1390/05/24
شعرخوانی مصطفی محدثی خراسانی

دل را به قرار دیگر اندازیمش
خاکستر را به آذر اندازیمش
آن طرح نویی که در سر حافظ بود
ما آمدهایم تا در اندازیمش

از مشرق جان رسیدی، در دست پیمانۀ دل
یک شهر شیدای چشمت، امّا تو دیوانۀ دل
چون گردبادی تو را عشق گردید و در خود نهان کرد
گنجینۀ سرّ او شد ناگاه ویرانۀ دل
آنگاه با او رسیدی، ناگاه در او شکفتی
شد عقل بیگانۀ تو، شد عشق همخانۀ دل
پا بیشکیب رسیدن، پر بیقرار پریدن
در حسرت سر نهادن یک لحظه بر شانۀ دل
یک عمر پیچیدی از درد، یک دم شکایت نکردی
افشاند رنگ حقیقت داغت بر افسانۀ دل
حالا که شاد و شکوفا رفتی از این خانه بی ما
حالا که از پیله رَستی بر بال پروانۀ دل
از ما سلامی به خورشید، از ما سلامی به باران
یادی کن از ما در آن بزم، در بزم مستانۀ دل
یک شهر شیدای چشمت، امّا تو دیوانۀ دل
چون گردبادی تو را عشق گردید و در خود نهان کرد
گنجینۀ سرّ او شد ناگاه ویرانۀ دل
آنگاه با او رسیدی، ناگاه در او شکفتی
شد عقل بیگانۀ تو، شد عشق همخانۀ دل
پا بیشکیب رسیدن، پر بیقرار پریدن
در حسرت سر نهادن یک لحظه بر شانۀ دل
یک عمر پیچیدی از درد، یک دم شکایت نکردی
افشاند رنگ حقیقت داغت بر افسانۀ دل
حالا که شاد و شکوفا رفتی از این خانه بی ما
حالا که از پیله رَستی بر بال پروانۀ دل
از ما سلامی به خورشید، از ما سلامی به باران
یادی کن از ما در آن بزم، در بزم مستانۀ دل
