newspart/index2
جنگهای امیرالمؤمنین(علیه السلام)
طراحی این صفحه تغییر کرده است، برای ارجاع به صفحه‌ی قبلی اینجا کلیک کنید.
امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) در مواقعی مجبور به صبر بود

یکی از موانع تحقق آرزوهای بزرگ انقلاب، بی‌ارادگی است؛ یکی از موانع، تنبلی است؛ یکی از موانع، بی‌صبری است. بی‌صبری؛ باباجان! این غذا را وقتی شما سرِ بار گذاشتید، نمیشود که بمجرّد اینکه آتش زیرِ غذا را روشن کردید، بنا کنید پا به هم کوفتن که من غذا میخواهم! خب باید صبر کنید تا بپزد. گاهی اوقات این‌جوری است؛ بعضی از فعّالیّتهایی که برادرها و خواهرهای خوب انقلابی یک جاهایی انجام میدهند، ناشی از صبور نبودن است؛ صبوری لازم است؛ صبر هم یکی از خصلتهای انقلابی است. بله، خشم انقلابی داریم امّا صبر انقلابی هم داریم. مظهر اتمّ و اکمل عدالت، امیرالمؤمنین است دیگر، از او عادل‌تر که نداریم، امّا امیرالمؤمنین هم یک جاهایی صبر کرد؛ تاریخ زندگی امیرالمؤمنین را می‌بینید دیگر. یک جا میگوید: فَصَبَرتُ وَ فِی العَینِ قَذًی وَ فِی الحَلقِ شَجا؛(1) یک جا هم در مقابل فشار خوارج و مانند اینها در جنگ صفّین صبر میکند و به حکمیّت تن میدهد؛(2) پس یک جاهایی صبر ضروری است، لازم است؛ یک جاهایی صبر، [از روی] ناچاری است، یک جاهایی هم نه، ناچاری نیست اما لازم است که انسان این صبر را انجام بدهد.1397/03/07

1 ) خطبه 3 :از خطبه‏هاى آن حضرت است معروف به شقشقيّه
أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ وَ إِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّي مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ وَ لَا يَرْقَى إِلَيَّ الطَّيْرُ فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَيْتُ عَنْهَا كَشْحاً وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِي بَيْنَ أَنْ أَصُولَ بِيَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْيَةٍ عَمْيَاءَ يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبِيرُ وَ يَشِيبُ فِيهَا الصَّغِيرُ وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى يَلْقَى رَبَّهُ ترجيح الصبر فَرَأَيْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى وَ فِي الْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِي نَهْباً حَتَّى مَضَى الْأَوَّلُ لِسَبِيلِهِ فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فُلَانٍ بَعْدَهُ ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الْأَعْشَى شَتَّانَ مَا يَوْمِي عَلَى كُورِهَا وَ يَوْمُ حَيَّانَ أَخِي جَابِرِ فَيَا عَجَباً بَيْنَا هُوَ يَسْتَقِيلُهَا فِي حَيَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَيْهَا فَصَيَّرَهَا فِي حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ يَغْلُظُ كَلْمُهَا وَ يَخْشُنُ مَسُّهَا وَ يَكْثُرُ الْعِثَارُ فِيهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا فَصَاحِبُهَا كَرَاكِبِ الصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ‏ لَهَا تَقَحَّمَ فَمُنِيَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ الْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ الْمِحْنَةِ حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِيلِهِ جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ لَكِنِّي أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَيْهِ بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ خِضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبِيعِ إِلَى أَنِ انْتَكَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ وَ كَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ مبايعة علي‏ فَمَا رَاعَنِي إِلَّا وَ النَّاسُ كَعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَيَّ يَنْثَالُونَ عَلَيَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَايَ مُجْتَمِعِينَ حَوْلِي كَرَبِيضَةِ الْغَنَمِ فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَكَثَتْ طَائِفَةٌ وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُونَ كَأَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ‏ بَلَى وَ اللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَ وَعَوْهَا وَ لَكِنَّهُمْ‏ حَلِيَتِ الدُّنْيَا فِي أَعْيُنِهِمْ وَ رَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا أَمَا وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَلَّا يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَيْتُ آخِرَهَا بِكَأْسِ أَوَّلِهَا وَ لَأَلْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ قَالُوا وَ قَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ السَّوَادِ عِنْدَ بُلُوغِهِ إِلَى هَذَا الْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ فَنَاوَلَهُ كِتَاباً قِيلَ إِنَّ فِيهِ مَسَائِلَ كَانَ يُرِيدُ الْإِجَابَةَ عَنْهَا فَأَقْبَلَ يَنْظُرُ فِيهِ (فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ قِرَاءَتِهِ) قَالَ لَهُ ابْنُ عَبَّاسٍ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ لَوِ اطَّرَدَتْ خُطْبَتُكَ مِنْ حَيْثُ أَفْضَيْتَ فَقَالَ هَيْهَاتَ يَا ابْنَ عَبَّاسٍ تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ فَوَاللَّهِ مَا أَسَفْتُ عَلَى كَلَامٍ قَطُّ كَأَسَفِي عَلَى هَذَا الْكَلَامِ أَلَّا يَكُونَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ( عليه‏السلام )بَلَغَ مِنْهُ حَيْثُ أَرَادَ
ترجمه:
هان به خدا قسم ابو بكر پسر ابو قحافه جامه خلافت را پوشيد در حالى كه مى‏دانست جايگاه من در خلافت چون محور سنگ آسيا به آسياست، سيل دانش از وجودم همچون سيل سرازير مى‏شود، و مرغ انديشه به قلّه منزلتم نمى‏رسد. اما از خلافت چشم پوشيدم، و روى از آن بر تافتم، و عميقا انديشه كردم كه با دست بريده و بدون ياور بجنگم، يا آن عرصه گاه ظلمت كور را تحمل نمايم، فضايى كه پيران در آن فرسوده، و كم سالان پير، و مؤمن تا ديدار حق دچار مشقت مى‏شود ديدم خويشتندارى در اين امر عاقلانه‏تر است، پس صبر كردم در حالى كه گويى در ديده‏ام خاشاك بود، و غصه راه گلويم را بسته بود مى‏ديدم كه ميراثم به غارت مى‏رود. تا نوبت اولى سپرى شد، و خلافت را پس از خود به پسر خطاب واگذارد. [سپس امام وضع خود را به شعر اعشى مثل زد:] «چه تفاوت فاحشى است بين امروز من با اين همه مشكلات، و روز حيّان برادر جابر كه غرق خوشى است». شگفتا اولى با اينكه در زمان حياتش مى‏خواست حكومت را واگذارد، ولى براى بعد خود عقد خلافت را جهت ديگرى بست. چه سخت هر كدام به يكى از دو پستان حكومت چسبيدند حكومت را به فضايى خشن كشانيده، و به كسى رسيد كه كلامش درشت، و همراهى با او دشوار، و لغزشهايش فراوان، و معذرت خواهيش زياد بود. بودن با حكومت او كسى را مى‏ماند كه بر شتر چموش سوار است، كه اگر مهارش را بكشد بينى‏اش زخم شود، و اگر رهايش كند خود و راكب را به هلاكت اندازد به خدا قسم امت در زمان او دچار اشتباه و نا آرامى، و تلوّن مزاج و انحراف از راه خدا شدند. آن مدت طولانى را نيز صبر كردم، و بار سنگين هر بلايى را به دوش كشيدم. تا زمان او هم سپرى شد، و امر حكومت را به شورايى سپرد كه به گمانش من هم (با اين منزلت خدايى) يكى از آنانم. خداوندا چه شورايى من چه زمانى در برابر اولين آنها در برترى و شايستگى مورد شك بودم كه امروز همپايه اين اعضاى شورا قرار گيرم ولى (به خاطر احقاق حق) در نشيب و فراز شورا با آنان هماهنگ شدم، در آنجا يكى به خاطر كينه‏اش به من رأى نداد، و ديگرى براى بيعت به دامادش تمايل كرد، و مسايلى ديگر كه ذكرش مناسب نيست. تا سومى به حكومت رسيد كه برنامه‏اى جز انباشتن شكم و تخليه آن نداشت، و دودمان پدرى او (بنى اميه) به همراهى او بر خاستند و چون شترى كه گياه تازه بهار را با ولع مى‏خورد به غارت بيت المال دست زدند، در نتيجه اين اوضاع رشته‏اش پنبه شد، و اعمالش كار او را تمام ساخت، و شكمبارگى سرنگونش نمود. بيعت با امام عليه السّلام آن گاه چيزى مرا به وحشت نينداخت جز اينكه مردم همانند يال كفتار بر سرم ريختند، و از هر طرف به من هجوم آورند، به طورى كه دو فرزندم در آن ازدحام كوبيده شدند، و ردايم از دو جانب پاره شد، مردم چونان گله گوسپند محاصره‏ام كردند. اما همين كه به امر خلافت اقدام نمودم گروهى پيمان شكستند، و عده‏اى از مدار دين بيرون رفتند، و جمعى ديگر سر به راه طغيان نهادند، گويى هر سه طايفه اين سخن خدا را نشنيده بودند كه مى‏فرمايد: «اين سراى آخرت را براى كسانى قرار دهيم كه خواهان برترى و فساد در زمين نيستند، و عاقبت خوش از پرهيزكاران است.» چرا، به خدا قسم شنيده بودند و آن را از حفظ داشتند، امّا زرق و برق دنيا چشمشان را پر كرد، و زيور و زينتش آنان را فريفت. هان به خدايى كه دانه را شكافت، و انسان را به وجود آورد، اگر حضور حاضر، و تمام بودن حجت بر من به خاطر وجود ياور نبود، و اگر نبود عهدى كه خداوند از دانشمندان گرفته كه در برابر شكمبارگى هيچ ستمگر و گرسنگى هيچ مظلومى سكوت ننمايند، دهنه شتر حكومت را بر كوهانش مى‏انداختم، و پايان خلافت را با پيمانه خالى اولش سيراب مى‏كردم، آن وقت مى‏ديديد كه ارزش دنياى شما نزد من از اخلاط دماغ بز كمتر است [چون سخن مولا به اينجا رسيد مردى از اهل عراق بر خاست و نامه‏اى به او داد، حضرت سر گرم خواندن شد، پس از خواندن، ابن عباس گفت: اى امير المؤمنين، كاش سخنت را از همان جا كه بريدى ادامه مى‏دادى فرمود:] هيهات اى پسر عباس، اين آتش درونى بود كه شعله كشيد سپس فرو نشست [ابن عباس گفت: به خدا قسم بر هيچ سخنى به مانند اين كلام ناتمام امير المؤمنين غصه نخوردم كه آن انسان والا درد دلش را با اين سخنرانى به پايان نبرد.]
2 ) خطبه 125 : از سخنان آن حضرت است در رابطه با خوارج وقتى كه حكميت را انكار كردند، در اين كلام اصحاب خود را نسبت به حكميت سرزنش مى‏نمايد. فرمود
إِنَّا لَمْ نُحَكِّمِ الرِّجَالَ وَ إِنَّمَا حَكَّمْنَا الْقُرْآنَ هَذَا الْقُرْآنُ إِنَّمَا هُوَ خَطٌّ مَسْطُورٌ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ لَا يَنْطِقُ بِلِسَانٍ وَ لَا بُدَّ لَهُ مِنْ تَرْجُمَانٍ وَ إِنَّمَا يَنْطِقُ عَنْهُ الرِّجَالُ وَ لَمَّا دَعَانَا الْقَوْمُ إلَى أَنْ نُحَكِّمَ بَيْنَنَا الْقُرْآنَ لَمْ نَكُنِ الْفَرِيقَ الْمُتَوَلِّيَ عَنْ كِتَابِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى وَ قَدْ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ‏ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ فَرَدُّهُ إِلَى اللَّهِ أَنْ نَحْكُمَ بِكِتَابِهِ وَ رَدُّهُ إِلَى الرَّسُولِ أَنْ نَأْخُذَ بِسُنَّتِهِ فَإِذَا حُكِمَ بِالصِّدْقِ فِي كِتَابِ اللَّهِ فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ بِهِ وَ إِنْ حُكِمَ بِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ ( صلى الله عليه وآله ) فَنَحْنُ أَحَقُّ النَّاسِ وَ أَوْلَاهُمْ بِهَا وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ لِمَ جَعَلْتَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ أَجَلًا فِي التَّحْكِيمِ فَإِنَّمَا فَعَلْتُ ذَلِكَ لِيَتَبَيَّنَ الْجَاهِلُ وَ يَتَثَبَّتَ الْعَالِمُ وَ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يُصْلِحَ فِي هَذِهِ الْهُدْنَةِ أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ وَ لَا تُؤْخَذَ بِأَكْظَامِهَا فَتَعْجَلَ عَنْ تَبَيُّنِ الْحَقِّ وَ تَنْقَادَ لِأَوَّلِ الْغَيِّ إِنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ عِنْدَ اللَّهِ مَنْ كَانَ الْعَمَلُ بِالْحَقِّ أَحَبَّ إِلَيْهِ وَ إِنْ نَقَصَهُ وَ كَرَثَهُ مِنَ الْبَاطِلِ وَ إِنْ جَرَّ إِلَيْهِ فَائِدَةً وَ زَادَهُ فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ وَ مِنْ أَيْنَ أُتِيتُمْ اسْتَعِدُّوا لِلْمَسِيرِ إِلَى قَوْمٍ حَيَارَى عَنِ الْحَقِّ لَا يُبْصِرُونَهُ وَ مُوزَعِينَ بِالْجَوْرِ لَايَعْدِلُونَ بِهِ جُفَاةٍ عَنِ الْكِتَابِ نُكُبٍ عَنِ الطَّرِيقِ مَا أَنْتُمْ بِوَثِيقَةٍ يُعْلَقُ بِهَا وَ لَا زَوَافِرِ عِزٍّ يُعْتَصَمُ إِلَيْهَا لَبِئْسَ حُشَّاشُ نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ أُفٍّ لَكُمْ لَقَدْ لَقِيتُ مِنْكُمْ بَرْحاً يَوْماً أُنَادِيكُمْ وَ يَوْماً أُنَاجِيكُمْ فَلَا أَحْرَارُ صِدْقٍ عِنْدَ النِّدَاءِ وَ لَا إِخْوَانُ ثِقَةٍ عِنْدَ النَّجَاءِ .
ترجمه:
ما مردمان را حكم قرار نداديم، قرآن را حكم كرديم، و اين قرآن خطى است نوشته شده ميان دو جلد كه با زبان حرف نمى‏زند، او را مترجمى لازم است، و از جانب او مردان سخن مى‏گويند. زمانى كه اين مردم ما را به حكميت قرآن دعوت كردند ما قومى نبوديم كه از قرآن رو بگردانيم، در حالى كه خداوند سبحان فرموده: «اگر در چيزى اختلاف كرديد آن را به خدا و رسولش برگردانيد». برگرداندن اختلاف به خداوند اين است كه كتابش را حاكم قرار دهيم، و ارجاع دادن اختلاف به پيامبرش اين است كه سنّتش را اخذ كنيم. پس اگر از روى صدق در كتاب خدا حكم شود ما به آن حكم از همه مردم سزاوارتريم، و اگر به سنّت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله حكم شود ما از همه مردم به آن اولى‏تريم. امّا گفتار شما كه چرا ميان خود و آنان در حكميت مدت قرار دادى براى اين بود كه جاهل حق را نزد خودش روشن كند، و دانا در عقيده‏اش تحقيق بيشتر كند، و شايد خداوند در اين مدت آرامش كار اين امت را اصلاح كند، و در مضيقه نباشند تا پيش از شناخت حق شتاب كرده و به نخستين گمراهى گردن نهند. قطعا برترين مردم نزد خداوند كسى است كه عمل‏ به حق پيش او اگر چه از نتيجه آن نقصان و سختى بيند محبوبتر از باطل باشد اگر چه باطل به او نفع رساند و مقام او را بالاتر گرداند. سرگردانى شما از كدام ناحيه است اين فتنه از كجا به شما رسيد مهيّا براى رفتن به سوى مردمى شويد كه در شناخت حق سرگردان و از ديدن آن كورند، و به ستم تشويق شده آن را به عدل و انصاف بدل نمى‏كنند، از فهم قرآن دور، و از راه راست منحرفند. شما طرف اعتماد نيستيد كه بتوان به شما اعتماد كرد، و نه ياران توانمندى كه بتوان به شما متّكى شد. براى افروختن آتش جنگ بد آتش افروزانى هستيد اف بر شما كه از شما بس اذيّت و بلا ديدم روزى شما را براى يارى ندا مى‏كنم، و روزى ديگر با شما (بر سر تقصيرتان) نجوا مى‏كنم، نه در وقت ندا آزاد مردان صادقى هستيد، و نه در موقع نجوا راز داران مورد اطمينانى مى‏باشيد
لینک ثابت
تفاوت برخورد امیرالمومنین(ع) با دشمنانش

