مرکز بررسیهای استراتژیک ریاست جمهوری محل قرار گفتگو با حجتالاسلام و المسلمین آقاتهرانی بود. محلی نزدیک نهاد ریاست جمهوری تا این معلم اخلاق، پس از جلسه با رییسجمهوری که خیلی هم طول کشید، به این گفتوگو برسد. شاید برای بسیاری سؤال باشد که چرا باید یک معلم اخلاق وارد دنیای سیاست شود و اینکه اصلاً در کارزار سیاست جایی برای اخلاق وجود دارد یا نه؟ تحلیل ایشان از علل وقوع حادثهی کربلا، ما را به پاسخ این پرسش نزدیکتر میکند.
چکیدهی این گفتوگو را اینجا ببینید.
- رهبر معظم انقلاب در تحلیلی که چند سال پیش دربارهی قیام سیدالشهداء ارائه دادند و به "عبرتهای عاشورا" مشهور شد، مسایلی را که در حد فاصل جامعهی نبوی و نظام اموی اتفاق افتاده است را تصویر کردند. چگونه پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) جامعهی مسلمین اینگونه به انحراف کشیده شد؟
اگر بخواهیم دوران پیامبر(ص) را بررسی کنیم، نباید فقط شخص رسول خدا(ص) را به تنهایی در نظر گرفت، بلکه باید پیامبر را در وسط یک اجتماع عظیم از انسانها در امالقری یعنی مکهی معظمه دید که مردمش به طور معمول مشرک هستند و بتپرست. خب شخصی میآید و فریاد میزند که از جانب خداوند متعال مبعوث شده و وظیفه دارد که مردم را دعوت کند: «وانذر عشیرتک الأقربین»؛ اول خویشان خودش را دعوت میکند؛ بعد هم فرمان میآید که همه را دعوت کن. اولین روزی که ایشان در بالای کوه مروه مردم را به خدای یگانه فراخواندند و شعار «قولو لا إله إلا الله تفلحوا» را سر دادند، مفصّل پیامبر را زدند و به اصطلاح سنگباران کردند. بهطوری که حضرت، خون آلود از شهر خارج شده و به کوههای مکه پناه بردند؛ بعد امیرالمؤمنین(ع) ایشان را پیدا کردند.
وقتیکه فریاد «قولو لا اله الا الله تفلحوا»ی ایشان بلند شد، طبیعی بود که جمع کثیری در برابر حضرت بایستند. مریدان لات و عزّی منافع دنیوی خودشان را در مخاطره میدیدند. واقعاً هم در مخاطره بود. وقتی پیامبر پیروز شدند، همهی بتها را شکستند و روی زمین ریختند. اینبتها دکّان آنها بود تا دنیای خوبی داشته باشند. متأسفانه به همین دلیل اجازهی بروز و ظهور به پیامبر نمیدادند. به هر شکلی میتوانستند جلوی ایشان را میگرفتند.
در این بیست و سه سال ایشان با چه کسانی طرف بود؟ با کفار و مشرکین. آنهایی که اهل کتاب بودند از مسیحیها و یهودیها اما دلی پاک داشتند، آرام آرام ایمان میآوردند. مشرکانی که صاحب فهم و هوش بودند هم ایمان میآوردند؛ ولی آنهایی که گوشهای کَری داشتند، چشمهای نابینایی داشتند، دلهای سنگی داشتند، نمیآمدند و نیامدند. مبتلا به کفر بودند؛ پوششی روی قلب اینها بود که به هیچ وجه این قلب با پیامبر اکرم(ص) ارتباط برقرار نمیکرد.
