others/content
پیوندهای مرتبطکتابکتاب
نسخه قابل چاپ

گفت‌وگو با همسر شهید مرتضی عبداللهی

با معرفت، حتی بعد از شهادت

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttp://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif همزمان با ۳۰ آبان، روز «قهرمان ملّی» و سالگرد پیروزی جبهه مقاومت و پایان سیطره‌ی داعش، مؤسسه‌ی پژوهشی-فرهنگی انقلاب اسلامی، «رویداد ملّی قهرمان» و هفدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت را همراه با انتشار تقریظ‌های حضرت آیت‌الله العظمی‌خامنه‌ای بر سه کتاب مربوط به شهدای جبهه مقاومت با عناوین «هواتو دارم»، «مجید بربری» و «بیست سال و سه روز» برگزار خواهد کرد. «هواتو دارم» روایت زندگی شهید مدافع حرم مرتضی عبداللهی است که در ۳۰۴ صفحه به قلم محمدرسول ملاحسنی نوشته و توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ و منتشر شده است. به همین مناسبت رسانهKHAMENEI.IR  در گفت‌وگویی با خانم زارع، همسر شهید مرتضی عبداللّهی، به بررسی ویژگی‌های شخصیتی آن شهید بزرگوار پرداخته‌ است.

* به عنوان سوال اول می‌خواستم کمی از شخصیت این شهید عزیز و ویژگی‌های روحی و اخلاقی ایشان بفرمایید.
* بسم الله الرّحمن الرّحیم، حقیقتش من توفیق داشتم با شهید مرتضی از سال ۸۶ و بعد از آمدن به خواستگاری بنده آشنا بشوم. آن موقع سن پایینی هم داشتند، حدود نوزده، بیست سالشان بود. برای من چیزی که در مورد شخصیت ایشان خیلی جالب بود این بود که ایشان تکلیف خودشان را و خواسته‌ای که از زندگی داشتند را مشخصاً میدانستند، خیلی تکلیف‌مدار بودند و بسیار ولایی و کلاً خیلی هم سرزنده و بانشاط بودند، یعنی یک روحیه‌ی خیلی فعال و پر انرژی داشتند. مثلاً ایشان در جمع‌های خانوادگی همیشه یک پایه‌‌ی اصلی تفریحات و مسافرت‌ها و گردش‌ها بودند. در عین اینکه همان روحیه‌ی سرزنده بودن و نشاط را داشتند برای رسیدن به خواسته‌هایشان نیز به شدّت جدی و با انگیزه بودند و چیزهایی که دوست داشتند را دنبال می‌کردند. یکی از چیزهایی که برایشان جذابیت داشت همین ادوات و تجهیزات جنگی بود. بارها و بارها درمورد خاطرات دوران دفاع مقدس از پدرشان سؤال می‌کردند و یا اگر کسی در این زمینه اطلاعاتی داشت خیلی پیگیر بودند و سؤال می‌پرسیدند و با اینکه رشته‌ی عمران خوانده بودند، همیشه در کنار درس این موضوعات را پیگیری می‌کردند. به همین دلیل هم زمینه‌ی آشنایی ایشان با شهید حاج قاسم سلیمانی و جذب ایشان در نیروی قدس فراهم شد.

* ماجرای حضور ایشان در جبهه نبرد با جریان تکفیری را برایمان تعریف کنید و بفرمایید که چه شد ایشان تصمیم گرفتند در این نبرد حاضر شوند.          
* سال ۹۲ بود که جریان تکفیری در سوریه به مزار حجر بن عدی جسارت کرد و مرقد ایشان را مورد حمله قرار داد. آن روز شهید با دیدن و شنیدن این خبر خیلی به‌هم ریخت و خیلی نگران پیشروی تکفیری‌ها شد. خیلی نگران این شد که خدای ناکرده داعشی‌ها نزدیک زینبیه بشوند و اتفاقی برای حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها یا حرم حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها رخ دهد.