تمام ارزشها و صفاتی که انسان -چه به‌عنوان انسان مؤمن به اسلام، چه به‌عنوان انسان مؤمن به هر دینی، و چه به‌عنوان انسان بی‌اعتقاد به هر دینی؛ هرجور انسانی- به آنها احترام میگذارد و تکریم میکند، در علیّ‌بن‌ابی‌طالب جمع است؛...در امیرالمؤمنین سه جور صفات هست: یکی آن صفات معنویِ الهی است که با هیچ میزانی برای ماها اصلاً قابل سنجش نیست؛ ایمان، آن ایمانِ متعالیِ عمیق؛... یک دسته دیگر، صفات برجسته‌ی انسانی او است؛ ... دسته‌ی سوّم از خصوصیّات امیرالمؤمنین، خصوصیّات حکومتی است که نتیجه‌ی همان مسئله‌ی امامت است؛ امامت یعنی این‌جور حکومت‌کردن. البتّه شدّت و ضعف دارد که آن حدّ اعلایش در شخصیّتی مثل امیرالمؤمنین هست. خصوصیّات حکومتی مثل چه؟ مثل «عدالت»، مثل «انصاف»، مثل «برابر قراردادن همه‌ی آحاد مردم»...[مثل]«تدبیر»؛ برای جامعه‌ی اسلامی تدبیر اندیشیدن؛ دشمن را جدا کردن، دوست را جدا کردن، دشمن را به چند طبقه تقسیم کردن. امیرالمؤمنین سه جنگ داشت؛ این سه جنگ با سه دسته دشمن بود امّا با اینها مثل هم نجنگید. جنگ با معاویه و با شام یک‌جور بود، جنگ با بصره جور دیگری بود. آن‌وقتی که حضرت با طلحه و زبیر میجنگید، جور دیگری میجنگید. آنجا زبیر را میخواست، وسط میدان جنگ با او حرف میزد، نصیحت میکرد که «برادر سوابق ما یادت باشد؛ این همه ما با هم شمشیر زدیم، این همه با هم کار کردیم»؛ اثر هم کرد، البتّه زبیر کاری که باید میکرد نکرد، باید میپیوست به امیرالمؤمنین، این کار را نکرد امّا میدان جنگ را رها کرد و رفت؛ رفتار او در جنگ با طلحه و زبیر این‌جوری است. امّا رفتار او با شام این‌جوری نیست؛ به معاویه حضرت چه بگوید؟ بگوید ما و تو با همدیگر بودیم؟ کِی با هم بودند؟ در جنگ بدر مقابل هم ایستادند؛ امیرالمؤمنین جدّ او و دایی او و قوم و خویش و فک‌وفامیل او را از دم تیغ گذرانده؛ سابقه‌ای با هم ندارند. او هم از همان دشمنی‌ها دارد استفاده میکند و با امیرالمؤمنین میجنگد. امیرالمؤمنین دشمنها را تقسیم‌بندی میکرد؛ در قضیّه‌ی نهروان که [دشمنان] ده هزار نفر بودند، حضرت گفت از این ده هزار نفر هرکسی که بیاید این طرفِ این پرچمی که من نصب کرده‌ام، ما با او جنگ نداریم؛ آمدند، اکثر [آنها] آمدند این طرف. حضرت فرمود بروید، رهایشان کردند. بله، آنهایی که ماندند و لجاج کردند و تعصّب کردند، با آنها جنگید؛ بر آنها هم غلبه پیدا کرد. یعنی تدبیر در اداره‌ی کشور؛ شناختن دشمن، شناختن دوست؛ همه‌ی دشمنان یک‌جور نیستند؛ از بعضی‌ها صرف‌نظر کرد. بعضی‌ها با امیرالمؤمنین همان اوّل کار بیعت نکردند؛ مالک اشتر بالاسر حضرت ایستاده بود، شمشیر هم دستش بود، گفت یا امیرالمؤمنین! اجازه بده این آدمی که با تو بیعت نمیکند گردنش را بزنم؛ حضرت خندیدند، گفتند نه، این جوان هم که بود، آدم بد اخلاقی بود، آدم تندی بود؛ حالا هم پیر شده، تندتر شده، بگذار برود؛ ولش کردند و رفت. این تدبیر است؛ بالاترین تدبیر این است که یک کسی که در رأس قدرت است، بداند با چه کسی طرف است و با هر کسی چه‌جور باید رفتار بکند؛ از خصوصیّات حکومتی امیرالمؤمنین یکی این بود.1395/06/30
لینک ثابت
فریب خوردن از حیله لشگر معاویه به علت بی‌بصیرتی

انسان باید بصیرت پیدا کند. این بصیرت به چه معناست؟ یعنی چه بصیرت پیدا کند؟ چه جوری میشود این بصیرت را پیدا کرد؟ این بصیرتی که در حوادث لازم است و در روایات و در کلمات امیرالمؤمنین هم روی آن تکیه و تأکید شده، به معنای این است که انسان در حوادثی که پیرامون او میگذرد و در حوادثی که پیش روی اوست و به او ارتباط پیدا میکند، تدبر کند؛ سعی کند از حوادث به شکل عامیانه و سطحی عبور نکند؛ به تعبیر امیرالمؤمنین، اعتبار کند: «رحم اللَّه امرء تفکّر فاعتبر»؛ فکر کند و بر اساس این فکر، اعتبار کند. یعنی با تدبر مسائل را بسنجد - «و اعتبر فأبصر» - با این سنجش، بصیرت پیدا کند. حوادث را درست نگاه کردن، درست سنجیدن، در آنها تدبر کردن، در انسان بصیرت ایجاد میکند؛ یعنی بینائی ایجاد میکند و انسان چشمش به حقیقت باز میشود.
امیرالمؤمنین (علیه الصّلاة و السّلام) در جای دیگر میفرماید: «فانّما البصیر من سمع فتفکّر و نظر فأبصر»؛بصیر آن کسی است که بشنود، گوش خود را بر صداها نبندد؛ وقتی شنید، بیندیشد. هر شنیده‌ای را نمیشود به صرف شنیدن رد کرد یا قبول کرد؛ باید اندیشید. «البصیر من سمع فتفکّر و نظر فأبصر». نَظَرَ یعنی نگاه کند، چشم خود را نبندد. ایراد کار بسیاری از کسانی که در لغزشگاه‌های بی‌بصیرتی لغزیدند و سرنگون شدند، این است که نگاه نکردند و چشم خودشان را بر یک حقایق واضح بستند. انسان باید نگاه کند؛ وقتی که نگاه کرد، آنگاه خواهد دید. ما خیلی اوقات اصلاً حاضر نیستیم یک چیزهائی را نگاه کنیم. انسان می‌بیند منحرفینی را که اصلاً حاضر نیستند نگاه کنند. آن دشمن عنود را کار نداریم - حالا این را بعداً عرض خواهم کرد؛ «و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم ظلما و علوّا»- بعضی‌ها هستند که انگیزه دارند و با عناد وارد میشوند؛ خوب، دشمن است دیگر؛ بحث بر سر او نیست؛ بحث بر سر من و شماست که توی عرصه هستیم. ما اگر بخواهیم بصیرت پیدا کنیم، باید چشم را باز کنیم؛ باید ببینیم. یک چیزهائی هست که قابل دیدن است. اگر ما از آنها سطحی عبور کنیم، آنها را نبینیم، طبعاً اشتباه میکنیم.
من یک مثال از تاریخ بزنم. در جنگ صفین لشکر معاویه نزدیک به شکست خوردن شد؛ چیزی نمانده بود که بکلی منهدم و منهزم شود. حیله‌ای که برای نجات خودشان اندیشیدند، این بود که قرآنها را بر روی نیزه‌ها کنند و بیاورند وسط میدان. ورقه‌های قرآن را سر نیزه کردند، آوردند وسط میدان، با این معنا که قرآن بین ما و شما حکم باشد. گفتند بیائید هرچه قرآن میگوید، بر طبق آن عمل کنیم. خوب، کار عوام‌پسند قشنگی بود. یک عده‌ای که بعدها خوارج شدند و روی امیرالمؤمنین شمشیر کشیدند، از میان لشکر امیرالمؤمنین نگاه کردند، گفتند این که حرف خوبی است؛ اینها که حرف بدی نمیزنند؛ میگویند بیائیم قرآن را حکم کنیم. ببینید، اینجا فریب خوردن است؛ اینجا لغزیدن به خاطر این است که انسان زیر پایش را نگاه نمیکند. هیچ کس انسان را نمیبخشد اگر بلغزد، به خاطر اینکه زیر پایش را نگاه نکرده، پوست خربزه را زیر پای خودش ندیده. آنها نگاه نکردند. آنها اگر میخواستند حقیقت را بفهمند، حقیقت جلوی چشمشان بود. این کسی که دارد دعوت میکند و میگوید بیائید به حکمیت قرآن تن بدهیم و رضایت بدهیم، کسی است که دارد با امام منتخبِ مفترض‌الطاعه میجنگد! او چطور به قرآن معتقد است؟ امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب غیر از اینکه از نظر ما از طرف پیغمبر منصوص و منصوب بود، اما آن کسانی هم که این را قبول نداشتند، این مسئله را قبول داشتند که آن روز بعد از خلیفه‌ی سوم، همه‌ی مردم با او بیعت کردند، خلافت او را قبول کردند؛ شد امام، شد حاکم مفترض‌الطاعه‌ی جامعه‌ی اسلامی. هر کس با او میجنگید، روی او شمشیر میکشید، وظیفه‌ی همه‌ی مسلمانها بود که با او مقابله کنند. خوب، اگر این کسی که قرآن را سر نیزه کرده، حقیقتاً به قرآن معتقد است، قرآن میگوید که تو چرا با علی میجنگی. اگر واقعاً به قرآن معتقد است، باید دستهایش را بالا ببرد، بگوید آقا من نمیجنگم؛ شمشیرش را بیندازد. این را باید میدیدند، باید میفهمیدند. این مطلب مشکلی بود؟ این معضلی بود که نشود فهمید؟ کوتاهی کردند. این میشود بی‌بصیرتی. اگر اندکی تدبر و تأمل میکردند، این حقیقت را میفهمیدند؛ چون اینها خودشان در مدینه اصحاب امیرالمؤمنین بودند؛ دیده بودند که در قتل عثمان، عوامل و دستیاران خود معاویه مؤثر بودند؛ آنها کمک کردند به کشته شدن عثمان؛ در عین حال پیراهن عثمان را به عنوان خونخواهی بلند کردند. آنها خودشان این کار را کردند، مقصر خودشان بودند، اما دنبال مقصر میگشتند. ببینید، این بی‌بصیرتی ناشی از بی‌دقتی است؛ ناشی از نگاه نکردن است؛ ناشی از چشم بستن بر روی یک حقیقت واضح است.1389/08/04

