دوبیتی
دل خود به قرار دیگر اندازیمش
خاکستر اگر به آذر اندازیمش
آن طرح نوی که در سر حافظ بود
ما آمده ایم تا در اندازیمش
غزل
ازمشرق جان رسیدی، در دست، پیمانه دل
یک شهر شیدای چشمت، اما تو دیوانه دل
چون گردبادی تو را عشق، گردید و در خود نهان کرد
گنجینه سرّ او شد ناگاه، ویرانه دل
آنگاه با او رسیدی، ناگاه در او شکفتی
شد عقل بیگانه بااو، شد عشق همخانه دل
پا بی شکیب رسیدن، پر بیقرار پریدن
در حسرت سر نهادن، یک لحظه برشانه دل
یک عمر پیچیدی از درد، یک دم شکایت نکردی
افشاند رنگ حقیقت، داغت بر افسانه دل
حالا که شاد و شکوفا، رفتی از این خانه بی ما
حالا که از پیله رستی، بر بال پروانه دل
از ما سلامی به خورشید، از ما سلامی به باران
یادی کن از ما درآن بزم، در بزم مستانه دل