اگر در این بیست و دو سه سال دقت کنید، کسانی که با پیامبر درگیر میشوند همین کفار هستند. اصلاً بحثی از نفاق در دوران پیامبر نمیبینید. البته خدای تعالی در قرآن به بحث منافقین اشاره دارد. اگر به این آیات توجه کنیم میبینیم که خطر جدی را خداوند متعال در نفاق میبیند نه در کفر. کافر اگر این حجاب را کنار زد، ایمان میآورد. اما منافق اینطوری نیست؛ منافق بهترین فرصتها را به بدترین فرصتها مبدل میکند. قرآن اشاره دارد که میگویند ایمان آوردیم اما وقتی با شیاطین خلوت میکنند میگویند ما با شما هستیم. به پیامبر میگویند با شما هستیم، به آنها هم میگویند که با شما هستیم. منتظر میمانند ببینند شما پیروز میشوید یا آنها. اگر شما پیروز شدید به سمت شما میآیند و اگر آنها پیروز شدند به آنها میگویند که با شما بودیم.
منافقین هم از توبره میخورند هم از آخور. اما دقت کنید که پیامبر تمام درگیریهایی که بهطور جدی پیدا کردند با کفار بود. هیچ درگیری با منافقین به شکل رسمی نداشتند. اما بعد از این بزرگوار، امیرالمؤمنین(ع)، از همان روز رحلت پیامبر با منافقین دعوا داشتند. چه قبل از خلافت و چه بعد از آن. وقتی حضرت به ظاهر به خلافت میرسد- ما امام را امام میدانیم، خواه مردم بخواهند، خواه نخواهند، خواه دعوتش کنند، خواه نکنند- و به حسب ظاهر در رأس حکومت قرار میگیرد، حدود چهار پنج سال که حکومت میکنند، چند درگیری جانانه دارد که این جنگها علیه امام راه افتاده و حضرت درگیر شدند. حتی یکی از آنها با کفار نیست؛ همه با منافقین است. درگیری امام مجتبی(ع) با منافق است. امام حسین(ع) تمام با منافق است، اصلاً امام حسین(ع) با کافری نمیجنگد.
- پس هنر پیامبر در زمان رسالت چه بوده است؟ در زمان حیات حضرت رسول(ص) نسبت دیندار واقعی با منافق چه بود؟ چرا بعد از پیامبر اینهمه عوض شدند و آن بلاها بر سر اسلام آمد. یعنی تعلیمات پیامبر اینقدر کمعمق بود؟ نتیجهی مجاهدتهای آموزشی و تربیتی پیامبر زیر سؤال نمیرود؟
ببینید پیامبر هدایت میکند؛ همه را هم هدایت میکند. این یک هدایت عام هست؛ او یک سفره پهن میکند و همه را دعوت میکند. مثل خدای تعالی که همه را دعوت میکند، قرآن مال همه است. کسی که در این مهمانی عمومی حواسش را جمع کرد، فهمید چهکار کند، او را به مهمانی خصوصی هم دعوت میکنند. برایش یک هدایت خاص در نظر میگیرند که برای همه نیست. یک هدایت عام دارد که همه بهره میبرند، بوش بهره میبرد و امام خمینی(ره) هم بهره میبرد؛ فرقی هم نمیکند، برای همه هست.
اگر قدر دانستی آن وقت لأزیدنّکم؛ آن وقت زیادترش میکند. این ولایت خاص است. بر اساس این ولایت است که به موسی میگوید: اصلاً من تو را برای خودم ساختم. ابزارم هم این است که محبتم را در دل تو انداختم. این کار را کردم برای اینکه میخواستم دقیقاً در برابر چشمم و آنجوری که میخواهم تو را بسازم.
یک زمانی مرحوم حاج آقا مرتضی حائری به شکل خصوصی برای شخص آقا کلاس درس گذاشته بود. یعنی آقا تنها به خانهی ایشان میرفت و شیخ مرتضی به ایشان درس میداد. چرا؟ چون قدر آن درس و آن کلاس خصوصی را ایشان میدانست.