لینک ثابت
نمونه‌هایی از مدارا با مخالفان در سلوک سیاسی امام علی (ع)

سلوك سیاسی امیرالمؤمنین بر پایه‌‌‌‌‌ی معنویت است و از سلوك معنوی او جدا نیست.
رفتارهای سیاسی امیر المؤمنین. اولًا تا حد ممكن با مخالفان خودش، حتّی با دشمنان خودش مدارا كرد. اینی كه می‌بینید امیر المؤمنین سه جنگ را در دوران حدود پنج سالِ حكومت خود مجبور شد و تحمل كرد، بعد از این بود كه همه‌ی مداراهای لازم انجام گرفته بود. امیر المؤمنین كسی نبود كه بدون رعایت مداراهای لازم با مخالفان، اول دست به شمشیر ببرد. حالا چند تا از جملات امیر المؤمنین را بشنوید: یكجا در اول خلافت، یك عده‌ای آمدند دور امیر المؤمنین- اشاره می‌كردند به بعضی- آقا! تكلیف این‌ها را یكسره كن. اصرار می‌كردند. امیر المؤمنین در جواب، این‌ها را نصیحت به صبر كرد و از جمله‌ی چیزهائی كه فرمود، این بود: این نظری كه شما دارید، یك نظر است. «فرقة تری ما ترون»؛ یك عده همین نظر شما را قبول دارند. «و فرقة تری ما لا ترون»؛ یك عده حرفی را قبول دارند كه شما معتقد به او نیستید، او را قبول ندارید. «و فرقة لا تری هذا و لا ذاك»؛ یك عده‌ای هم نه آن‌طرفی و نه آن‌طرفی، یك نظر سومی دارند. «فاصبروا»؛ صبر كنید تا امیر المؤمنین با حكمت كار خود را انجام بدهد. «حتّی ... تؤخذ الحقوق مسمحة»؛ بگذارید با سماح، با ملاطفت، با ملایمت، حق ذی‌حق را بگیریم، احقاق حق بكنیم. «و اذا لم أجد بدّا فآخر الدّواء الكیّ»؛ تا می‌توانیم با تسامح، با سماح، با خوش‌رفتاری، حق را به حق‌دار برگردانیم، احقاق حق بكنیم. اگر دیدیم چاره‌ای نماند، زیر بار حق نمی‌روند، آن وقت «آخر الدّواء الكیّ». این یك مثل معروف عربی است؛ «آخر الدّواء الكیّ»؛ یعنی آخرین چاره را دیگر با قاطعیت انجام می‌دهیم. تا آنجایی كه ممكن است، با دارو و مرهم‌گذاری عمل می‌كنیم برای اینكه این زخم را علاج كنیم و شفا بدهیم؛ مرهم می‌گذاریم؛ وقتی نشد، آخر كار داغ می‌كنیم؛ چاره‌ای نیست.
در جنگ صفین قبل از آنی كه جنگ شروع بشود، یك عده‌ای همین‌طور پا به زمین می‌كوبیدند كه امیر المؤمنین چرا حمله نمی‌كنی؟ اصرار می‌كردند كه حمله كن. امیر المؤمنین فرمود: «فو الله ما دفعت الحرب یوما الّا و انا اطمع ان تلحق بی طائفة فتهتدی بی»؛ یعنی من دنبال جنگ نیستم، دنبال هدایتم؛ یك روز هم كه درگیری و برخورد را عقب می‌اندازم، برای این است كه شاید یك عده‌ای دل به حقیقت بدهند، به راه صراط مستقیم بیایند. وقتی‌كه مأیوس شدیم، دیدیم نه، كسی نمی‌آید، آن وقت شمشیر را می‌كشیم و جنگ را شروع می‌كنیم.
در باره‌ی اهل جمل، در قضیه‌ی جنگ جمل- كه یكی از آزمایشهای بسیار دشوار امیر المؤمنین بود- فرمود: «انّ هؤلاء قد تمالئوا علی سخطة امارتی»؛ این‌ها جمع شدند، دست به یكی كردند برای اینكه نسبت به این حكومتی كه به امیر المؤمنین رسیده است، خشم خود را آشكار كنند. «و سأصبر»؛ فرمود: من صبر خواهم كرد. اما تا كی؟ «ما لم أخف علی جماعتكم»؛ آن وقتی‌كه ببینم حركت این‌ها دارد بین شما مسلمانها شكاف ایجاد می‌كند، اختلاف ایجاد می‌كند، برادران را در مقابل هم قرار می‌دهد، آن وقت وارد عمل خواهم شد و فتنه را علاج خواهم كرد؛ تا آن وقتی‌كه ممكن است، صبر می‌كنم و با نصیحت رفتار می‌كنم.1388/06/20

لینک ثابت
بی‌بصیرتی؛ عامل نبرد خوارج با حضرت علی (ع)

بصیرت خودتان را بالا ببرید، آگاهی خودتان را بالا ببرید. من مكرر این جمله‌ی امیرالمؤمنین را به نظرم در جنگ صفین در گفتارها بیان كردم كه فرمود: «الا و لایحمل هذا العلم الّا اهل البصر و الصّبر». میدانید، سختی پرچم امیرالمؤمنین از پرچم پیغمبر، از جهاتی بیشتر بود؛ چون در پرچم پیغمبر دشمن معلوم بود، دوست هم معلوم بود؛ در زیر پرچم امیرالمؤمنین دشمن و دوست آنچنان واضح نبودند. دشمن همان حرفهائی را میزد كه دوست میزند؛ همان نماز جماعت را كه تو اردوگاه امیرالمؤمنین میخواندند، تو اردوگاه طرف مقابل هم - در جنگ جمل و صفین و نهروان - میخواندند. حالا شما باشید، چه كار میكنید؟ به شما میگویند: آقا! این طرفِ مقابل، باطل است. شما میگوئید: اِ، با این نماز، با این عبادت! بعضی‌شان مثل خوارج كه خیلی هم عبادتشان آب و رنگ داشت؛ خیلی. امیرالمؤمنین از تاریكی شب استفاده كرد و از اردوگاه خوارج عبور كرد، دید یكی دارد با صدای خوشی میخواند: «أمّن هو قانت ءاناء اللّیل»- آیه‌ی قرآن را نصفه شب دارد میخواند؛ با صدای خیلی گرم و تكان دهنده‌ای - یك نفر كنار حضرت بود، گفت: یا امیرالمؤمنین! به به! خوش به حال این كسی كه دارد این آیه را به این قشنگی میخواند. ای كاش من یك موئی در بدن او بودم؛ چون او به بهشت میرود؛ حتماً، یقیناً؛ من هم با بركت او به بهشت میروم. این گذشت، جنگ نهروان شروع شد. بعد كه دشمنان كشته شدند و مغلوب شدند، امیرالمؤمنین آمد بالاسر كشته‌های دشمن، همین طور عبور میكرد و میگفت بعضی‌ها را كه به رو افتاده بودند، بلندشان كنید؛ بلند میكردند، حضرت با اینها حرف میزد. آنها مرده بودند، اما میخواست اصحاب بشنوند. یكی را گفت بلند كنید، بلند كردند. به همان كسی كه آن شب همراهش بود، حضرت فرمود: این شخص را میشناسی؟ گفت: نه. گفت: این همان كسی است كه تو آرزو كردی یك مو از بدن او باشی، كه آن شب داشت آن قرآن را با آن لحن سوزناك میخواند! اینجا در مقابل قرآن ناطق، امیرالمؤمنین (علیه افضل صلوات المصلّین) میایستد، شمشیر میكشد! چون بصیرت نیست؛ بصیرت نیست، نمیتواند اوضاع را بفهمد.1388/05/05
لینک ثابت
ناکثین، مارقین و قاسطین؛ سه گروه معارض با امام علی(ع)