از آن روز به بعد بود که دیگر در خانه ما صحبت رفتن به نوعی با زمینه چینی‌هایی و البته خیلی نامحسوس آغاز شد. در همین اثنا هم بود که ایشان توانسته بود که یک چیزی از همین ادوات جنگی را بسازد که حالا با کمترین امکانات، این وسیله قابل فراهم شدن بود و فرصتی پیش آمده بود که ایشان توانسته بود این کار را به شهید حاج قاسم سلیمانی ارائه بدهد و همین موضوع هم باعث شد که حاج قاسم دستور دادند شهید در نیروی قدس در قسمت عملیات ویژه مشغول به کار شود که دست خط ایشان را هم هنوز به یادگار داریم.

خیلی از مدت حضورشان در نیروی قدس نگذشته بود که همزمان شد با اولین اعزامش به سوریه. خاطرم هست که اولین اعزامش مصادف شده بود با عروسی برادرش و چون ایشان خیلی اهل کمک کردن بود و در خانواده یک نقش خیلی مؤثری داشت -یعنی نه فقط در خانواده، ایشان کلاً یک شخصیت خاصی داشتند چه برای رفقا، چه برای من به عنوان همسر، چه برای خانواده‌شان به عنوان فرزند، همیشه سعی می‌کرد خیلی تمام و کمال، آنجایی که نیاز داشت حضور داشته باشد و نقش حمایت‌گری خود را ایفا کند. حالا به دلیل اینکه باید اعزام می‌شد و در عروسی نبود و نمی‌خواست غیر از پدرشان و من کسی از موضوع اعزام با خبر باشد، کار سخت و دشوار شده بود. مخالفت خانواده من با موضوع و همچنین اضطراب مادر ایشان هم اوضاع را پیچیده‌تر کرده بود ولی به هر حال اولین اعزامش آن زمان بود.

* یک نکته‌ای که در کتاب هست این است که شما خودتان هم در مسیری که شهید عزیز قدم گذاشتند همراهشان بودید و با ایشان همدلی داشتید. کمی از این همراهی و همدلی که قطعاًً برای شما هم سخت بوده برایمان بگویید.
* یادم هست اولین‌بار در خیابان دماوند بودیم که شهید مداحی «منم باید برم ...» را در ماشین پخش کرد و گفت که خیلی قشنگ است. اولین بار وقتی این را شنیدم آنقدر گریه کردم و حالم بد شد که شهید مجبور شد بزند کنار و آب معدنی بگیرد و من نتوانستم آن را تا آخر گوش بدهم و واقعاً‌ اینقدر کشش نداشتم. همیشه هم روحیه‌‌ی ضعیفی نسبت به این مسائل داشتم. مثلاً هیچ وقت معراج شهدا نرفته بودم. یعنی اولین معراج شهدا یا اولین شهیدی که از نزدیک دیدم خود شهید مرتضی بودند و هیچ وقت فکر نمی‌کردم اصلاً طاقت داشته باشم که معراج شهدا بروم. یک روحیه‌ی این‌چنینی داشتم. یا حتی گلزار شهدا که می‌رفتیم و من این همسران شهدا و بچه‌هایشان را می‌دیدم یک فشار عجیبی روی من می‌آمد. یک بار هم که با خود شهید رفتیم و حالا ایشان مثلاً مکانی که دوست داشت یا حس می‌کرد که بعد از شهادت آنجا دفن می‌شود را به من نشان داد، دیگر من آنجا نرفتم و خلاصه با چنین روحیه‌ای مواجه بودیم. ولی واقعاً خود شهید خیلی آرام آرام، حالا چه قبل و چه بعد از شهادت واقعاً خودش بود. خاطرم هست که همیشه می‌گفت مثلاً ما اگر بخواهیم جان‌مان را فدای حضرت زینب سلام‌الله‌علیها کنیم چه شکلی است. مخصوصاً در ماه محرم و موقعی که زیارت عاشورا می‌خواندیم، واقعاً این آمادگی‌ را خود شهید در من ایجاد کرد و ضرورت این موضوع را که الان در چه موقعیتی هستیم و در چه برهه‌ تاریخی مهمی قرار داریم و چقدر حضور این افراد می‌تواند مهم باشد.