- چگونه میتوان موضوع نفاق را بهعنوان یک عبرت دید و در مسیر انقلاب از آن استفاده کرد؟
تا وقتی اسلام به قدرت نرسیده، درگیریاش با کفار است. اما وقتی به قدرت میرسد، دیگر با منافق درگیر میشود. انقلاب ما را نگاه کنید؛ زمان امام، ما مگر چقدر درگیری داخلی داشتیم؟ هرچه از زمان پیروزی انقلاب فاصله میگیریم، درگیریها، درگیریهای منافقانهتر و پیچیدهتری میشود.
فرض کنید یک نفر در غرب زندگی میکند؛ او به راحتی میگوید من دین ندارم، چون احساس خطر نمیکند. اما در ایرانِ انقلاب شده نمیگوید، چرا نمیگوید؟ چون میبیند منافعش به خطر میافتد. زن دارد، بچه دارد، مال و مقام دارد، شهرت دارد، کارخانه دارد، تجهیزات و تسهیلات میخواهد. اینها به خطر میافتند. پس مجبور میشود به ظاهر نشان دهد که من مثل شما هستم ولی به واقع از ما نیست. کافر در فضایی که قدرت اسلام مطرح میشود، مجبور است منافقانه عمل کند ولی همچنان کافر است. وقتی که این قدرت نباشد راحت میگوید: نه!
هواپیما از اینجا به مقصد فرانکفورت بلند میشود- بهویژه اگر هواپیمایش مال خود آلمانیها باشد- ایرانیهایی که سوار میشوند، هواپیما که بلند شد، روسری یا چادر را میاندازند آن طرف و موها را شانه میکنند و تمام شد! نباید جدی بگیریم این ظاهرالصلاح بودن را. در روزگار هستند کسانی که به خاطر قدرتی که دارند، به خاطر منصبی یا پولی که دارند، به خاطر نیاز به حکومت و دولت، به بازار و محل کار، به کارخانه و... مجبورند خودشان را طوری که جامعه مذهبی میپسندند، نشان دهند اما در واقع اینگونه نیست. اگر شما این فرد را بردارید و بگذارید در محیط آنطرف، راحت همهی اینها را منکر میشود؛ با آنجا سازگاری پیدا میکند و باطنش رو میآید.
دوران پیامبر اکرم(ص) که هنوز دوران اقتدار اسلام نیست- بلکه تلاش میکند تا مقتدر شود- مردم اکثراً از دو گروه هستند یا کافرند یا مسلمان. ولی وقتی در دوران اقتدار اسلام و به زمان امیرالمؤمنین میرسد، منافق پیدا میشود؛ چرا؟ چون میخواهد تحت لوای این پرچم زندگی کند. میگوید برای چه زندگیام را از دست بدهم؟ میگویم مسلمانم ولی نامسلمانی میکنم. هرجا فرصتی پیش آمد، نافرمانی میکنم.
از اینجا تازه بحث "خودی و غیر خودی"، بحث "عوام و خواص" و مؤمن و کافر و منافق مطرح میشود. در داستان کربلا، شعارهای آن طرفیها شعارهای اسلامی است؛ در ظاهر همهاش اسلامی است. اولین فرمانی که ابن سعد میدهد این است که "ای لشگر خدا سوار شوید و شما را بشارت باد بر بهشت". مگر میگوید من منکر معاد و قیامت هستم؟ منکر خدا هستم؟ نه؛ میگوید "ای لشگر خدا"!
باید به این نکتهها توجه داشته باشیم. به اعتقاد بنده الان در کشور ما خطر جدی برای بچه مسلمانها خطر نفاق است. حتی علما و بزرگان هم خطر جدی، نفاق است. امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه میگویند که ظاهرش ظاهر انسان است ولی باطنش از حیوان بدتر. مانند مؤمنان حرف میزند اما ایمان ندارد. اگر میبیند که در قرآن آمده "یا أیها الذین آمَنوا، آمِنوا بالله"؛ "ای کسانی که ایمان آوردهاید، ایمان بیاورید به خدا"، ناظر به همین موضوع است. یعنی این ایمان روکش است وگرنه اینها ایمان ندارند. و یا "ما یؤمنوا أکثرهم بالله إلا و هم یشرکون"؛ "بیشتر اینها ایمان به خدا نیاوردند إلا اینکه مشرک هم هستند". این همان نفاق است. هم بت میپرستد و هم با رسولالله(ص) نماز جماعت میخواند.
- خواص چه؟ به هر حال نقش خواص در ماجرای کربلا پررنگ است. چطور پس از رحلت رسولالله(ص) و رحلت حضرت امیر(ع)، فضایی پیدا میشود که با آن سابقههای درخشان برمیگردند؟ و به تعبیر رهبر انقلاب خواصی که در زمان پیامبر به رشادت و سادگی و تقوا مشهور بودند، بعد از رحلت ایشان به زیادی ثروت مشهور شدند؛ یعنی به سرمایهداران بزرگ تبدیل شدند.
گاهی ما خیال میکنیم اینها یکشبه عوض شدند اما اینطور نیست. این همان است که دیروز کافر بود و میتوانست بگوید کافر هستم؛ چون مشکلی نداشت. اما امروز اگر بگوید کافر هستم دیگر از او پذیرفته نیست؛ چرا که در آن جامعه نمیتواند بماند. مجبور است اعلام کند که من مسلمانم. حتی همانهایی که با امام حسین(ع) حرکت کردند، مگر تا آخر با امام ماندند؟ همینکه امتحانهایی پیش آمد یکی یکی رها کردند.
خود امام حسین(ع) میگویند: "النّاس عبیدُ الدنیا"؛ مردم بندهی خدا که نیستند، بندهی دنیا هستند و در ادامه میفرماید دین هم "لعق علی ألسنتهم" دین لعق به زبانهایشان است. "لعق" میدانید یعنی چه؟ مثلاً صبح آدم یک تکه نان و عسل میخورد و دهانش را هم میشوید؛ اما دو سه ساعت بعد در دهانش شیرینک میزند. طعم و مزهای از عسل و شیرینی که در دهان آدم به صورت چسبناک میماند را میگویند لعق. حضرت میگویند که این دین، یک ذرهی شیرینی به زبان اینها زده است. چیزی از زندگی نیافتند که پایش بایستند، جان بدهند. یک شیرینکی زده؛ برای همین هم تا همین اندازهها هستند، اگر تأمین باشند. بعدش دوباره توضیح میدهند که اینها دین را احاطه میکنند، دور این دین میچرخند تا جاییکه معیشتشان تأمین شود.
امام(ع) در دنبالهاش میگویند: وقتیکه اینها به بلا محاصره شوند، "قلّت دیّانون"؛ خواهی دید که دینداران کم خواهند بود. چون دلیل جمع شدنشان حول دین، دنیا بود. حالا که این دنیا کنار رفت، باید دید چندتا دیندار وجود دارد. من یادم هست در زمان جنگ، زن و شوهر تانزانیایی که در آمریکا زندگی میکردند و هر دو پزشک بودند، هشت سال در ایران، در جبهه و در بیمارستانها مجروحان را درمان میکردند و همین که جنگ تمام شد، به آمریکا برگشتند. اینها با آن آقایانی که هیچکاری اینجا نکردهاند و هر روز از انقلاب و نظام طلبکار هستند، یکی هستند؟ این زوج همین الان هم آنجا خمس مالیشان را میدهند و مقید به آداب دیناند. اما آن شخص که اینجا هم زندگی میکند، منتظر فرصت است. به اندک چیزی موهایش پیدا میشود، به اندک چیزی ربا میخورد، به اندک چیزی از نظام میکَند.
این جمهوری اسلامی خوب است به شرطیکه ریاستی، مقامی، پولی، چیزی برای ما تأمین کند؛ اگر نکند، جمهوری اسلامی چه فرقی میکند با نظام سوسیالیستی یا نظام کاپیتالیستی؟ برای من فرقی نمیکند. مثل کسی که میگفت شغل من مردهشوری است. کاری ندارم که این جنازهی آیتاللهالعظمی و فیلسوف است یا کافر باشد و نامسلمان. من دنبال این هستم که مرده را بشورم تا یک پولی بستانم.
- به نظر نمیرسد دنیازدگی تنها عامل این انحراف باشد.
یکیاش دنیازدگی است، دومی شیطان که بهعنوان عامل بیرونی تأثیرگذار است و سوم هوای نفس به عنوان عامل درونی.
- هوای نفس را جدای از شیطان میدانید؟
بله؛ شیطان بیرون است. مجاهدهی با آن هم جهاد اصغر است. اما یک دشمن هم در خودم دارم که قویتر از دشمن بیرونی است؛ به نام نفس. جهاد با آن، جهاد اکبر است. البته چیز دیگری هم هست که بیشتر ابزار شیطان است و آن دنیازدگی و دنیاطلبی است. شاید بتوانیم بگوییم تعلق به دنیاست. ممکن است من مالی نداشته باشم اما تعلق به دنیا داشته باشم. ممکن است هیچ ریاست و مقامی هم نداشته باشم اما تعلق به مقام داشته باشم. اینجور نیست که هرکسی مقامی دارد، دنیازده باشد. تعلق به اینها بد است. اگر یک جفت کفش نو داشته باشید و تعلق به آن داشته باشید، به همان اندازه دنیازدگی است. ممکن است شخصی میلیاردر هم باشد ولی تعلق ندارد. بگویند بده در راه خدا میدهد، جانش را هم بخواهند، میدهد.
طلحه و زبیر از صحابهی خوب پیامبر بودند؛ حتی پیامبر به شمشیر زبیر دعا کرده است. اینها را نمیشود انکار کرد. وقتی زبیر کشته شد امیرالمؤمنین فرمودند: چقدر زبیر با این شمشیرش دل پیامبر را خنک کرده بود! حالا ما گاهی وقتها یکی که منحرف است را میگوییم نه آقا این از اول نانجیب بود. انسان میتواند دو روز بیاید، روز سوم نیاید. همانطور که میتواند دو روز اشتباه برود و روز سوم برگردد؛ نمونه هم خیلی داریم؛ مثل جناب حرّ.
زبیر با حضرت امیر(ع) نسبت فامیلی دارد. او از کسانی است که بعد از داستان سقیفه با امیرالمؤمنین بیعت کرد. ولی در زمان خلیفهی اول، دوم و سوم به صحابهی بزرگ حقوقهای کلان داده شد. آرام آرام وقتیکه انسان خودش را دید، دیگر داغ خودش را نمیتواند ببیند. اینطور شد که برخی نقل میکنند که با تبر طلاهای این صحابه را میشکستند. او دیگر تعلق پیدا میکند و وقتی که تعلق پیدا کرد، یکدفعه میبینید همهچیز را از دست میدهد.
- چرا این خطرات بیشتر متوجه خواص است؟
چون چنین موقعیتهایی کمتر برای عوام پیش میآید. چنین مقام و سمتیهایی به آنها نمیدهند. اینها مال افرادی است که بهزبان امروزه آدمهای باسوادتر، فعالتر با روابط عمومی بهتر، فکر و اندیشهی بهتر هستند. این موقعیتهای خاص خیلی زودتر برای این آدمها تأمین میشود. مردم به چنین کسانی رأی میدهند و او میشود نمایندهی مجلس؛ مثل بنده. برای ما این خطر خیلی جدیتر است. نماینده این امکان را دارد که یک کلمه بنویسد یا امضاء کند تا کلی پول گیرش بیاید.