پنج سال حكومت امیر المؤمنین دوران بسیار كوتاهی در تاریخ اسلام است؛ اما آنچه به این دوران كوتاه اهمیت می‌دهد، این است كه امیر المؤمنین عملًا عدالت را نشان داد؛ مثل سرمشقی كه بالای صفحه می‌نویسند و متعلّم باید مثل آن را در صفحه تكرار كند. امیر المؤمنین این سرمشق را نوشت كه اگر به‌خاطر عدالتخواهی، این همه مشكل برای حاكم اسلامی به وجود آید- كه در طول نزدیك پنج سال نگذاشتند امیر المؤمنین‌ بدون دغدغه به اداره‌ی كشور و مسائل آن بیندیشد؛ سه جنگ را با مشكلات و دنباله‌های گوناگون بر او تحمیل كردند- باید تسلیم نشد. تسلیم نشد، یعنی چه؟ یعنی از راه عدالت عقب‌نشینی نكرد؛ این شد درس.
امروز ما مدّعیِ پیروی از امیر المؤمنین هستیم. البته علی بن ابی طالب مخصوص شیعه نیست؛ دنیای اسلام برای علی شأن و عظمت قائل است و او را امام خود می‌داند. تفاوتی كه وجود دارد، این است كه در مقام تطبیق با گفتار و كردار دیگران، ما هر فعل و ترك آن بزرگوار را به‌خاطر عصمتش برای خود حجّت می‌دانیم. این خصوصیت شیعه است. بنابراین ما به عنوان شیعه باید این درس را به یاد داشته باشیم كه عدالت قابل اغماض و قابل معامله نیست و هیچ‌یك از مصالح گوناگون- نه مصالح فردی و نه مصالح حكومت و كشور اسلامی- نمی‌تواند با عدالت معامله شود. امیر المؤمنین به‌خاطر عدالت این مشكلات را متحمّل شد و عقب‌نشینی نكرد.
سه گروه با امیر المؤمنین مواجه شدند: گروه قاسطین؛ یعنی بنی امیّه و اهل شام. این‌ها اهل عملِ به ظلم و روش ظالمانه بودند؛ كارشان هم با امیر المؤمنین به شدّت ظالمانه بود. گروه دیگر ناكثین- بیعت‌شكنان- بودند؛ یعنی همرزمان و دوستان قدیمی امیر المؤمنین كه طاقت عدالت او را نیاوردند و با او درافتادند؛ كسانی كه علی را می‌شناختند و به او اعتقاد داشتند. بعضی از آن‌ها حتّی در روی كارآمدن امیر المؤمنین هم نقش داشتند و با او بیعت كرده بودند؛ اما طاقت عدالت امیر المؤمنین را نیاوردند و با او درافتادند؛ چون دیدند آن حضرت به آشنایی و سابقه و رفاقت توجّهی نمی‌كند. یك گروه هم مارقین بودند؛ یعنی آن جمعیت افراطی و متعصّب در نظرات خود؛ بدون اینكه اعتقاد دینی آن‌ها ریشه‌ی معرفتیِ درستی داشته باشد.
به اشتباه، مارقین را افراد مقدّس‌مآب می‌نامند. مسأله‌ی مقدّس‌مآبی نیست- در بین اصحاب امیر المؤمنین كسانی بودند كه از آن‌ها خیلی مقدّس‌تر بودند- مسئله این است كه كسانی تفكّر و دیدی دارند كه با ظواهر دین هم سازگار است، اما ریشه‌ی معرفتی ندارد و عمیق نیست. این‌ها شناخت ندارند تا بتوانند در موارد اشتباه، خود را از انحراف نجات دهند. یك جا آن‌قدر تند می‌ایستند كه می‌گویند چون قرآن سرِ نیزه است، نباید به آن تیراندازی كرد؛ زیرا قرآن مقدّس است. در جنگ صفّین به‌مجرّد اینكه با حیله‌ی شامیها قرآنها سرِ نیزه شد- چون احساس شكست كرده بودند، مجبور شدند قرآنها را سر نیزه كنند- این‌ها آن‌قدر نسبت به قرآن متعصّب و علاقه‌مند و افراطی شدند كه از امیر المؤمنین- كه قرآن ناطق بود- برای قرآن اهمیت بیشتری قائل شدند. آمدند به امیر المؤمنین فشار آوردند و گفتند این‌ها اهل قرآنند، برادر مسلمانند؛ با این‌ها نباید بجنگی! با تهدید، امیر المؤمنین را وادار كردند جنگ را نیمه‌كاره رها كند. همین‌ها بعد از آنكه فهمیدند فریب خورده‌اند و سرشان كلاه رفته است، از آن‌طرف آن‌قدر دچار تفریط شدند كه گفتند همه‌ی ما كافر شده‌ایم و علی هم كافر شده است؛ لذا باید توبه و استغفار كند! این افراد به‌خاطر اینكه ریشه‌ی معرفتی و اعتقادیِ درستی ندارند، به‌راحتی صد و هشتاد درجه مسیر انحراف را طی می‌كنند. اگر بخواهید نمونه‌ی این قضیه را در انقلاب ما پیدا كنید، منافقین هستند؛ همینهایی كه اوّلِ انقلاب در مبارزه با امریكا امام را هم قبول نداشتند، بعد رفتند زیر دامن امریكا مخفی شدند و از امریكا پول گرفتند و به صدّام پناهنده شدند! وقتی ریشه‌ی معرفتی نباشد؛ غرور ناشی از نادانی به یافته‌های ذهنی خود باشد و تمسّك به ظواهر دین هم وجود داشته باشد، نتیجه این می‌شود؛ مارقین.
اما از همه‌ی این‌ها خطرناك‌تر برای امیر المؤمنین، قاسطین بودند؛ كسانی كه اهل بنای ظالمانه‌ی در حكومت بودند؛ اصلًا مبنای علوی و اسلامی را در حكومت قبول نداشتند؛ خود علی و بیعت مردم با علی را هم قبول نمی‌كردند و زیر بار او نمی‌رفتند؛ به رفتار عادلانه و تقسیمِ به قسط و عمل به عدل هم مطلقاً اعتقادی نداشتند؛ چون اگر می‌خواستند به عدالت میدان بدهند و اسم عدالت را بیاورند، اوّل گریبان خودشان گرفته می‌شد. برای اینكه با عدالت علوی مبارزه كنند، آمدند به احترامِ به صحابه و اصل شورا متمسّك شدند. این مطلب خیلی مهمّی است. برای اینكه اصل عدالت را بكوبند و ارزش عدالت را كه محور حكومت امیر المؤمنین بود، از یادها ببرند، آمدند ارزش اسلامی دیگری را- كه البته اهمیت آن به‌مراتب كمتر از ارزش عدالت است- در مقابل امیر المؤمنین عَلَم كردند. قصد آن‌ها حمایت از آراء صحابه یا از خود صحابه یا از شورای صحابه نبود. امیر المؤمنین در نامه‌ای همین معنا را به نحوی به معاویه می‌نویسد و می‌گوید تو می‌خواهی بین مهاجرین و انصار قضاوت كنی؟ تو می‌خواهی به ما یاد بدهی؟! شما تازه‌مسلمانان می‌خواهید اسلام را به علی بن ابی طالب كه وجودش آمیخته‌ی با اسلام و ساخته‌ی دست اسلام است، یاد بدهید؟! بنابراین آن‌ها با عدالت علوی مخالف بودند و به آن اعتقادی نداشتند.
امروز هم در دنیا همین‌طور است. نظام جمهوری اسلامی تداوم شعارهای علوی و نظام علوی است. اشتباه نشود؛ نمی‌خواهیم بگوییم امروز نظام حكومتی ما منطبق بر الگوی امیر المؤمنین است؛ نه، خیلی فاصله است. این را هم هیچ‌كس نمی‌تواند ادّعا كند كه‌در زمان ما، در نظام كنونی ما و بلكه در زیر این آسمان، غیر از ولیّ‌عصر أرواحنا فداه كسی وجود داشته باشد كه با علی بن ابی طالب قابل مقایسه باشد. امام بزرگوار ما كه فرد ممتاز طراز اسلامی در زمان ما بود، افتخار می‌كرد كه خود را كمترین كمترانِ یاران علی بداند؛ افتخار می‌كرد كه خدمتگزار خدمتگزارانِ علی بن ابی طالب باشد. اما نظام اسلامی چرا، ادامه‌ی همان نظام و الهام‌گرفته‌ی از آن است و با همان مسائل هم روبه‌روست.
امروز مهم‌ترین حرف نظام اسلامی عدالت است. امروز ما می‌خواهیم عدالت اجرا شود. همه‌ی تلاشها و مجاهدتها برای این است كه در جامعه عدالت تأمین شود؛ كه اگر عدالت تأمین شد، حقوق انسان و كرامت بشری هم تأمین می‌شود و انسانها به حقوق و آزادی خود هم می‌رسند. بنابراین عدالت محور همه چیز است.1382/08/23

لینک ثابت
صف آرایی سه جریان قاسطین، ناکثین و مارقین در مقابل حکومت امیرالمومنین (ع)

در زمان این حكومت - حكومت كمتر از پنج سال امیرالمؤمنین - سه جریان در مقابل آن حضرت صف‌آرایی كردند: قاسطین و ناكثین و مارقین. این روایت را، هم شیعه و هم سنّی از امیرالمؤمنین نقل كردند كه فرمود: «امرت ان اقاتل النّاكثین و القاسطین و المارقین». این اسم را خودِ آن بزرگوار گذاشته است. قاسطین، یعنی ستمگران. ماده‌ی «قسط» وقتی كه به‌صورت مجرّد استعمال می‌شود - قَسَط یقسِط، یعنی جار یجور، ظَلَم یظلِم - به معنای ظلم كردن است. وقتی با ثلاثی مزید و در باب افعال آورده می‌شود - اقسط یقسط - یعنی عدل و انصاف. بنابراین، اگر «قسط» در باب افعال بكار رود، به معنای عدل است؛ اما وقتی كه قَسَط یقسِط گفته شود، ضدّ آن است، یعنی ظلم و جور. قاسطین از این ماده است. قاسطین، یعنی ستمگران. امیرالمؤمنین اسم اینها را ستمگر گذاشت. اینها چه كسانی بودند؟ اینها مجموعه‌ای از كسانی بودند كه اسلام را به‌صورت ظاهری و مصلحتی قبول كرده بودند و حكومت علوی را از اساس قبول نداشتند. هر كاری هم امیرالمؤمنین با اینها می‌كرد، فایده نداشت. البته این حكومت، گرد محور بنی‌امیّه و معاویةبن‌ابی‌سفیان - كه حاكم و استاندار شام بود - گرد آمده بودند؛ بارزترین شخصیتشان هم خودِ جناب معاویه، بعد هم مروان حكم و ولیدبن‌عقبه است. اینها یك جبهه‌اند و حاضر نبودند كه با علی كنار بیایند و با امیرالمؤمنین بسازند. درست است كه مغیرةبن‌شعبه و عبداللَّه‌بن‌عبّاس و دیگران در اوّلِ حكومت امیرالمؤمنین گفتند: «یا امیرالمؤمنین! اینها را چند صباحی نگهدار» اما حضرت قبول نكرد. آنها حمل كردند بر این‌كه حضرت بی‌سیاستی كرد؛ لیكن نه، آنها خودشان غافل بودند؛ قضایای بعدی این را نشان داد. امیرالمؤمنین هر كار هم كه می‌كرد، معاویه با او نمی‌ساخت. این تفكّر، تفكّری نبود كه حكومتی مثل حكومت علوی را قبول كند؛ هرچند قبلیها، بعضیها را تحمّل كردند.
از وقتی‌كه معاویه مسلمان شده بود تا آن روزی كه می‌خواست با امیرالمؤمنین بجنگد، كمتر از سی سال گذشته بود. او و اطرافیانش سالها در شام حكومت كرده بودند، نفوذی پیدا كرده بودند، پایگاهی پیدا كرده بودند؛ دیگر آن روزهای اوّل نبود كه تا یك كلمه بگویند، به آنها بگویند كه شما تازه مسلمانید، چه می‌گویید؛ جایی باز كرده بودند. بنابراین، اینها جریانی بودند كه اساساً حكومت علوی را قبول نداشتند و می‌خواستند حكومت طور دیگری باشد و دست خودشان باشد؛ كه بعد هم این را نشان دادند و دنیای اسلام تجربه‌ی حكومت اینها را چشید. یعنی همان معاویه‌ای كه در زمان رقابت با امیرالمؤمنین، آن‌طور به بعضی از اصحاب روی خوش نشان می‌داد و محبّت می‌كرد، بعداً در حكومتش، برخوردهای خشن از خود نشان داد، تا به زمان یزید و حادثه‌ی كربلا رسید؛ بعد هم به زمان مروان و عبدالملك و حجّاج‌بن‌یوسف‌ثقفی و یوسف‌بن‌عمرثقفی رسید، كه یكی از میوه‌های آن حكومت است. یعنی این حكومتهایی كه تاریخ از ذكر جرائمشان به خود می‌لرزد - مثل حكومت حجّاج - همان حكومتهایی هستند كه معاویه بنیانگذاری كرد و بر سر چنین چیزی با امیرالمؤمنین جنگید. از اوّل معلوم بود كه آنها چه چیزی را دنبال می‌كنند و می‌خواهند؛ یعنی یك حكومت دنیایی محض، با محور قراردادن خودپرستیها و خودیها؛ همان چیزهایی كه در حكومت بنی‌امیّه همه مشاهده كردند. البته بنده در این‌جا هیچ بحث عقیدتی و كلامی ندارم. این چیزهایی كه عرض می‌كنم، متن تاریخ است. تاریخ شیعه هم نیست؛ اینها تاریخ «ابن اثیر» و تاریخ «ابن قتیبه» و امثال اینهاست كه من متنهایش را دارم و یادداشت شده و محفوظ هم هست. اینها حرفهایی است كه جزو مسلّمات است؛بحث اختلافات فكری شیعه و سنّی نیست.
جبهه‌ی دومی كه با امیرالمؤمنین جنگید. جبهه‌ی ناكثین بود. ناكثین، یعنی شكنندگان و در این‌جا یعنی شكنندگان بیعت. اینها اوّل با امیرالمؤمنین بیعت كردند، ولی بعد بیعت را شكستند. اینها مسلمان بودند و برخلاف گروه اوّل، خودی بودند؛ منتها خودیهایی كه حكومت علی‌بن‌ابی‌طالب را تا آن جایی قبول داشتند كه برای آنها سهم قابل قبولی در آن حكومت وجود داشته باشد؛ با آنها مشورت شود، به آنها مسؤولیت داده شود، به آنها حكومت داده شود، به اموالی كه در اختیارشان هست - ثروتهای باد آورده - تعرّضی نشود؛ نگویند از كجا آورده‌اید! در سال گذشته در همین ایام، من در یكی از خطبه‌های نماز جمعه متنی را خواندم و عرض كردم كه وقتی بعضی از اینها از دنیا رفتند چقدر ثروت باقی گذاشتند! این گروه، امیرالمؤمنین را قبول می‌كردند - نه این‌كه قبول نكنند - منتها شرطش این بود كه با این چیزها كاری نداشته باشد و نگوید كه چرا این اموال را آوردی، چرا گرفتی،چرا می‌خوری، چرا می‌بری؛ این حرفها دیگر در كار نباشد! لذا اوّل هم آمدند و اكثرشان بیعت كردند. البته بعضی هم بیعت نكردند. جناب سعدبن‌ابی وقّاص از همان اوّل هم بیعت نكرد،بعضیهای دیگر از همان اوّل بیعت نكردند؛ لیكن جناب طلحه، جناب زبیر، بزرگان اصحاب و دیگران و دیگران با امیرالمؤمنین بیعت نمودند و تسلیم شدند و قبول كردند؛ منتها سه، چهار ماه كه گذشت، دیدند نه، با این حكومت نمی‌شود ساخت؛ زیرا این حكومت، حكومتی است كه دوست و آشنا نمی‌شناسد؛ برای خود حقّی قائل نیست؛ برای خانواده‌ی خود حقّی قائل نیست؛ برای كسانی‌كه سبقت در اسلام دارند، حقّی قائل نیست - هرچند خودش به اسلام از همه سابقتر است - ملاحظه‌ای در اجرای احكام الهی ندارد. اینها را كه دیدند، دیدند نه، با این آدم نمی‌شود ساخت؛ لذا جدا شدند و رفتند و جنگ جمل به راه افتاد كه واقعاً فتنه‌ای بود. امّ‌المؤمنین عایشه را هم با خودشان همراه كردند. چقدر در این جنگ كشته شدند. البته امیرالمؤمنین پیروز شد و قضایا را صاف كرد. این هم جبهه‌ی دوّم بود كه مدّتی آن بزرگوار را مشغول كردند.
جبهه‌ی سوم، جبهه‌ی مارقین بود. مارق، یعنی گریزان. در تسمیه‌ی اینها به مارق، این‌گونه گفته‌اند كه اینها آن‌چنان از دین‌گریزان بودند كه یك تیر از كمان گریزان می‌شود! وقتی شما تیر را در چلّه‌ی كمان می‌گذارید و پرتاب می‌كنید، چطور آن تیر می‌گریزد، عبور می‌كند و دور می‌شود! اینها همین‌گونه از دین دور شدند. البته اینها متمسّك به ظواهر دین هم بودند و اسم دین را هم می‌آوردند. اینها همان خوارج بودند؛ گروهی كه مبنای كار خود را بر فهمها و دركهای انحرافی - كه چیز خطرناكی است - قرار داده بودند. دین را از علی‌بن‌ابی‌طالب كه مفسّر قرآن و عالم به علم كتاب بود یاد نمی‌گرفتند؛ اما گروه شدنشان، متشكّل شدنشان و به اصطلاح امروز، گروهك تشكیل دادنشان سیاست لازم داشت. این سیاست از جای دیگری هدایت می‌شد. نكته‌ی مهم این‌جاست كه این گروهكی كه اعضای آن تا كلمه‌ای می‌گفتی، یك آیه‌ی قرآن برایت می‌خواندند؛ در وسط نماز جماعت امیرالمؤمنین می‌آمدند و آیه‌ای را می‌خواندند كه تعریضی به امیرالمؤمنین داشته باشد؛ پای منبر امیرالمؤمنین بلند می‌شدند آیه‌ای می‌خواندند كه تعریضی داشته باشد؛ شعارشان «لاحكم الا للَّه» بود؛ یعنی ما حكومت شما را قبول نداریم، ما اهل حكومت اللَّه هستیم؛ این آدمهایی كه ظواهر كارشان این‌گونه بود، سازماندهی و تشكّل سیاسی‌شان، با هدایت و رایزنی بزرگان دستگاه قاسطین و بزرگان شام - یعنی عمروعاص و معاویه - انجام می‌گرفت! اینها با آنها ارتباط داشتند. اشعث بن قیس، آن‌گونه كه قرائن زیادی بر آن دلالت می‌كند، فرد ناخالصی بود. یك عدّه مردمان بیچاره‌ی ضعیف از لحاظ فكری هم دنبال اینها راه افتادند و حركت كردند. بنابراین، گروه سومی كه امیرالمؤمنین با آنها مواجه شد و البته بر آنها هم پیروز گردید، مارقین بودند. در جنگ نهروان ضربه‌ی قاطعی به اینها زد؛ منتها اینها در جامعه بودند، كه بالاخره هم حضورشان به شهادت آن بزرگوار منتهی شد.1377/10/18

لینک ثابت
وجود توازن در شخصيت اميرالمؤمنين (عليه‌السّلام)

صفات ظاهراً متضاد و ناسازگار در وجود امیرالمؤمنین، آن چنان كنار هم زیبا چیده شده كه خود یك زیبایی به وجود آورده است! انسان نمی‌بیند كه این صفات در كسی با هم جمع شود. از این قبیل صفاتِ متضاد، در امیرالمؤمنین الی ما شاءاللَّه است. نه یكی نه دو تا، خیلی زیاد است. حال چند مورد از این صفات متضادّی را كه در كنار هم در امیرالمؤمنین حضور و وجود پیدا كرده است، مطرح كنم:
مثلاً رحم و رقّت قلب در كنار قاطعیت و صلابت، با هم نمی‌سازد؛ اما در امیرالمؤمنین عطوفت و ترحّم و رقّت قلب در حدّ اعلاست كه واقعاً برای انسانهای معمولی، چنین حالتی كمتر پیش می‌آید. مثلاً كسانی كه به فقرا كمك كنند و به خانواده‌های مستضعف سر بزنند، زیادند؛ اما آن كسی كه اوّلاً این كار را در دوران حكومت و قدرت خود انجام دهد، ثانیاً كارِ یك روز و دو روزش نباشد - كار همیشه‌ی او باشد - ثالثاً به كمك كردن مادّی اكتفا نكند؛ برود با این خانواده، با آن پیرمرد، با این آدم كور و نابینا، با آن بچه‌های صغیر بنشیند، مأنوس شود، دل آنها را خوش كند و البته كمك هم بكند و بلند شود، فقط امیرالمؤمنین است. شما در بین انسانهای رحیم و عطوف، چند نفر مثل این طور انسان پیدا می‌كنید؟ امیرالمؤمنین در ترحّم و عطوفتش، این‌گونه است.
او به خانه‌ی بیوه زن صغیردار كه می‌رود؛ تنورش را كه آتش می‌كند، نان كه برایش می‌پزد و غذایی را كه برایش برده است، با دست مبارك خود در دهان كودكانش می‌گذارد، بماند؛ برای این‌كه این كودكان گرفته و غمگین، لبخندی بر لبانشان بنشیند، با آنها بازی می‌كند، خم می‌شود آنها را روی دوش خود سوار می‌كند، راه می‌رود و در كلبه‌ی محقّر آنها سرگرمشان می‌كند، تا گل خنده بر لبان كودكان یتیم بنشیند! این، رحم و عطوفت امیرالمؤمنین است، كه یكی از بزرگان آن وقت گفت: آن قدر دیدم امیرالمؤمنین با انگشتان مبارك خودش، عسل در دهان بچه‌های یتیم و فقیر گذاشت كه «لوددتُ انی كنت یتیما»؛ در دلم گفتم، كاش من هم بچه‌ی یتیمی بودم كه علی این طور مرا مورد لطف و تفضّل خود قرار می‌داد! این، ترحّم و رقّت و عطوفت امیرالمؤمنین است.
همین امیرالمؤمنین در قضیه‌ی نهروان؛ آن جایی كه یك عدّه انسانهای كج‌اندیش و متعصّب تصمیم دارند اساس حكومت را با بهانه‌های واهی براندازند، وقتی در مقابلشان قرار می‌گیرد، نصیحت می‌كند و فایده‌ای نمی‌بخشد؛ احتجاج می‌كند، فایده‌ای نمی‌بخشد؛ واسطه می‌فرستد، فایده‌ای نمی‌بخشد؛ كمك مالی می‌كند و وعده‌ی همراهی می‌دهد، فایده‌ای نمی‌بخشد؛ در آخر سر كه صف‌آرایی می‌كند، باز هم نصیحت می‌كند، فایده‌ای نمی‌بخشد؛ بنا را بر قاطعیت می‌گذارد. آنها دوازده هزار نفرند. پرچم را به دست یكی از یارانش می‌دهد و می‌گوید: هر كس تا فردا زیر این پرچم آمد، در امان است؛ اما با بقیّه خواهم جنگید. از آن دوازده هزار، هشت هزار نفر زیر پرچم آمدند.گفت شما بروید؛ رفتند. این در حالی است كه آنها سابقه‌ی جنگ دارند، دشمنی و بدگویی كرده‌اند. اینها را دیگر امیرالمؤمنین اهمیت نمی‌دهد. بنای جنگ و ستیز داشتید، كنار گذاشتید؛ پی‌كارتان بروید. چهارهزار نفرِ دیگر ماندند. فرمود: اگر مصمّمید، شما بجنگید. دید بنا دارند بجنگند. گفت: پس، از چهار هزار نفر شما، ده نفر زنده نخواهد ماند! جنگ را شروع كرد. از چهار هزار نفر، نُه نفر زنده ماندند؛ چون بقیه را به خاك هلاكت انداخته بود! این، همان علی است. چون می‌بیند كه طرفهای مقابلش، انسانهای بد و خبیثی هستند و مثل كژدم عمل می‌كنند، قاطعیت به‌خرج می‌دهد.
«خوارج» را درست ترجمه نمی‌كنند. من می‌بینم كه متأسفانه در صحبت و شعر و سخنرانی و فیلم و همه چیز، خوارج را به خشكه مقدّسها تعبیر می‌كنند. این، غلط است. خشكه مقدّس كدام است؟! در زمان امیرالمؤمنین خیلی بودند كه برای خودشان كار می‌كردند. اگر می‌خواهید خوارج را بشناسید، نمونه‌اش را من در زمان خودمان به شما معرفی می‌كنم. گروه منافقین كه یادتان هست؟ آیه‌ی قرآن می‌خواندند، خطبه‌ی نهج‌البلاغه می‌خواندند، ادّعای دینداری می‌كردند، خودشان را از همه مسلمانتر و انقلابیتر می‌دانستند؛ آن وقت بمب‌گذاری می‌كردند و ناگهان یك خانواده، بزرگ و كوچك و بچه و صغیر و همه كس را به هنگام افطارِ ماه رمضان می‌كشتند! چرا؟ چون اعضای آن خانواده طرفدار امام و انقلاب بودند. ناگهان بمب‌گذاری می‌كردند و یك جمعیتی بی‌گناه را مثلاً در فلان میدان شهر نابود می‌كردند. شهید محراب هشتاد ساله، پیرمرد نورانیِ مؤمنِ مجاهدِ فی سبیل‌اللَّه را به وسیله‌ی بمب‌گذاری می‌كشتند. اینها چهار، پنج شهید محراب از علمای مؤمنِ عالمِ فاضلِ برجسته را كشتند. نوع كارها، این طور كارهایی است. خوارج، اینها بودند. عبداللَّه‌بن‌خبّاب را می‌كشند؛ شكم عیالش را كه حامله بود، می‌شكافند، جنین او را هم كه یك جنین مثلاً چند ماهه بود، نابود و مغزش را نیز متلاشی می‌كنند! چرا؟ چون طرفدار علی‌بن‌ابی‌طالبند و باید نابود و كشته شوند! خوارج اینهایند.
خوارج را درست بشناسید: كسانی با تمسّكِ ظاهر به دین، با تمسّك به آیات قرآن، حفظ كردن قرآن، حفظ كردن نهج‌البلاغه(البته آن روز فقط قرآن بود؛ ولی در دوره‌های بعد، هر چه كه مصلحت باشد و ظاهر دینیِ آنها را حفظ كند) به برخی از امور دینی ظاهراً اعتقاد داشتند؛ اما با آن لُبّ و اساس دین مخالفت می‌كردند و بر روی این حرف تعصّب داشتند. دم از خدا می‌زدند؛ اما نوكریِ حلقه به گوش شیطان را داشتند. دیدید كه منافقین یك روز آن طور ادّعاهایی داشتند؛ بعد هم وقتی لازم شد، برای مبارزه با انقلاب و امام و نظام جمهوری اسلامی، با امریكا و صهیونیستها و صدّام و با هر كس دیگر حاضر بودند كار كنند و نوكریشان را انجام دهند! خوارج، این طور موجوداتی بودند. آن وقت امیرالمؤمنین در مقابل آنها با قاطعیت ایستاد. این، همان علی است.«اشدّاء علی‌الكفّار و رحماء بینهم».
ببینید؛ این دو خصوصیت در امیرالمؤمنین، چطور زیبایی‌ای را به وجود می‌آورد! انسانی با آن ترحّم و با آن رقّت، طاقت نمی‌آورد و دلش نمی‌آید كه یك بچه یتیم را غمگین ببیند. می‌گوید تا من این بچه را نخندانم، از این‌جا نخواهم رفت. آن وقت آن‌جا در مقابل آن انسانهای كج‌اندیشِ كج‌عمل - كه مثل كژدم، به هر انسان بی‌گناهی نیش می‌زنند - می‌ایستد و چهارهزار نفر را در یك روز و در چند ساعتِ كوتاه از بین می‌برد. «لا یُفلت منهم عَشَرة». از اصحاب خود امیرالمؤمنین، كمتر از ده نفر شهید شدند - ظاهراً پنج نفر یا شش نفر - اما از چهارهزار نفرِ آنها، كمتر از ده نفر باقی ماندند؛ یعنی نُه نفر! توازن در شخصیت، یعنی این.1375/11/12

لینک ثابت
مقابله امیرالمؤمنین(ع) با دشمنان مقدس‌مآب

دشمنان دین، که امیرالمؤمنین قبل از زمان خلافت و در زمان خلافتش، دست از آنها برنداشت، مگر قدرت نداشتند؟! قدرتهای سیاسی داشتند، قدرتهای نظامی داشتند. بعضی، قدرتهای مردمی داشتند، نفوذ داشتند، ادّعای معنویت می‌کردند، مقدّس مآب بودند. بعضی مثل خوارج شبیه یک عدّه از انقلابی نماهای افراطی ما بودند که هیچ کس را هم قبول نداشتند. فقط خودشان را قبول داشتند و طرفدار دین می‌دانستند؛ هیچ کس دیگر را هم قبول نداشتند. مثل کسانی که اوّل انقلاب، امام را هم به انقلابیگری قبول نداشتند!
امیرالمؤمنین، با اینها روبه‌رو شد؛ تار و مارشان کرد و فرمود: «اگر من با اینها درنمی‌افتادم، هیچ کس جرأت نمی‌کرد با اینها دربیفتد.» طرفهای امیرالمؤمنین، این طور افراد بودند. حالا یک عدّه، امروز بگویند: «بله؛ او امام ماست.» اما حاضر نباشند به استکبار، به قدرت مسلط امریکا، به کسانی که امروز صد برابر قدرتمندان فاسد صدر اسلام به مردم ظلم می‌کنند (همه‌ی ظلمی را که آنها در طول سالها کردند، اینها انجام می‌دهند) یک کلمه حرفی بزنند که آنها را بد بیاید؟! بعد هم بگویند: «ما شیعه‌ی علی هستیم و او امام ماست»؟!1372/10/06

لینک ثابت
حضور حداکثری امیرالمومنین(ع)در جنگ های زمان پیامبر(ص)

امیرالمؤمنین آدمی بود که در راه تبلیغ دین و کار برای خدا و مبارزه با دشمنان خدا، شب و روز نمیشناخت. در همه‌ی جنگهایی که پیغمبر رفتند، حضور داشت؛ جز در موارد خیلی معدود. ظاهراً در جنگ تبوک بود که پیغمبر فرمود: «یا علی! تو بمان و مدینه را حفظ کن.»(1) چون مدینه از یک طرف دیگر تهدید میشد، پیغمبر ایشان را در مدینه گذاشت. امّا در بقیه جنگها، یا در اکثر نزدیک به همه‌ی جنگها، در کنار پیغمبر بود. وقتی که همه نبودند، او بود. آن‌وقت که کار از همیشه سخت‌تر بود، او در نزدیکترین جای خطر حضور داشت. کسی ادّعا کند که او امام من است؛ در حالی که حاضر نباشد در راه خدا و دین خدا، یک سیلی به بناگوشش او بزنند!؟ این میشود!؟ حاضر نباشد که به دشمن خدا، به دشمنان دین و به دشمنان اسلام، به خاطر قدرت و گردن کلفتیشان بگوید بالای چشمتان ابروست!؟1372/10/06
لینک ثابت
علی(ع) اولین ایمان آورنده به پیامبر(ص) در واقعه یوم‌الدار

امیرالمؤمنین(علیه‌الصّلاةوالسّلام)، از اول زندگی تا آخر عمر، به خدای متعال فکر کرد و راه خدا را - ولو مورد مخالفت همه‌ی انسانها هم بود - بر راه غیر خدا و ضد خدا انتخاب کرد. امیرالمؤمنین از قبیل این صفت، دهها خصلت برجسته دارد؛ این یکی از آنهاست.
آن وقتی که می‌خواست ایمان بیاورد - که اول مؤمن به نبیّ‌اکرم، امیرالمؤمنین بود - همه‌ی کسانی که در آن جامعه بودند؛ به این حقیقت کافر بودند؛ اما او به کفر و انکار و عناد آنها اعتنایی نکرد.
در واقعه‌ی «یوم‌الدار»، پیامبر بزرگوار بزرگان عرب را در مکه جمع کردند و اسلام را بر آنها عرضه کردند و فرمودند که هر کس امروز اول نفر ایمان را بپذیرد، او وصی و امیر پس از من خواهد بود. این معنا را بر دیگران عرضه کردند و هیچ‌کس از کفار و قریشیانی که بودند، حاضر نشد این دعوت را قبول کند؛ ولی امیرالمؤمنین که کودکی سیزده ساله بود، بلند شد و قبول کرد و رسول اکرم هم از او قبول فرمودند - هم ایمانش را، هم نفر دوم شدنش را - که کفار برگشتند به صورت استهزاء به ابی‌طالب گفتند که پسرت را بر تو امیر کرد! این اولین قدم بود.در تمام دوران مکه، یک لحظه رعایت و ملاحظه‌ی خشونتها و عصبیتها و مخالفتها و دشمنیها را نکرد و از حق دفاع نمود. در تمام دوران مدینه، هر جا که خطر بود، علی‌بن‌ابی‌طالب آن‌جا بود و هیچ چیز را ملاحظه نکرد. در قضیه‌ی خندق، آن وقتی که همه سرها را به زیر انداختند، او بلند شد و شجاعانه داوطلب شد؛ یعنی برای وجود خود، هیچ حیثیتی جز حیثیت دفاع از اسلام و دفاع از حق قائل نبود؛ برای او همین یک کار بود که از حق دفاع کند.1370/10/29

لینک ثابت
فضای غبارآلود و ضعف تحلیل سیاسی در دوران حکومت پنج ساله امیرالمومنین(ع)

من به برادران عزیز دفاتر نمایندگی[ولی فقیه در سپاه] و بخصوص بخش عقیدتی، سیاسی عرض می‌کنم که تحلیل سیاسی به شکل صحیح و پروراننده‌ی ذهن، چیز بسیار مهمی است؛ ذهن باید پرورانده بشود.
دوران دشوار هر انقلابی، آن دورانی است که حق و باطل در آن ممزوج بشود. ببینید امیر المؤمنین از این می‌‌نالد: «و لکن یؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فیمزجان فهنالک یستولی الشّیطان علی اولیائه». در دوران پیامبر، این‌‌طوری نبود. در دوران پیامبر، صفوف، صفوف صریح و روشنی بود. آن طرف، کفار و مشرکان و اهل مکه بودند؛ کسانی بودند که یکی‌‌یکی مهاجرین از این‌‌ها خاطره داشتند: او من را در فلان تاریخ زد، او من را زندانی کرد، او اموال من را غارت کرد؛ بنابراین شبهه‌‌یی نبود. یهود بودند؛ توطئه‌‌گرانی که همه‌‌ی اهل مدینه از مهاجر و انصار با توطئه‌‌های آن‌‌ها آشنا بودند. جنگ بنی قریظه اتفاق افتاد، پیامبر دستور داد عده‌‌ی کثیری آدم را سر بریدند؛ خم به ابروی کسی نیامد و هیچ‌‌کس نگفت چرا؛ چون صحنه، صحنه‌‌ی روشنی بود؛ غباری در صحنه نبود. این‌‌طور جایی، جنگ آسان است؛ حفظ ایمان هم آسان است. اما در دوران امیر المؤمنین، چه کسانی در مقابل علی (ع) قرار گرفتند؟ خیال می‌‌کنید شوخی است؟ خیال می‌‌کنید آسان بود که «عبد الله بن مسعود»، صحابی به این بزرگی بنا به نقل عده‌‌یی جزو پابندهای به ولایت امیر المؤمنین نماند و جزو منحرفان به حساب آمد؟ همین «ربیع بن خثیم» و آن‌‌هایی که در جنگ صفین آمدند گفتند ما از این قتال ناراحتیم، اجازه بده به مرزها برویم و در جنگ وارد نشویم، در روایت دارد که «من اصحاب عبد الله بن مسعود»! اینجاست که قضیه سخت است. وقتی غبار غلیظتر می‌‌گردد، می‌‌شود دوران امام حسن؛ و شما می‌‌بینید که چه اتفاقی افتاد. باز در دوران امیر المؤمنین، قدری غبار رقیق‌‌تر بود؛ کسانی مثل عمار یاسر آن افشاگر بزرگ دستگاه امیر المؤمنین بودند. هرجا حادثه‌‌یی اتفاق می‌‌افتاد، عمار یاسر و بزرگانی از صحابه‌‌ی پیامبر بودند که می‌‌رفتند حرف می‌‌زدند، توجیه می‌‌کردند و لااقل برای عده‌‌یی غبارها زدوده می‌‌شد؛ اما در دوران امام حسن، همان هم نبود. در دوران شبهه و در دوران جنگ با کافر غیر صریح، جنگ با کسانی که می‌‌توانند شعارها را بر هدفهای خودشان منطبق کنند، بسیار بسیار دشوار است؛ باید هوشیار بود. البته بحمد اللّه ما هنوز در چنان دورانی نیستیم. هنوز صفوف روشن است؛ هنوز خیلی از اصول و حقایق، واضح و نمایان است؛ اما مطمئن نباشید که همیشه این‌‌گونه خواهد بود. شما باید آگاه باشید. شما باید چشم بصیرت داشته باشید. شما باید بدانید بازویتان در اختیار خداست یا نه. این، بصیرت می‌‌خواهد؛ این را دست کم نگیرید.
من یک وقت در دوران زندگی تقریباً پنجساله‌ی حکومت امیرالمؤمنین(علیه الصّلاةوالسّلام) و آنچه که پیش آمد، مطالعات وسیعی داشتم. آنچه من توانستم به عنوان جمع‌بندی به دست بیاورم، این است که «تحلیل سیاسی» ضعیف بود. البته در درجه‌ی بعد، عوامل دیگری هم بود؛ اما مهمترین مسأله این بود. والّا خیلی از مردم هنوز مؤمن بودند؛ اما مؤمنانه در پای هودج ام‌المؤمنین در مقابل علی(علیه‌السّلام) جنگیدند و کشته شدند! بنابراین، تحلیل غلط بود.
موضع خود را شناختن و در آن قرار گرفتن، هوشیاری سیاسی، شم سیاسی و قدرت تحلیل سیاسی - البته به دور از ورود در دسته‌بندیهای سیاسی - خودش یکی از آن خطوط ظریفی است که من در پیام هم به شما عرض کردم؛ امام هم که مکرر در مکرر فرموده بودند.
البته یک عده خوششان نمی‌آمد: نه، چرا در کارهای سیاسی دخالت نکنند؟! همان وقت من یادم هست که بعد از گذشت چند ماه از فرمایش امام، یک حادثه‌ی انتخاباتی در پیش بود و زیدی به یکی از شهرها رفته بود - که نمی‌گویم کجا، چون نمی‌خواهم نزدیک بشوم - و سخنرانی کرده بود. آن وقتها نوارش را آوردند و من گوش کردم. او می‌گفت: نه آقا، چرا می‌گویید سپاه در سیاست دخالت نکند؟ باید بکند؛ از شماها چه کسی بهتر؟(!)
ببینید، اینها حرفهای خوشایند و دلنشینی است که این جوان مبارزِ پُر از خون انقلابی، به هیجان بیاید: بله، چه کسی از ما بهتر؟ امام این موضوع را صریحاً گفته بودند؛ اما اینها بین آگاهی سیاسی و حضور سیاسی در صحنه‌ی انقلاب - که این خوب است - و بین دخالت در معارضات سیاسی و جناح‌بندیهای سیاسی و به نفع یکی و به ضرر دیگری کار کردن - که این همان چیز بد و بسیار خطرناکی است که امام هیأتی را مأمور کردند و گفتند ببینید چه کسی این‌طوری است، از سپاه بیرونش کنید - خلط می‌کردند.
توجه داشته باشید که انگیزه‌های سیاسی و جناحی نباید بتواند از یک مجموعه‌ی سالم، خالص و کارآمد مثل سپاه - که ذخیره‌یی است برای روزی که انقلاب از آن استفاده بکند - بهره ببرد. این ذخیره بایستی سربه‌مهر بماند، تا در جای خودش مصرف بشود.1370/06/27