به هر حال هر کسی همسر خودش را می‌شناسد. من می‌دانستم که شهید واقعاً‌ یک آدم باجربزه و نترسی بود. اینکه می‌گویم نترس، واقعاً در ده سال زندگی، من هیچ وقت خاطرم نیست که مثلاً یک صحنه‌ای از ترس از شهید دیده باشم. یعنی حتی یک موقع که در خیابان دعوایی می‌شد و شهید برای جدا کردن طرفین دعوا می‌رفت، من همیشه یکی از نگرانی‌هایم این بود که آسیبی به ایشان وارد شود.

یا مثلاً به واسطه‌ی اینکه پدرشان هم نظامی بود و خودش هم به مسائل نظامی علاقه داشت، در تیراندازی خیلی مهارت داشت و به قول استادشان با تیراندازی می‌توانست گل طراحی بکند.

قبل از اینکه وارد نیروی قدس هم بشود راپل رفته بود، غواصی رفته بود و همه‌ این دوره‌ها را هم گذرانده بود. حالا دقیقاً برعکس روحیه‌ی ایشان، من بودم که از ارتفاع می‌ترسیدم، از مثلاً عمق می‌ترسیدم. یعنی ایشان هر بار می‌خواستند برود غواصی، من کلی نگران بودم که در عمق نرود. بعد با توجه با این روحیه‌ شجاعی که داشت، با این مهارت‌هایی که یاد گرفته بود و علاقه‌ای که داشت و دنبال می‌کرد، میدانستم که ایشان کاری از دستشان برمی‌آید. یعنی واقعاً می‌دانستم که اگر بخواهم مخالفتی بکنم، جلوی کسی را گرفته‌ام که در میدان کارهای مهمی از عهده او برمی‌آید.

* و شاید همان‌طور که گفتید، چون شهید می‌دانست که از زندگی چه می‌خواهد و هدف مشخصی داشت، شاید این مخالفت شما تأثیری در اراده او نمی‌گذاشت.
* من و مرتضی با هم همسن و سال بودیم، یعنی رابطه ما بیشتر یک حالت رفاقتی داشت و انگار اصلا با هم در زندگی بزرگ می‌شدیم و این باعث شده بود تا همدیگر را خیلی خوب بشناسیم. من می‌دانستم که خود شهید وقتی به یک باوری برسد و اعتقاد داشته باشد که کاری تکلیفش است، مطمئن بودم که معطّل گرفتن رضایت منِ همسر یا خانواده یا غیره نمی‌ماند و چیزی که که وظیفه و تکلیف شرعی‌اش است را بر همه چیز مقدم می‌داند.

* بعد از شهادت ایشان، زندگی بر شما چگونه گذشت؟
* شاید بگویم عجیب‌ترین قسمت شهادت که خودم این را تجربه کردم بعد از شهادت ایشان است، یعنی هیچ وقت من این مدل زندگی را تجربه نکرده بودم و شاید برای هیچ کسی هم قابل باور نباشد. ولی من زنده بودن شهید را، حمایتش را، حضورش را آن قدری که بعد از شهادت حس می‌کنم، شاید قبلش به این میزان حس نمی‌کردم. حتی بعد از شهادت هم، در برهه‌هایی که شرایط سخت می‌شد، خود شهید بود که در تک‌تک صحنه‌ها کمکم می‌کرد و مرا از مشکلات عبور می‌داد.

* کدام قسمت کتاب را خودتان بیشتر دوست داشتید؟
* حقیقتش را بگویم خودم کامل نتوانستم کتاب را بخوانم. یعنی چون این کتاب واقعاً نمی‌گویم نخواندم ولی یک دور کامل را نتوانستم مخصوصاً قسمت خبر شهادت به بعد را چون خیلی برایم...