بیشتر افرادی که در چنین موقعیتهایی هستند، آلودهی دنیا میشوند. گاهی ممکن است اولش نیتهایشان خوب باشد؛ مثلاً میگویند میخواهم به فقرا بیشتر برسم، میخواهم یک آپارتمان بخرم این را به یک نیازمند بدهم، میخواهم برای امام حسین(ع) خرج کنم و... ولی آهسته آهسته که زیاد شد، آنوقت همینها برایش مسئله میشود. یعنی تا حالا طریقیت داشت و بهعنوان ابزار میخواست از اینها برای احیای دین و نظام و انقلاب استفاده کند اما الان دیگر برای او خود این هدف میشود. پول میشود هدف، مقام میشود هدف و تلاش میکند نگهش دارد. برای اینکه نگهش دارم، مجبورم دروغ بگویم، مجبورم مال مردم را بالا و پایین کنم و... آنوقت نفس، جان میگیرد. هرچه نفس انسان بیشتر پرورش پیدا کند، قدرت مبارزه با آن ضعیفتر خواهد شد.
یکی از بزرگانی که خدای تعالی بصیرتهای خوبی به ایشان داده میگفت: اگر نفس مثلاً به همین اندازه که من هستم- حدود دو متر- باشد، شیطان حدود دو سانتیمتر است. کأنه شیطان تا قوزک پا هست ولی نفس اینطور نیست؛ نفس اژدهاست. به همین دلیل بنده معتقدم که ما نباید علیالدوام این چیزها را برای خودمان تثبیت کنیم؛ چون زمین میخوریم.
امیرالمؤمنین(ع) وضع مالیشان خیلی خوب بود. ایشان در دوران قبل از خلافت حدود 90 قنات حفر کردند و وقف فقرا کردند اما برای خودشان جمع نمیکردند. روحیاتشان را حفظ میکنند. خود امیرالمؤمنین(ع) نهی میکنند از اینکه والیان همهاش سر سفرههای کلان و پررنگ بنشینند. یکبار یکی از یارانشان رفت به این مدل مهمانیها، ببینید علی(ع) چه کارش کرد.
- رهبر انقلاب دو مشخصهی مهم را بهعنوان ویژگیهای جامعهی اموی بیان میکنند. یکی شهوترانی و دنیازدگی است که توضیح دادید. اما نکتهی دوم دور شدن از یاد خداست. چه رابطهای بین این دو عامل وجود دارد؟
شیطان ابزارهایی دارد؛ یکی از ابزارهایش این است که آدم را به دنیا بَند میکند؛ یعنی همان دنیازدگی. خودش- همانطور که در قرآن آمده- میگوید من دنیا را برای مردم زینت میدهم. وقتی دنیا زینت داده شد، نتیجهی آن ابتلای انسان به غفلت است. ریشهی تمام مفاسد غفلت است که انسان دیگر حیات معنوی نخواهد داشت. قرآن میفرماید: اینها دل دارند ولی عمیق نیست؛ چشم دارند، ولی بینش ندارند؛ گوش هم دارند، ولیکن گوش دل ندارند. بعد میگوید "اولئک الأنعام"؛ اینها مثل چهارپا هستند؛ "بل هم أضل" بلکه بدتر؛ "اولئک هم الغافلون"؛ اینها غافلند. چطور میشود که آدم غفلت پیدا میکند؟ شیطان از همین ابزارهایی که گفتیم استفاده میکند؛ دنیازدگی و زینت دادن به دنیا.
- چه تعریفی برای غفلت ارائه میکنید؟
اولین نکته اینکه غفلت با جهالت فرق میکند. جهالت چیست؟ فرض کنید شما از من میپرسید اگر بخواهم آقای احمدینژاد را ببینم، کجا باید بروم؟ شما جاهلید، نمیدانید. وقتی من آدرس آنجا را به شما دادم، طبق آن میروید و میشوید عالم. اما غافل این نیست؛ غافل این است که من میدانم. مثالی بزنم. من که در عرض خیابان ایستادهام، توجه دارم که موتورها و ماشینها میآیند و میروند. اما بدن من یک مشت گوشت و استخوان است که هیچگونه آمادگی برای برخورد با آهن و فولاد ندارد. اگر من حواسم را جمع نکنم و اتوبوس واحد، ماشین و... به من بخورد، آسیب میبینم. این را میدانم، خوب هم میدانم؛ یعنی جاهل نیستیم. اما غفلت چیست؟ آن وقتی است که من با علم به این موضوع، دارم از خیابان رد میشوم که یکدفعه حادثهای اتفاق میافتد و با ماشین تصادف میکنم. مثلاً اگر همینطور که دارم میآیم، ببینم مادر بنده که اصفهان زندگی میکنند آنطرف خیابان ایستاده؛ اینجاست که من زیر ماشین میروم. چرا؟ چون لحظهای حواسم به چیز دیگری که برای من مهمتر یا جالبتر از رد شدن از خیابان است، پَرت میشود. این یعنی غفلت.
امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه میگویند: ای طلاها، ای نقرهها شما اینطور زرق و برق میزنید و میخواهید دل مرا ببرید. بعد میگویند: "یا دنیا غُرّی غیری"؛ ای دنیا برو غیر مرا گول بزن؛ یعنی غیر من را غافل کن. تو برای من آنقدر جاذبه نداری که حواسم به تو باشد و از راه غافل شوم. اینکه میبینید ماها مشکل پیدا میکنیم، عمدهاش بهخاطر غفلت است. اگر یکی فریاد بزند که مراقب باش نروی زیر ماشین، من برمیگردم سر جای اول؛ فقط یک فریاد میخواهد.
- این فریاد برای ما چه میتواند باشد؟
این فریاد ذکر است؛ همینکه آقا میگویند ذکر موجب یادآوری میشود. هرچه میخواهد باشد. میتواند تلاوت قرآن یا جلسات امام حسین(ع) باشد. برای همین میگویند در جلسات ذکر شرکت کنید، در جلسات امام حسین(ع) شرکت کنید. نماز بخوانید و زیارت بروید. اینها باعث تذکر است. حواستان اینقدر به دنیا نباشد؛ بزن برو یک هفتهای کربلا. بعد میبینی حواست جمع میشود. حتی لازم نیست به آدم چیز خاصی یاد بدهد؛ برای همین میفرماید: "فذکّر"؛ ای پیامبر، به اینها تذکر بده؛ "فإن الذّکری تَنفع المؤمنین"؛ چون مؤمن خودش را به خواب نزده؛ کسی که خودش را به خواب زده هرچقدر هم داد بزنید، بلند نمیشود. اما خواب مؤمن یعنی یک لحظه غافل شدن. همین که داد بزنید، از جا میپرد و دیگر توقف نمیکند.
البته همه هم استعدادهایشان یک اندازه نیست. من مثال مادرم را زدم، ممکن است چیز دیگری موجب غفلت شود. ممکن است خانم زیبارویی آنطرف باشد و دلش را ببرد؛ ممکن است یکدسته پول باشد. ممکن است برای شخصی، مقام و پست مهمتر باشد. اینکه میگویند شیطان ابزارهای مختلفی دارد همین است. امام موسی بن جعفر(ع) میفرمایند: اگر به کسی مالی دادی که این را برایت امانت نگه دارد و آن را حفظ کرد، تو را برحذر میدارم از اینکه بگویی این بالغ و رسیده است.
- چرا؟ علیالقاعده کسی که این امانتداری را داشته لابد به یک حد رشد و بلوغی هم رسیده است؟
چون بعضیها "مال" خیلی برایشان مهم نیست و پولکی نیستند، بهخاطر اینکه دنبال یکچیز مهمتری هستند. حضرت در ادامه میگویند: اگر زمینهی شهوت برایش پیش آمد، مثلاً خواستی بروی مسافرت ناموست را گذاشتی پیشش اما نگاهش هم نکرد، میفرمایند: برحذر میدارم تو را از اینکه بگویی این مرد بالغ است و به رشد رسیده است. بعضیها شهوت جنسی را حفظ میکنند ولی برای یک چیز مهمتر وا میدهند. آقاتهرانی هیچوقت دمِ دبیرستان دخترانه نمیرود تا برای دخترها سوت بزند. این بهخاطر تقوای من است؟ نه؛ پرستیژی که در جامعه دارم خیلی مهمتر است.
یکی سر هزار تومان زمین میخورد، خب واقعاً بدبخت است. یکی دیگر تا ده میلیون و صد میلیون هم مقاومت میکند اما باز هم نگوییم تمام است. این کارها را میکند برای اینکه به شهوترانی برسد. بعضیها شهواتشان را هم زیر پا میگذارند تا به چیز بالاتری برسند. اینجا حضرت میگویند: اما اگر زمینهی مقام و ریاست پیش آمد و خودش را حفظ کرد، آنوقت من شهادت میدهم که به رشد رسیده است.
اینها امتحانهای خداست که گاهی به ترس، گاهی گرسنگی و... امتحان میکند. یکی شکمش گشنه بشود، بیدین میشود. خیلی از ما اینطوری هستیم. همینکه اقتصادمان مشکل پیدا کند، فریاد که آقا ول کن، این هم شد مملکت؟ اینهمه خون و شهید را حاضریم بریزیم دور بهخاطر شکممان. گاهی هم از ناحیهی ثمرات امتحان میکند. مرحوم علامه طباطبایی(ره) میفرمود: بچه، میوهی دل است؛ ثمرات. گاهی خدا میگوید که بچهات باید برود جبهه؛ چند تای ما حاضریم که بچهمان را بفرستیم. بعضی مادرها واقعاً امتحانهایشان را اینطوری پس میدادند. پدرهای زمان جنگ با پسرشان دعوا میکردند که خجالت نمیکشید؟ امام گفته، پاشو برو! خیلی طرف باید ایمان داشته باشد و داشت. بچهاش شهید هم میشد، یک قطره اشک نمیریخت. من تاجری در بابل میشناسم که یکی از علمایی که ایشان را میشناخت، میگفت این بزرگوار در دوران جنگ، سه مرتبه تمام اموالش را برای جبهه داده است.
در هر حال آن نکتهای که آقا در این بحث به عنوان آسیب مطرح میکنند، نه خودِ مال، نه خودِ مقام، نه خودِ صحابی بودن، نه خودِ تابعی بودن، نه امام جماعت بودن، نه باسواد و ملاّ بودن، نه استاد دانشگاه بودن، اینها نیست. اینها خطر نیست بلکه ابزارهایی در دست ماست. آنچه که موجب غفلت میشود، تعلقهاست. اینکه آدم بچسبد به این صندلی، بچسبد به این میز، بچسبد به این حزب، بچسبد به این گروه، بچسبد به این قبیله، به این طایفه، اینها اشتباه است. امیرالمؤمنین(ع) درخواستشان از خدا این است: "إلهی هَب لی کمال الإنقطاع إلَیک". کمال یعنی کاملترینش؛ که دیگر به هیچچیز به غیر از تو تعلق نداشته باشم:
اگر آدم اینطوری شد، پسرش را میبرد سر میبُرد؛ میشود ابراهیم. بهترین داراییاش را کربلا میآورد و در طبق اخلاص میگذارد. علی اصغرش را میدهد، اکبرش را میدهد، بزرگ میدهد، کوچک میدهد، بهترین دوستان صمیمیاش را- نود ساله، هشتاد ساله، بیست و پنج ساله، سی ساله- غلامش را میدهد، هرچه بگویی میدهد و آخر هم خودش میرود.