لینک ثابت
قاطعیت و صلابت امیرالمؤمنین(ع) در راه حق

این خصوصیت [قاطعیت و صلابت در راه حق]، اگر نگوییم مهمترین، حداقل بارزترین خصوصیت زندگی امیرالمؤمنین است. آن چیزی که اول از این دستگاه حکومت مشاهده می‌شود، این است که امیرالمؤمنین بعد از تشخیص حق، هیچ چیزی نمی‌تواند جلوی راه حق او را بگیرد. پیامبر درباره‌ی او فرموده است: «خشن فی ذات‌اللَّه». امیرالمؤمنین از جمله‌ی کسانی است که در راه خدا، هیچ‌کس و هیچ چیزی نمی‌تواند جلوی او را بگیرد و مانع او بشود؛ آنچه را که تشخیص داد، بدون هیچ‌گونه مبالاتی عمل می‌کند. اگر به سرتاسر زندگی امیرالمؤمنین نگاه کنید، این خصوصیت را مشاهده می‌کنید؛ قاطعیت و صلابت. از اولِ نشستن بر مسند حکومت، امیرالمؤمنین این قاطعیت و صلابت را نشان می‌دهد. یعنی حکومت وقتی که به نام خدا و برای خدا و برای اجرای احکام الهی است، باید تحت تأثیر هیچ ملاحظه‌یی که مخالف با حق باشد، قرار نگیرد. این، آن منطقی است که امیرالمؤمنین دنبال می‌کرد. اگر دشمنان علی‌بن‌ابی‌طالب(علیه‌السّلام) را مشاهده کنید، می‌بینید که این قاطعیت چه‌قدر مهم است.
امیرالمؤمنین با سه گروه روبه‌رو شد: قاسطین، ناکثین و مارقین؛ آن کسانی که ظلم کردند، آن کسانی که بیعت را شکستند، آن کسانی که از دین خارج شدند. یک دسته، آن دسته‌ی اهل شام بودند؛ یعنی اصحاب معاویه و عمروعاص، که بعضی از اینها سابقه‌ی اسلام نسبتاً طولانی هم داشتند، و بعضی هم جدیدالاسلام بودند؛ یعنی دو، سه سال از زمان پیامبر را به مسلمانی گذرانده بودند و چیزی از آن زمان را درک نکرده بودند؛ عمده‌ی دوران اسلامشان، متعلق به بعد از زمان پیامبر بود. بعضیها هم بودند که در همان جناح شام، جزو اصحاب پیامبر محسوب می‌شدند. اینها قدرتی بودند که از لحاظ سیاسی قوی، از لحاظ مالی قوی، از لحاظ مانورهای حکومتی قوی، با امکانات فراوان، در مقابل امیرالمؤمنین قرار داشتند. امیرالمؤمنین، هیچ ملاحظه‌یی در برابر آنها نکرد.
البته این نبود که آن حضرت، حاکم شام را فقط فاسق بداند و با او مبارزه کند؛ چون در میان حکام امیرالمؤمنین، همه که عادل نبودند. وقتی که علی‌بن‌ابی‌طالب به حکومت رسید، اینها حاکم بودند، همه هم بودند؛ اینها که عادل نبودند. عدالت، شرط فرمانداری و استانداری امیرالمؤمنین نبود؛ آدمهای ضعیف‌الایمانی هم در میانشان وجود داشتند. زیادبن‌ابیه، ظاهراً از قبل از زمان امیرالمؤمنین، در همین فارس و کرمان و این مناطق حاکم بود؛ زمان امیرالمؤمنین هم حاکم بود؛ امام حسن هم که به خلافت رسیدند، باز حاکم بود؛ البته بعد هم به معاویه ملحق شد. بنابراین، مسأله، مسأله‌ی ظلم بود؛ مسأله‌ی تغییر روش خط اسلامی و تغییر جهت‌دادن به زندگی مسلمین بود. این بود که امیرالمؤمنین ایستادگی کرد و تحت تأثیر هیچ ملاحظه‌یی قرار نگرفت.
از آن مشکلتر، اصحاب جمل بودند که عایشه‌ی ام‌المؤمنین، با آن احترامی که بین مسلمین دارد، جزو اینهاست. طلحه و زبیر نیز، دو نفر از اقدمین مسلمانان، از صحابیهای بزرگ پیامبر، از دوستان خود امیرالمؤمنین و بعضاً خویشاوند - زبیر، پسر عمه‌ی امیرالمؤمنین و پیامبر بود - اینها همه یک طرف مجتمع بودند، و علی(علیه‌السّلام) یک طرف دیگر. او تکلیفش را تشخیص داد و قاطع حرکت کرد.
من وقتی در مقیاس زمان خودمان مقایسه می‌کنم، می‌بینم که زندگی امام بزرگوارمان(رضوان‌اللَّه‌تعالی‌علیه)، عکس و تصویری از همان زندگی است. روشها، منطبق با همان روشهای امیرالمؤمنین؛ قاطع و بی‌ملاحظه. امیرالمؤمنین، مرد سنگدلی نبود. رحیمتر از او، دل‌نازک‌تر از او، گریه‌کننده‌تر از او - اما در مقابل ضعفا، در مقابل کسانی که حق آنها تضییع می‌شود - چه کسی بود؟ اما آن‌جایی که حق تهدید می‌شود، امیرالمؤمنین صلابتی از خودش نشان می‌دهد که نظیرش را در طول تاریخ اسلام نمی‌شود پیدا کرد.
وضع امیرالمؤمنین، حقیقتاً هم خیلی مشکل بوده است. زمان پیامبر، جنگها، صف‌کشیها و جناح‌بندیها، جناح‌بندیهای واضحی بود؛ کفر بود و ایمان، شرک بود و توحید. شرک واضح بود، منافقانی هم که بودند، منافقان شناخته‌شده‌یی بودند، پیامبر منافقان خودش را هم می‌شناخت؛ منافقانی که در مدینه بودند، منافقانی که از مدینه فرار کردند و به طرف مکه رفتند؛ «فمالکم فی‌المنافقین فئتین واللَّه ارکسهم بما کسبوا». انواع و اقسام منافقان در زمان پیامبر بودند؛ منافقانی که تا اشتباهی می‌کردند، درباره‌شان آیه‌یی نازل می‌شد و حقایق روشن می‌گردید؛ پیامبر بیان می‌کرد، همه می‌فهمیدند؛ اشتباهی در کار نمی‌ماند. اما در زمان امیرالمؤمنین، بزرگترین مشکل، وجود یک جناح علی‌الظاهر مسلمان، با همه‌ی شعارهای اسلامی، اما در اساسیترین مسأله‌ی دین منحرف بود؛ یعنی همان کسانی که مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند.
اساسیترین مسأله‌ی دین، مسأله‌ی ولایت است؛ چون ولایت، نشانه و سایه‌ی توحید است. ولایت، یعنی حکومت؛ چیزی است که در جامعه‌ی اسلامی متعلق به خداست، و از خدای متعال به پیامبر، و از او به ولیّ مؤمنین می‌رسد. آنها در این نکته شک داشتند، دچار انحراف بودند و حقیقت را نمی‌فهمیدند؛ هرچند ممکن بود سجده‌های طولانی هم بکنند! همان کسانی که در جنگ صفین از امیرالمؤمنین رو برگرداندند و رفتند به عنوان مرزبانی در خراسان و مناطق دیگر ساکن شدند، سجده‌های طولانیِ یک شب یا ساعتهای متمادی می‌کردند؛ اما فایده‌اش چه بود که انسان امیرالمؤمنین را نشناسد، خط صحیح را - که خط توحید و خط ولایت است - نفهمد و برود مشغول سجده بشود! این سجده چه ارزشی دارد؟
بعضی از روایات باب ولایت نشان می‌دهد که این‌طور افرادی اگر همه‌ی عمرشان را عبادت بکنند، اما ولیّ خدا را نشناسند، تا به دلالت او حرکت بکنند و مسیر را با انگشت اشاره‌ی او معلوم نمایند، این چه فایده‌یی دارد؟ «و لم یعرف ولایة ولیّ‌اللَّه فیوالیه و یکون جمیع اعماله بدلالته». این، چه طور عبادتی است؟! امیرالمؤمنین با اینها درگیر بود.
این جمله‌یی که امیرالمؤمنین فرمودند، چیز عجیبی است: «ایّهاالناس انّ احقّ النّاس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامراللَّه فیه فان شغب شاغب استعتب»؛ اگر کسی در مقابل این مسیر صحیحی که من در پیش گرفته‌ام، فتنه‌گری و آشوبگری بکند، نصیحتش می‌کنیم که برگردد؛ اما اگر ابا کرد، رویش شمشیر می‌کشیم؛ «فان ابی قوتل»(. اگر کسی از این طریق تخطی بکند، با شمشیر علوی مواجه می‌شود. در همین خطبه می‌فرماید: «الا وانّی اقاتل رجلین»؛ من با دو کس می‌جنگم: «رجلا ادّعی ما لیس له و اخر منع الّذی علیه»؛ یکی آن کسی که چیزی را که متعلق به او نیست - مالی را، مقامی را، حقی را که به او تعلق ندارد - بخواهد دست بیندازد و بگیرد؛ نفر دوم کسی است که حقی را که برگردن اوست و باید ادا بکند، ادا نکند. مثلاً باید به جهاد برود، اما نرود؛ باید ادای مال بکند، اما نکند؛ باید در اجتماع مسلمین شرکت کند، اما نکند. او قاطعانه این مطالب را می‌فرمود. «و قد فتح باب‌الحرب بینکم و بین اهل‌القبلة و لایحمل هذا العلم الّا اهل البصر و الصّبر»؛ باب جنگ با اهل قبله بر روی شما باز شد. زمان پیامبر، چه موقع چنین چیزی بود؟
عمار یاسر در جنگ صفین ملتفت شد که در یک گوشه‌ی لشکر همهمه است. خودش را رساند، دید یک نفر آمده وسوسه کرده که شما با چه کسانی دارید می‌جنگید؛ طرف مقابل شما مسلمانند و نماز می‌خوانند و جماعت دارند!
یادتان است که در جنگ تحمیلی، وقتی بچه‌های ما می‌رفتند سنگرهای دشمن را می‌گرفتند و آنها را اسیر می‌کردند و به داخل سنگر می‌آوردند، وقتی جیبهایشان را می‌گشتند، مهر و تسبیح پیدا می‌کردند! آنها جوانان مسلمان شیعه‌ی عراقی بودند که مهر و تسبیح در جیبشان بود؛ اما طاغوت و شیطان از آنها استفاده می‌کرد. این دست مسلمان تا وقتی ارزش دارد و دست مسلمان است، که به اراده‌ی خدا حرکت کند. اگر این دست به اراده‌ی شیطان حرکت کرد، همان دستی می‌شود که باید قطعش کرد. این را امیرالمؤمنین خوب تشخیص می‌داد.
علی‌ایّ‌حال، این وسوسه را چند بار در لشکر صفین به وجود آوردند و هر دفعه هم به گمانم عمار بود که خودش را رساند و فتنه را افشا کرد. عمار جمله‌یی با این مضمون گفت که جنجال نکنید، حقیقت را بشناسید. این پرچمی که در مقابل شماست، من دیدم که به جنگ پیامبر آمد و زیر این پرچم، همان کسانی ایستاده بودند که الان ایستاده‌اند؛ و پرچمی را دیدم - اشاره به پرچم امیرالمؤمنین - که در مقابل آن پرچم بود و زیر آن پیامبر و همان کسانی که امروز ایستاده‌اند - یعنی امیرالمؤمنین - بودند؛ چرا اشتباه می‌کنید؟ چرا حقیقت را نمی‌شناسید؟