* سنگین بود.
* بله، ولی خب اکثر افرادی که بازخورد می‌دهند صحنه شهادت را دوست داشتند، البته همان‌طور که عرض کردم خودم نتوانستم بخوانم ولی به هر حال اینکه خواننده توانسته با آن همراه بشود، احتمال می‌دهم که خوب منعکس شده باشد.

* از فعالیت‌هایشان در سوریه و عراق برای شما می‌گفتند؟        
* ایشان دو بار اعزام شد، خب طبعاً زمانی که در مأموریت بودند نمی‌شد مطلب خاصی پای تلفن بگوییم و خیلی کلی با هم صحبت می‌کردیم. دفعه اول که اعزام شد در طول زمانی که آن‌جا بود حتی از مکانشان هم چیزی نمی‌گفت. یعنی من خودم همیشه یادم هست اخبار را که دنبال می‌کردم حتی نمی‌دانستم ایشان در خان‌طومانند یا جای دیگر و بعد از اینکه برمی‌گشت یک سری عکس و فیلم و خاطرات تعریف می‌کرد. دفعه‌ی دومی هم که اعزام شد که منتهی به شهادت ایشان شد، یادم هست که مثلاً یک بار پای تلفن از ایشان پرسیدم که شما دیدن بی‌بی رفتید؟ بعد ایشان گفتند: نه هنوز؛ ما رفتیم مسجد کوچه پشتی. حالا چون در پشت خانه‌ی ما یک مسجدی بود به نام دیگر حضرت مهدی، من شروع کردم در اینترنت گشتن و متوجه شدم که در عراق یک شهری هست به اسم شهر قائم که شهید آنجا رفته بود. در مجموع خیلی کلی از حال و احوالشان باخبر بودم تا اینکه یک روز و نیم قبل از شهادتشان که اولین بار بود دو بار پشت هم تماس می‌گرفتند. فقط گفتند یک کار بزرگ دیگر مانده که برایم دعا کن که انجام بشود. حالا من اطلاع نداشتم که چه است فقط در همین حد گفتند.

* می‌دانید که آن کار بزرگ چه بود؟
* نه من متوجه نشدم که چه بود، ولی بعدش حدس زدم که چه بود. حقیقت من یکی دو تا فیلم از قبل از شهادت ایشان دیدم، ایشان خیلی حالت چهره‌اش عوض شده بود. بالا سر پیکر یکی دو شهید که رفته بود، خیلی حالش منقلب بود. آن آشپزی که در آن مقر مستقر بود تعریف می‌کرد که مرتضی به او گفته بود من هر چه آرزو داشتم در دنیا به آن رسیدم. الحمدلله زیارت همه‌ی ائمه رفتم، زندگی خوبی داشتم، کار خوب، خانه‌ی خوب، هر چیزی که دوست داشتم به آن رسیدم. و فقط یک آرزو مانده برایم که آن هم شهادت است. خودم هم با توجه به قراین موجود فکر می‌کنم خواسته او شهادت بوده است. اما چیزی که شاید باورش برای عموم مردم یک مقدار عجیب باشد ولی برای من رخ داد، ماجرایی است که می‌خواهم تعریف کنم.

