذا پیغمبر فرمود مقداری از وسایلتان را بردارید و بروید؛ اینها هم مجبور شدند و رفتند. دستهی سوم بنیقریظه بودند كه پیغمبر امان و اجازهشان داد تا بمانند؛ اینها را بیرون نكرد؛ با اینها پیمان بست تا در جنگ خندق نگذارند دشمن از طرف محلاتشان وارد مدینه شود؛ اما اینها ناجوانمردی كردند و با دشمن پیمان بستند تا در كنار آنها به پیغمبر حمله كنند! یعنی نه فقط به پیمانشان با پیغمبر پایدار نماندند، بلكه در آن حالی كه پیغمبر یك قسمت مدینه را - كه قابل نفوذ بود - خندق حفر كرده بود و محلات اینها در طرف دیگری بود كه باید مانع از این میشدند كه دشمن از آنجا بیاید، اینها رفتند با دشمن مذاكره و گفتگو كردند تا دشمن و آنها - مشتركاً - از آنجا وارد مدینه شوند و از پشت به پیغمبر خنجر بزنند! پیغمبر در اثنای توطئهی اینها، ماجرا را فهمید. محاصرهی مدینه، قریب یك ماه طول كشیده بود؛ در اواسط این یك ماه بود كه اینها این خیانت را كردند. پیغمبر مطّلع شد كه اینها چنین تصمیمی گرفتهاند. با یك تدبیر بسیار هوشیارانه، كاری كرد كه بین اینها و قریش به هم خورد - كه ماجرایش را در تاریخ نوشتهاند - كاری كرد كه اطمینان اینها و قریش از همدیگر سلب شد. یكی از آن حیلههای جنگیِ سیاسیِ بسیار زیبای پیغمبر همینجا بود؛ یعنی اینها را علیالعجاله متوقف كرد تا نتوانند لطمه بزنند. بعد كه قریش و همپیمانانشان شكست خوردند و از خندق جدا شدند و به طرف مكه رفتند، پیغمبر به مدینه برگشت. همان روزی كه برگشت، نماز ظهر را خواند و فرمود نماز عصر را جلوِ قلعههای بنیقریظه میخوانیم؛ راه بیفتیم به آنجا برویم؛ یعنی حتّی یك شب هم معطل نكرد؛ رفت و آنها را محاصره كرد. بیستوپنج روز بین اینها محاصره و درگیری بود؛ بعد پیغمبر همهی مردان جنگی اینها را به قتل رساند؛ چون خیانتشان بزرگتر بود و قابل اصلاح نبودند. پیغمبر با اینها اینگونه برخورد كرد؛ یعنی دشمنیِ یهود را - عمدتاً در قضیهی بنیقریظه، قبلش در قضیهی بنینضیر، بعدش در قضیهی یهودیان خیبر - اینگونه با تدبیر و قدرت و پیگیری و همراه با اخلاق والای انسانی از سر مسلمانها رفع كرد. در هیچكدام از این قضایا، پیغمبر نقض عهد نكرد؛ حتّی دشمنان اسلام هم این را قبول دارند كه پیغمبر در این قضایا هیچ نقض عهدی نكرد؛ آنها بودند كه نقض عهد كردند. دشمن چهارم، منافقین بودند. منافقین در داخل مردم بودند؛ كسانی كه به زبان ایمان آورده بودند، اما در باطن ایمان نداشتند؛ مردمان پست، معاند، تنگنظر و آمادهی همكاری با دشمن، منتها سازماننیافته. فرق اینها با یهود این بود. پیغمبر با دشمن سازمانیافتهای كه آماده و منتظر حمله است تا ضربه بزند، مثل برخورد با یهود رفتار میكند و به آنها امان نمیدهد؛ اما دشمنی را كه سازمانیافته نیست و لجاجتها و دشمنیها و خباثتهای فردی دارد و بیایمان است، تحمّل میكند. عبداللَّهبنابیّ، یكی از دشمنترین دشمنان پیغمبر بود. تقریباً تا سال آخر زندگی پیغمبر، این شخص زنده بود؛ اما پیغمبر با او رفتار بدی نكرد. درعینحال كه همه میدانستند او منافق است؛ ولی با او مماشات كرد؛ مثل بقیهی مسلمانها با او رفتار كرد؛ سهمش را از بیتالمال داد، امنیتش را حفظ كرد، حرمتش را رعایت كرد. با اینكه آنها این همه بدجنسی و خباثت میكردند؛ كه باز در سورهی بقره، فصلی مربوط به همین منافقین است. وقتی كه جمعی از این منافقین كارهای سازمانیافته كردند، پیغمبر به سراغشان رفت. در قضیهی مسجد ضرار، اینها رفتند مركزی درست كردند؛ با خارج از نظام اسلامی - یعنی با كسی كه در منطقهی روم بود؛ مثل ابوعامر راهب - ارتباط برقرار كردند و مقدّمهسازی كردند تا از روم علیه پیغمبر لشكر بكشند. در اینجا پیغمبر به سراغ آنها رفت و مسجدی را كه ساخته بودند، ویران كرد و سوزاند. فرمود این مسجد، مسجد نیست؛ اینجا محلّ توطئه علیه مسجد و علیه نام خدا و علیه مردم است. یا آنجایی كه یك دسته از همین منافقین، كفر خودشان را ظاهر كردند و از مدینه رفتند و در جایی لشكری درست كردند؛ پیغمبر با اینها مبارزه كرد و فرمود اگر نزدیك بیایند، به سراغشان میرویم و با آنها میجنگیم؛ با اینكه منافقین در داخل مدینه هم بودند و پیغمبر با آنها كاری نداشت. بنابراین با دستهی سوم، برخورد سازمانیافتهی قاطع؛ اما با دستهی چهارم، برخورد همراه با ملایمت داشت؛ چون اینها سازمانیافته نبودند و خطرشان، خطر فردی بود. پیغمبر با رفتار خود، غالباً هم اینها را شرمنده میكرد. و اما دشمن پنجم. دشمن پنجم عبارت بود از دشمنی كه در درون هر یك از افراد مسلمان و مؤمن وجود داشت. خطرناكتر از همهی دشمنها هم همین است. این دشمن در درون ما هم وجود دارد: تمایلات نفسانی، خودخواهیها، میل به انحراف، میل به گمراهی و لغزشهایی كه زمینهی آن را خود انسان فراهم میكند. پیغمبر با این دشمن هم سخت مبارزه كرد؛ منتها مبارزهی با این دشمن، به وسیلهی شمشیر نیست؛ به وسیلهی تربیت و تزكیه و تعلیم و هشدار دادن است. لذا وقتی كه مردم با آن همه زحمت از جنگ برگشتند، پیغمبر فرمود شما از جهاد كوچكتر برگشتید، حالا مشغول جهاد بزرگتر شوید. عجب! یا رسولاللَّه! جهاد بزرگتر چیست؟ ما این جهاد با این عظمت و با این زحمت را انجام دادیم؛ مگر بزرگتر از این هم جهادی وجود دارد؟ فرمود بله، جهاد با نفس خودتان. اگر قرآن میفرماید: «الّذین فی قلوبهم مرض»، اینها منافقین نیستند؛ البته عدهای از منافقین هم جزو «الّذین فی قلوبهم مرض»اند، اما هر كسی كه «الّذین فی قلوبهم مرض» است - یعنی در دل، بیماری دارد - جزو منافقین نیست؛ گاهی مؤمن است، اما در دلش مرض هست. این مرض یعنی چه؟ یعنی ضعفهای اخلاقی، شخصیتی، هوسرانی و میل به خودخواهیهای گوناگون؛ كه اگر جلویش را نگیری و خودت با آنها مبارزه نكنی، ایمان را از تو خواهد گرفت و تو را از درون پوك خواهد كرد. وقتی ایمان را از تو گرفت، دل تو بیایمان و ظاهر تو باایمان است؛ آن وقت اسم چنین كسی منافق است. اگر خدای نكرده دل من و شما از ایمان تهی شد، در حالی كه ظاهرمان، ظاهرِ ایمانی است؛ پابندیها و دلبستگیهای اعتقادی و ایمانی را از دست دادیم، اما زبان ما همچنان همان حرفهای ایمانی را میزند كه قبلاً میزد؛ این میشود نفاق؛ این هم خطرناك است. قرآن میفرماید: «ثمّ كان عاقبة الّذین اسائوا السوأی ان كذّبوا بایات اللَّه»؛ آن كسانی كه كار بد كردند، بدترین نصیبشان خواهد شد. آن بدترین چیست؟ تكذیب آیات الهی. در جای دیگر میفرماید: آن كسانی كه به این وظیفهی بزرگ - انفاق در راه خدا - عمل نكردند، «فاعقبهم نفاقا فی قلوبهم الی یوم یلقونه بما اخلفوا اللَّه ما وعدوه»؛چون با خدا خلف وعده كردند، در دلشان نفاق به وجود آمد. خطر بزرگ برای جامعهی اسلامی این است؛ هرجا هم كه شما در تاریخ میبینید جامعهی اسلامی منحرف شده، از اینجا منحرف شده است. ممكن است دشمن خارجی بیاید، سركوب كند، شكست دهد و تار و مار كند؛ اما نمیتواند نابود كند بالاخره ایمان میماند و در جایی سر بلند میكند و سبز میشود. اما آنجایی كه این لشكرِ دشمن درونی به انسان حمله كرد و درون انسان را تهی و خالی نمود، راه منحرف خواهد شد. هرجا انحراف وجود دارد، منشأش این است. پیغمبر با این دشمن هم مبارزه كرد.1380/02/28