این، بصیرت عمار را نشان می‌دهد. بصیرت، چیز خیلی مهمی است. من در تاریخ هرچه نگاه کردم، این نقش را در عمار یاسر دیدم. مواردی را که عمار یاسر خودش را برای روشنگری رسانده بود، من در جایی یادداشت کرده‌ام؛ اما دم دستم نبود که بخواهم پیدا کنم و در این‌جا مطرح نمایم. خدای متعال، این مرد را از زمان پیامبر برای زمان امیرالمؤمنین ذخیره کرد، تا در این مدت به روشنگری و بیان حقایق بپردازد...
من درباره‌ی این خوارج، خیلی حساسم. در سابق، روی تاریخ و زندگی اینها، خیلی هم مطالعه کردم. در زبان معروف، خوارج را به مقدسهای متحجر تشبیه می‌کنند؛ اما اشتباه است. مسأله‌ی خوارج، اصلاً این‌طوری نیست. مقدسِ متحجرِ گوشه‌گیری که به کسی کاری ندارد و حرف نو را هم قبول نمی‌کند، این کجا، خوارج کجا؟ خوارج می‌رفتند سر راه می‌گرفتند، می‌کشتند، می‌دریدند و می‌زدند؛ این حرفها چیست؟ اگر اینها آدمهایی بودند که یک گوشه نشسته بودند و عبا را بر سر کشیده بودند، امیرالمؤمنین که با اینها کاری نداشت. عده‌یی از اصحاب عبداللَّه‌بن‌مسعود در جنگ گفتند: «لالک و لاعلیک». حالا خدا عالم است که آیا عبداللَّه‌بن‌مسعود هم خودش جزو اینها بود، یا نبود؛ اختلاف است. من در ذهنم این است که خود عبداللَّه‌بن‌مسعود هم متأسفانه جزو همین عده بوده است. اصحاب عبداللَّه‌بن‌مسعود، مقدس‌مآبها بودند. به امیرالمؤمنین گفتند: در جنگی که تو بخواهی بروی با کفار و مردم روم و سایر جاها بجنگی، ما با تو می‌آییم و در خدمتت هستیم؛ اما اگر بخواهی با مسلمانان بجنگی - با اهل بصره و اهل شام - ما در کنار تو نمی‌جنگیم؛ نه با تو می‌جنگیم، نه بر تو می‌جنگیم. حالا امیرالمؤمنین اینها را چه‌کار کند؟
آیا امیرالمؤمنین اینها را کشت؟ ابداً، حتّی بداخلاقی هم نکرد. خودشان گفتند ما را به مرزبانی بفرست. امیرالمؤمنین قبول کرد و گفت لب مرز بروید و مرزداری کنید. عده‌یی را طرف خراسان فرستاد. همین ربیع‌بن‌خثیم - خواجه ربیع معروف مشهد - ظاهراً آن‌طور که نقل می‌کنند، جزو اینهاست. با مقدس‌مآبهای این‌طوری، امیرالمؤمنین که بداخلاقی نمی‌کرد؛ رهایشان می‌کرد بروند. اینها مقدس‌مآب آن‌طوری نبودند؛ اما جهل مرکب داشتند؛ یعنی طبق یک بینش بسیار تنگ‌نظرانه و غلط، چیزی را برای خودشان دین اتخاذ کرده بودند و در راه آن دین، می‌زدند و می‌کشتند و مبارزه می‌کردند!
البته رؤسایشان خود را عقب می‌کشیدند. اشعث‌بن‌قیس‌ها و محمّدبن‌اشعث‌ها همیشه عقب جبهه‌اند؛ اما در جلو، یک عده آدمهای نادان و ظاهربین قرار دارند که مغز اینها را از مطالب غلط پُر کرده‌اند و شمشیر هم به دستشان داده‌اند و می‌گویند جلو بروید؛ اینها هم جلو می‌آیند، می‌زنند، می‌کشند و کشته می‌شوند؛ مثل ابن‌ملجم. خیال نکنید که ابن‌ملجم مرد خیلی هوشمندی بود؛ نه، آدم احمقی بود که ذهنش را علیه امیرالمؤمنین پُر کرده بودند و کافر شده بود. او را برای قتل امیرالمؤمنین به کوفه فرستادند. اتفاقاً یک حادثه‌ی عشقی هم مصادف شد و او را چند برابر مصمم کرد و دست به این کار زد. خوارج این‌گونه بودند و تا بعد هم همین‌طور ماندند.
در برخورد خوارج با خلفای بعد - مثل حجاج‌بن‌یوسف - جریانی را یادداشت کرده‌ام که برایتان نقل می‌کنم. می‌دانید که حجاج آدم خیلی سختدل قسی‌القلب عجیبی بود و اصلاً نظیر ندارد؛ شاید شبیه همین حاکم فعلی عراق - صدام - باشد؛ اتفاقاً او هم حاکم همین عراق بود! منتها روشهای این، روشهای پیشرفته‌تری است! صدام، وسایل کشتن و شکنجه را دارد؛ اما او فقط یک شمشیر و مثلاً نیزه و تیغ و از این چیزها داشت. البته حجاج فضایلی هم داشت، که حالاییها الحمدللَّه آن فضایل را هم ندارند! حجاج، فصیح و جزو بلغای عرب بود. خطبه‌هایی که حجاج در منبر می‌خوانده، جزو خطبه‌های فصیح و بلیغی است که جاحظ در «البیان والتبیین» نقل می‌کند. حجاج حافظ قرآن بود؛ اما مردی خبیث و دشمن عدل و دشمن اهل‌بیت و پیامبر و آل پیامبر بود؛ چیز عجیبی بود. یکی از این خوارج را پیش حجاج آوردند. حجاج شنیده بود که این شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: «أجمعت القران»؛ قرآن را جمع کرده‌یی؟ منظورش این بود که آیا قرآن را در ذهن خودت جمع کرده‌یی؟ اگر به جوابهای سربالا و تند این خارجی توجه کنید، طبیعت اینها معلوم می‌شود. پاسخ داد: «أ مفرقا کان فاجمعه»؛ مگر قرآن پراکنده بود که من جمعش کنم؟ البته مقصود او را می‌فهمید، اما می‌خواست جواب ندهد. حجاج با همه‌ی وحشیگریش، حلم بخرج داد و گفت: «أفتحفظه»؛ آیا قرآن را حفظ می‌کنی؟ پاسخ شنید که: «أخشیت فراره فاحفظه»؛ مگر ترسیدم قرآن فرار کند که حفظش کنم؟ دوباره یک جواب درشت! دید که نه، مثل این‌که بنا ندارد جواب بدهد. حجاج پرسید: «ما تقول فی امیرالمؤمنین عبدالملک»؛ درباره‌ی امیرالمؤمنین عبدالملک چه می‌گویی؟ عبدالملک مروان خبیث؛ خلیفه‌ی اموی. آن خارجی گفت: «لعنه‌اللَّه و لعنک معه»؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! ببینید، اینها این‌طور خشن و صریح و روشن حرف می‌زدند. حجاج با خونسردی گفت: تو کشته خواهی شد؛ بگو ببینم خدا را چگونه ملاقات خواهی کرد؟ پاسخ شنید که: «القی‌اللَّه بعملی و تلقاه انت بدمی»؛ من خدا را با عملم ملاقات می‌کنم، تو خدا را با خون من ملاقات می‌کنی! ببینید، برخورد با این‌گونه آدمها مگر آسان بود؟ اگر آدمهای عوام، گیر چنین آدمی بیفتند، مجذوبش می‌شوند. اگر آدمهای غیر اهل بصیرت، چنین انسانی را ببینند، محوش می‌شوند؛ کمااین‌که در زمان امیرالمؤمنین(ع) شدند.
طبق روایتی که نقل شده، در اوقات جنگ نهروان، امیرالمؤمنین داشتند می‌رفتند؛ از اصحابشان یک نفر هم در کنار ایشان بود. همان نزدیکهای جنگ نهروان، صدای قرآنی در نیمه‌شب شنیده شد: «أمّن هو قانت اناء اللّیل». با لحن سوزناک و زیبایی، آیه‌ی قرآن می‌خواند. این کسی که با امیرالمؤمنین بود، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! ای کاش من مویی در بدن این شخصی که قرآن را به این خوبی می‌خواند، بودم؛ چون او به بهشت خواهد رفت و جایش غیر از بهشت جای دیگری نیست. حضرت جمله‌یی قریب به این مضمون فرمودند که به این آسانی قضاوت نکن؛ قدری صبر کن. این قضیه گذشت، تا این‌که جنگ نهروان به وقوع پیوست. در این جنگ، همین خوارجِ متحجرِ خشمگینِ بدزبانِ غدارِ متعصبِ شمشیربه‌دست و مسلح، در مقابل امیرالمؤمنین قرار گرفتند. حضرت گفت: هر کس برود، یا زیر این علم بیاید، با او نمی‌جنگم. عده‌یی آمدند، اما حدود چهار هزار نفری هم ماندند و حضرت در این جنگ، همه‌ی اینها را از دم کشت. از لشکر امیرالمؤمنین، کمتر از ده نفر شهید شدند؛ اما از لشکر خوارج، از آن حدود چهار هزار یا شش هزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند؛ همه کشته شدند! جنگ، با پیروزی امیرالمؤمنین تمام شد. خیلی از کشته شده‌ها، مردم کوفه یا اطراف کوفه بودند؛ همینهایی که در جنگ صفین و جنگ جمل، همجبهه و همسنگر بودند؛ منتها ذهنهایشان اشتباه کرده بود. حضرت با تأثر خاصی، همراه با اصحاب خود در میان کشته‌ها راه می‌رفتند. اینها همین‌طور به صورت دمر روی زمین افتاده بودند. حضرت می‌گفت اینها را برگردانید، بعضیها را می‌گفت بنشانید. مرده بودند، اما حضرت با آنها حرف می‌زد. در این حرف زدنها، یک دنیا حکمت و اعتبار در کلمات امیرالمؤمنین هست. بعد به یک نفر رسیدند، حضرت او را برگرداندند و نگاهی به او کردند و خطاب به آن کسی که در آن شب با ایشان بود، فرمودند: آیا این شخص را می‌شناسی؟ گفت: نه، یا امیرالمؤمنین! فرمود: او همان کسی است که در آن شب آن آیه را آن‌طور سوزناک می‌خواند و تو آرزو کردی که مویی از بدن او باشی! او آن‌طور سوزناک قرآن می‌خواند، اما با قرآن مجسم - امیرالمؤمنین - مبارزه می‌کند! آن‌وقت علی‌بن‌ابی‌طالب با اینها جنگید و اینها را قلع و قمع کرد. البته خوارج به طور کامل قلع و قمع و ریشه‌کن نشدند، اما همیشه به صورت یک اقلیت محکوم و مطرود باقی ماندند. این‌طور نبود که آنها بتوانند تسلط پیدا کنند؛ هدفشان بالاتر از این حرفها بود.1370/01/26

لینک ثابت
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی