کتاب «حوض خون» روایتی از مجاهدت بانوان اندیمشکی از رختشویی در دوران دفاعمقدس است که در ۵۰۴ صفحه، به قلم سرکار خانم فاطمهسادات میرعالی نوشته و توسط دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی چاپ شده است. در تقریظ رهبر انقلاب بر حاشیه این کتاب آمده است: «اولین احساس، پس از خواندن بخشهائی از این کتاب، احساس شرم از بیعملی در مقایسه با مجاهدت این مجاهدانِ خاموش و بیریا و گمنام بود. آنچه در این کتاب آمده بخش ناشناخته و ناگفتهئی از ماجرای عظیم دفاع مقدس است.»
بخش زن و خانواده پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR (ریحانه) به مناسبت «دوازدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» و انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «حوض خون» گفتاری از سرکار خانم فاطمهسادات میرعالی، نویسنده این کتاب را منتشر میکند.
از سال ۱۳۹۳ با دو نفر از دوستان، موسسهی تاریخ شفاهیای راه انداختیم و با دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی تهران و گروه «نشر راهیار» همکاری میکردیم؛ آنها ما را ترغیب کردند که بهسراغ کارهای مردمی و دیدهنشده برویم. طبق تحقیقاتی که انجام دادیم، یکی از کارهای مردمی و دیدهنشده همین فعالیتهای بانوان در جنگ بود. هدف اصلی ما شد انعکاس فعالیتهای بانوان و یکی از ریزموضوعاتش، بحث کار در رختشورخانه بود. بررسی کردیم دیدیم رختشویی بهخودیخود خیلی جایگاهی ندارد؛ تصمیم گرفتیم هویت فرهنگی و اجتماعی خانمها را بازگو کنیم. اینکه این خانمها در چه موقعیتی رفتهاند و این کار را انجام دادهاند و چرایی این کار برای ما مهم بود.
خودشان هم کار خودشان را فراموش کرده بودند
اوایل فکر میکردم شاکیاند که راضی نمیشوند به مصاحبه! بعد متوجه شدم نمیخواهند ریا شود. آنها حتی خودشان هم کار خودشان را به فراموشی سپرده بودند. با ترفندهایی با آنها صمیمی میشدم تا بتوانم مصاحبه بگیرم. بیشتر دغدغهی این را داشتند که کار بقیه دیده شود. سختی کار من این بود که در ابتدا آنها را راضی کنم به مصاحبه.
دنبال انجام وظیفه بودند
دنبال بازگوکردن کار خودشان نبودند. به آنها که میگفتم بیایید و خاطراتتان را بگویید، میگفتند: «زمانی در این کشور جنگ شده بود و ما هم وظیفهمان بوده است که برویم و کاری را انجام بدهیم.» به ما میگفتند: «همین الان که جنگ سوریه هست، شما کاری کنید که ما برویم سوریه!».
تشخیص کار روی زمینمانده
این زنان رفته بودند بیمارستان که ببینند چهکاری از دستشان برمیآید؛ خودشان میبینند که گوشهای از بیمارستان پتو و ملافهی خونی روی هم تلمبار شده است، به مسئولان بیمارستان میگویند این پتو را بدهید به ما تا ببریم خانه و بشوییم. آنها میدیدند که از طرفی در شهر اعلام میکنند که ما به پتو و ملافه نیاز داریم و از طرف دیگر در بیمارستان پتوها و ملافههای خونی افتاده است؛ چون فرصتی برای شستوشویش ندارند. تشخیص دادند که میتوانند این کار را انجام بدهند که جبههها لَنگ پتو و ملافه نشوند؛ چون منطقهی جنگی بود؛ تا خط آرام شود و قطار و هواپیماها بتوانند از شهرهای دیگر وسایلی را که نیاز بود به جبهه برسانند، طول میکشید؛ بنابراین کاری را انتخاب کردند که بتوانند با داشتههایشان بحرانشان را حل کنند.
کار خودشان را ناچیز میدیدند
از نگاه خودشان کار در رختشورخانه در روزهای جنگ، کارِ بزرگ و شاقی نبود که نیاز به بازگوکردن داشته باشد. آنقدر تکهپیکر و بدن زخمی و شهید دیده بودند که کار خودشان را در واقع کاری ناچیز میدیدند، میگفتند: «ما وظیفهمان بوده است. آن جوان میرفت جلوی تانک و تکهپاره میشد. حالا من هم مثلاً پتویی خونی میشستم؛ برای اینکه آن جوانهایی را که به بیمارستان میآوردند روی زمین و ملافهی خونی نگذارند.»
اصلاً نمیدانست اسمش در کتاب است
من هرچه که از خاطرات این خانمها میشنیدم و گریه میکردم برایم مثل روضهی کربلا بود که بعدش احساس غم از دل آدم رفع میشود. بیشترین کمک به من در کار تدوین کتاب را خودِ راویها میکردند. آدمهای کمسواد و بهلحاظ ظاهری سادهایاند؛ اما بهلحاظ اعتقادی بهشدت آدمهای سطح بالاییاند. کتاب را برای یکی از راویها بردم. قبلاً متنهای زیادی از کتاب را برایش خوانده بودم. اصلاً نمیدانست که اسمی از او در کتاب آورده شده است، فقط میدانست که کتابی دربارهی رختشورخانه نوشتهایم. همین که کتاب را به او دادم، آن را بوسید و گذاشت روی چشمانش و گفت مثل اینکه الان زیارت کربلایی برایم آوردهاید. به او گفتم چرا؟ گفت: «شما زحمت مردمی را که در انقلاب چه کردند و چه کشیدند، به آیندهها و نسلهای بعد میرسانید، در واقع دارید جهاد میکنید.» و مدام کتاب را میبوسید.