* مشتاق شنیدنش هستیم.
* بعد از شهادت مرتضی درست به من نمی‌گفتند که او چه‌شکلی شهید شده و فقط می‌گفتند که شهید شده و اطلاعات درستی به من نمی‌دادند. خب این برای من خیلی کلافه‌کننده بود و خیلی فکرم را درگیر کرده بود. دوست داشتم بدانم زمان شهادت چه کسی پیشش بوده، درد کشیده، فهمیده، نفهمیده. و هیچ کسی هم درست برایم توضیح نمی‌داد. یک شب خواب مرتضی را دیدم که به دیدنم آمد و  من را با خودش برد به محل شهادتش و قشنگ آن‌جا را دیدم. حتی ماشینی که آمد و پیکر او را برد هم دیدم. تپه‌هایی که آنجا بود، خانه‌ای که آنجا بود و به من نحوه‌ی شهادت خودش را گفت. یادم هست موقعی که از خواب بلند شدم خودم باورم نمی‌شد که همچین خوابی دیده‌ام. نمی‌دانستم واقعی بوده یا نه یا به خاطر اینکه خیلی به این موضوع فکر کردم چنین خوابی دیده‌ام. حتی جرأت نمی‌کردم خواب را برای کسی تعریف کنم. و خیلی با خودم کلنجار رفتم و گفتم حالا به هر حال باید از فرمانده‌شان بپرسم. در یکی از همین رفت و آمدها و پیگیری‌های کار شهید به نیرو بودم که فرمانده اش را دیدم و خرد خرد و طوری که فکر نکند حالا چون مرتضی تازه شهید شده و فشار روی من هست از گفتن ماجرا طفره برود، ماجرا را پرسیدم. ایشان گفت چطور مگر، کسی به شما حرفی زده. خیلی هم ایشان مراعات حال من را می‌کرد که مثلاً خدای ناکرده مثلاً حالم بدتر از این نشود . خلاصه دیدم ایشان هم ممانعت می‌کند از جواب دادن، گفتم که حقیقتش من خواب خود شهید را دیدم و برایم تعریف کرد. فقط می‌خواهم ببینم این خواب‌ها ساخته‌ی ذهن من است یا واقعی است. وقتی که خواب را تعریف کردم، ایشان تأیید کردند که ماجرای شهادت به همان ترتیبی که در خواب اتفاق افتاده، بوده است. بعدها هم یکی از همرزمان ایشان یک فیلمی از محل شهادت شهید گرفتند و برایمان ارسال کردند. خب چیزی که برای خودم خیلی جالب بود این بود که واقعاً من آن مکان را در خواب دیده بودم.

* به عنوان سؤال آخر ما وقتی زندگی شهدا را از بالا نگاه می‌کنیم میبینیم که در خیلی از ابعاد روحی و شخصیتی به هم شباهت دارند. اما وقتی ذره‌بین به دست می‌گیریم و دقیق‌تر زندگی آنان را مورد بررسی قرار می‌دهیم می‌بینیم که هرکدام ویژگی‌های منحصر به فرد و ویژه‌ای دارند که آنان را خاص و متمایز کرده است. شما به عنوان همسر شهید عبداللّهی چه ویژگی‌های خاص و منحصر به‌فردی از ایشان می‌توانید برای ما بگویید.
* من حقیقتش یک مرام و معرفت خیلی خاصی از ایشان در زندگی دیدم. حالا مرام و معرفت شاید در خیلی‌ها باشد، ولی این چیزی که می‌گویم نمیدانم جنس این را چه شکلی باید توضیح دهیم. ولی هر کسی که یک مقدار با ایشان آشنا بود، یک روحیه‌ی حمایتگری خاصی از ایشان سراغ داشت. برای همین هم شاید ما مدل رفاقتمان هم با همدیگر خیلی قوی‌تر از یک رابطه زن و شوهری بود. او هیچ کاری را بی‌جبران نمی‌گذاشت، اگر برای او یک زیارت عاشورا می‌خواندی قطعاً شما را بی‌جواب نمی‌گذاشت. این مرام و لوطی‌گری خیلی در ایشان بارز بود. همچنین احترام به پدر و مادر در شهید خیلی پررنگ بود مخصوصاً پدرشان. اصلا یک رابطه پدر پسری خیلی خاصی با هم داشتند. یا آن محبّتی که به اهل‌بیت و به‌خصوص حضرت زهرا داشتند از ویژگی‌های شاخص شهید بود. من حضور حضرت زهرا و کمک و دستگیری ایشان را هم در زمان زندگی‌مان و هم بعد از شهادت مرتضی به وضوح احساس می‌کردم و این را ناشی از ارتباط دلی ایشان با حضرت می‌دانستم.
....
نام پرونده : «مجید بربری»، «بیست سال و سه روز»، «هواتو دارم»
لطفاً نظر خود را بنویسید:
نام :
پست الکترونیکی :
نظر شما :
ضمن تشکر ، نظر شما با موفقیت ثبت شد.
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی