others/content
نسخه قابل چاپ

امیر سعیدزاده راوی کتاب «عصرهای کریسکان»:

کُرد وطنش را نمی‌فروشد

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttps://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif کتاب «عصرهای کریسکان»، خاطرات آقای امیر سعیدزاده (سعید سردشتی) از فعالیت‌های دوران پیش از انقلاب و مجاهدت‌های دفاع مقدس تا رنج‌های اسارت در زندان‌های کومله و دموکرات است که به قلم کیانوش گلزار راغب تدوین و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. در تقریظ رهبر انقلاب بر حاشیه این کتاب آمده است: «با اینکه نیروهای مبارز کُرد طرفدار جمهوری اسلامی را از نزدیک دیده و شناخته‌ام، آنچه از فدارکاریهای آنان در این کتاب آمده برایم کاملاً جدید و اعجاب‌آور است. نقش مادر و همسر هم حقّاً برجسته است. دلاوری و شجاعتِ راوی و خانواده‌اش ممتاز است و نیز برخی عناصر دیگر کُردی که از آنان نام برده شده است. در کنار این درخشندگی‌ها، رفتار قساوت‌آمیز و شریرانه‌ی کسان دیگری که به دروغ از زبان مردم شریف کُرد سخن میگفتند نیز به خوبی تشریح شده است.»
پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR به‌مناسبت «دهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» و انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «عصرهای کریسکان» گفت‌وگویی با آقای امیر سعیدزاده، راوی این کتاب انجام داده است.

* لطفاً خودتان را معرفی‌ کنید.
* بنده امیر سعیدزاده هستم، متولد ۱۳۳۸ و ساکن شهرستان سردشت.

* از هم‌وطنان اهل تسنن هستید؟
* بله، من اعتقاد به مسلمان‌بودن دارم.

* «عصرهای کریسکان» چه معنی می‌دهد؟
* به جایی که بنده اسیر بودم، دره‌ی کریسکان می‌گفتند. سنگ‌هایی که رودخانه‌ی فصلی آن‌ها را صیقل می‌دهد و صاف می‌کند، به زبان کُردی کریسک می‌گویند. این دره هم کلاً از این سنگ‌ها پر است. یک دره‌ی پهنی بود که رودخانه‌ی فصلی داشت. محل اسارت من در همین دره، در کردستان عراق بود. من اسیر حزب دموکرات کردستان عراق شدم. عصرها که درب زندان را برای اعدام باز می‌کردند، بعضی مواقع یک یا چند نفر را برای اعدام صدا می‌زدند و چالشان می‌کردند. من برای اینکه اسم هم‌بندی‌های شهیدم را فراموش نکنم، عصرهای کریسکان را انتخاب کردم که بچه‌ها را عصرها در دره‌ی کریسکان اعدام می‌کردند.

* شما دو مرتبه اسیر شدید. در این‌باره برای ما توضیح دهید.
* قبل از اینکه انقلاب شود، بنده یکی از شاگردان شهید رحمت علیپور بودم و به همراه علی و حسین صالحی، درس حوزوی می‌خواندیم. انقلاب که پیروز شد، ما هم فاز اسلامی را ادامه دادیم. تجزیه‌طلبانی که کردستان را تصرف کردند، سوسیالیست بودند. به‌لحاظ عقیدتی با هم هم‌خوانی نداشتیم، ولی چاره‌ای جز هم‌زیستی نداشتیم؛ چون در یک شهر بودیم، ولی در مجالس، محافل و جلساتشان حضور نداشتیم. به همین دلیل آن‌ها از ما خوش‌شان نمی‌آمد؛ چون همراه با انقلاب بودیم.

متأسفانه اوّلین اسارتم سال ۱۳۵۹ بود که کومله ها به‌بهانه‌های مختلف اسیرم کردند و می‌گفتند مزدور و خودفروشید و طرف جمهوری اسلامی و علیه ما هستید. اصطلاح بدی هم دارند که البته به کسانی که واقعاً مزدورند، برمی‌گردد که به آن جاش می‌گویند. کسی که به مملکت خودش خدمت می‌کند و عقیده‌ای غیر از سوسیالیستی دارد، برازنده‌ی این حرف نیست. به همین دلیل مقاومت می‌کردم و عقاید آن‌ها را نپذیرفتم. کومله هم در شهرک ربک اسیرم کرد و بعد از چند جابه‌جایی، به زندان مرکزی بردند که آنجا آقای گلزار، نویسنده‌ی همین کتاب را دیدم. آن موقع ایشان جوان رعنایی بود و هنوز سبیل درنیاورده بود.

* چگونه فرار کردید؟
* من مطمئن بودم که حکمم اعدام است. به همین خاطر نقشه‌ی فرارم را ریختم، ولی بین همه‌ی زندانی‌ها، به آقای گلزار اعتماد و ایمان کامل داشتم. با ایشان هماهنگ کردم که با هم فرار کنیم، امّا ایشان تا لحظه‌ی آخر فداکاری و همکاری کرد و با من نیامد؛ چون برادرش در عملیات شنو اسیر کومله شده بود و فکر می‌کرد زنده است و نمی‌دانست که شهید شده است. به همین دلیل بود که فکر می‌کرد اگر با من فرار کند، برادرش را شهید می‌کنند. به‌خاطر اینکه برادرش زنده بماند، فرار نکرد.

دومین مرتبه‌ای که اسیر شدم، دقیقاً همزمان با عملیات مرصاد و بعد از قطعنامه بود. بنده در اینکه اسیر یا کشته شوم، هیچ شکی نداشتم. اصلاً می‌دانستم که کشته یا اسیر می‌شوم.

من از یک مأموریتی از اروپا برگشته بودم و قسمتی از کارم مربوط به عراق می‌شد و باید برای ادامه‌ی کار به عراق می‌رفتم. متأسفانه احزاب معاند ایرانی من را شناسایی کردند و در سلیمانیه‌ی کردستان عراق به دست دموکرات به‌مدت حدود چهار سال اسیر شدم.

آن‌ها فکر می‌کردند هرکس با جمهوری اسلامی باشد، باید با این‌ها هم سروکاری داشته باشد، ولی من کاری به کار دموکرات‌ها نداشتم. کار من چیز دیگری بود. اصلاً از نظر جمهوری اسلامی آن‌ها وزنه‌ای نبودند و دشمن اصلی نظام آمریکا و نماینده‌اش دولت بعث عراق بود. دست‌ها، چشم‌ها و دهانم را بستند و من را یک‌ جای تنگی انداختند. تقریباً بعد از یک شبانه‌روز من را از سلیمانیه خارج کردند و به دفتر سیاسی حزب دموکرات در دامنه‌های قندیل به نام انزه بردند. قبلاً از روی نقشه اقلیم کردستان عراق و خود عراق دیده بودم و می‌دانستم که من را کجا بردند.

* در اسارت شما را اذیت هم کردند؟ یا پیشنهاد همکاری دادند؟
* در ابتدا پیشنهادی ندادند و فقط اذیت و آزار بود. من را یک هفته در کلبه‌ای نزدیک ایست بازرسی‌شان، پایین‌تر از دفتر سیاسی که تقریباً یک کیلومتر با آن فاصل داشت، زندانی کردند. من آنجا تک‌وتنها با یک نگهبان بودم. یک لیوان قرمز رنگ پلاستیکی هم به من داده بودند که در دوران جنگ هم از آن لیوان‌ها استفاده می‌کردیم، روزی یک بار آب و بعضی مواقع‌ چایی می‌دادند. با این لیوان هم آب و چایی می‌خوردم و هم برای دستشویی از آن استفاده می‌کردم.

* در طی سال‌های بعد که در اسارت بودید، سه چهار سال منتهی به اواخر آزادی‌تان چه درخواست‌، پیشنهاد و برنامه‌ای برای شما داشتند؟
* تا زمانی که تیم خبرنگاری هرهفته می‌آمد و با زندانی‌ها مصاحبه می‌کرد، فقط اذیتم می‌کردند، کار می‌کشیدند و تحریکم می‌کردند. یک‌بار که برای مصاحبه آمدند، یکی‌ از آن‌ها اتیکت داشت. اسمش آیسون و بچه‌ی ترکیه بود. من به زبان ترکی استانبولی مسلّط بودم. از من سؤال کرد چند ماه اینجایی؟ گفتم هجده ماه. گفت چرا اینجایی؟ گفتم نمی‌دانم. مترجمش هم محمد حیات، پسر ملاعبداللّه حیات، رهبر دموکرات بود. به من گفت دفعه‌ی دیگر حرفی بزنی، شش ماه تو را اینجا نگه می‌دارند. گفتم مگر اینجا قاضی دارد؟ این حرف من باعث خشمشان شد و بیشتر اذیتم کردند. درنهایت هم گفتند باید تغییر روش بدهی و اصلاح شوی.

آخرای اساراتم بود که به من پیشنهاد دادند به ایران برنگردم. گفتند هرجای دنیا که بخواهی شما را می‌فرستیم و هر امکاناتی هم بخواهی به تو می‌دهیم یا پیش ما بمان و کارهای اقتصادی انجام بده؛ یعنی کادر ما باش تا حمایتت ‌کنیم و کارهای اقتصادی انجام بده، ولی به ایران برنگرد.

* جواب شما چه بود؟
* من به آن‌ها گفتم که مرگ در ایران را به زندگی‌کردن در خارج از ایران ترجیح می‌دهم؛ چون ایران وطنم است. من به‌خاطر وطنم از آن جدا بودم. آن‌ها به‌خاطر اینکه من ایران را دوست داشتم، اسیرم کرده بودند. اگر من هم مثل آن‌ها ضد مملکتم می‌شدم که همرنگ آن‌ها بودم.

* در طی سال‌های اسارت، وضعیت خانواده‌تان چطور بود؟ اطلاعی از آن‌ها داشتید؟
* اطلاعات دقیقی نداشتم. متأسفانه روش‌هایشان غیرانسانی بود. مثلاً پدرم از فرار من در اسارت اوّل اصلاً اطلاعی نداشت. اصلاً ایشان در سردشت نبود. من که فرار کردم، پدرم را با قاطرش گروگان گرفته بودند و به او گفته بودند که تو آمدی پسرت را فراری دادی! باید پسرت خودش را تحویل ما بدهد تا شما را آزاد کنیم. در دوران اسارت تقریباً چهارساله‌ام هم، اطلاعات کافی از خانواده‌ام نداشتم، ولی نامه‌هایم را به کسانی که آزاد می‌شدند، می‌دادم. نامه‌ها را هم سانسور می‌‌کردند یا نمی‌دادند. بعضی مواقع هم دو سه ماه یک‌بار، تنها اطلاعی که از آن‌ها پیدا می‌کردم، در حد سلام و احوال‌پرسی بود.

یک‌بار هم خانواده‌ام به ملاقاتم آمدند. البته مرحوم مادرم زیاد به ملاقاتم می‌آمد؛ چون می‌گفتم قرص و ... برایم بیاور. به مادرم می‌گفتند هرکدام از چیزهایی که آوردی را باید بخوری! در واقع می‌خواستند مطمئن شوند که از طرف جمهوری اسلامی نیست.

* یکی از شعارهایی که حزب دموکرات می‌دهد، حامی مردم منطقه ‌بودن است. حامی ظلم‌هایی است که جمهوری اسلامی دارد به مردم کُرد اعمال می‌کند. نحوه‌ی برخورد این گروهک‌ چه آن زمان و چه الآن چگونه است؟ چه برخوردی با مردم واقعی و کُردزبان منطقه داشته و دارند؟
* من خودم کُرد هستم و به کُردبودن خودم افتخار می‌کنم و از کُردِ ایرانی که تمامیت ارضی ایران را پاس بدارد هم دفاع و حمایت می‌کنم. کُرد را نباید با دموکرات، کومله و احزاب شناخت؛ چون کُرد یک فرهنگ و یک باور است. کُرد، دموکرات و کومله نیست. کُرد وطنش را نمی‌فروشد. کُرد در آغوش بعث نمی‌رود. این‌ها به اسم خلق کُرد، خلق کُرد را بدنام کردند. چرا فکر می‌کنید کردها ضد انقلاب‌اند!؟ در واقع دموکرات، کومله و منافق با گرفتن اسلحه به دست، باعث شدند که برچسب ضدانقلاب به کُرد زده شود. پس، این‌ها به این مردم خیانت کردند. این‌ها از جنگ جهانی دوم با اسلحه سروکار داشتند و دموکراسی و خودمختاری برای خلق کُرد سر می‌دادند. اگر این‌ها حق‌اند، چرا بعد از ۷۵ سال از جنگ جهانی دوم، خاک کردستان ایران در تصرف آن‌ها نیست. مردم هیچ‌وقت با آن‌ها همراه نبودند. اگر همراه بودند که به داخل کردستان می‌آمدند.

مردم کُردی که داخل خاک ایران هستند، دکتر، مهندس‌، وکیل‌، رئیس‌، دبیر و باسوادند. اگر آن راه را حق می‌دانستند، آن‌ها را همراهی می‌کردند، ولی اصلاً این‌طور نیست. من افتخار می‌کنم که کُرد هستم، ولی روش آن‌ها را قبول ندارم. من کردستانی را قبول دارم که با ایران و همراهش باشد. ایران مثل درخت با شاخ و برگی است که هرچقدر شاخ و برگش بیشتر باشد، هم زینتش و هم سایه‌اش بیشتر است. کُرد هم یک شاخه از آن درخت است. آیا من باید آن شاخه را بکَنم!؟ من زبان، لباس و فرهنگم را دوست دارم و از آن دفاع می‌کنم، ولی نه با دلارهای آمریکایی!

* بعد از اسارت دوم که آزاد شدید، دوباره همان مسیر مبارزه را ادامه دادید؟
* این کتاب یکی از مستنداتی است که من از راهم و از آن مسیری که در پیش گرفتم، عدول نکردم. همان مسیری که شهدا رفتند را من هم دارم طی می‌کنم.

* خسته نشدید؟
* نه، من اسیر شدم، ولی تسلیم نشدم.

* بعد از جنگ و پایان اسارت که به ایران برگشتید، وضعیت را چگونه دیدید و به چه کاری مشغول شدید؟
* به نظر من بعد از جنگ و اسارتم، یک جنگ داخلی به جنگ ‌ما اضافه شد. نفوذی‌های داخل هم به دشمن خارجی اضافه شدند. بنابراین، من جنگ را تمام‌شده تلقی نکردم و ادامه دادم.

* در حادثه‌ی تلخ بمباران شیمیایی سردشت در سال ۶۶ شما کجا بودید؟
* سردشت که بمباران شیمیایی شد و مردم فرار کردند، من به همراه دیگر رزمندگان امدادگر، به کمک مردم رفتم و امدادگری کردم و شیمیایی شدم. الآن هشتاد درصد از ریه‌هایم از بین رفته و بیست درصدش مانده است. خیلی اذیت می‌شوم، ولی سعی می‌کنم روحیه‌ی خودم را نگه دارم و تا جایی که نفس دارم وانمود کنم که سالمم تا دشمن ضعف من را نبیند. مثل منصور حلاج که وقتی دستش را قطع کردند، رنگش زرد شد. بعد دستش را روی صورتش کشید. یکی از او پرسید چرا این کار را کردی! گفت نمی‌خواهم دشمن رنگ من را با زردی ببیند.

* الآن پیام تهدیدآمیز یا تطمیع از طرف حزب دموکرات برایتان می‌آید؟
* بله، الآن من واقعاً امنیت ندارم. البته برایم هم مهم نیست؛ چون این راه را داوطلبانه انتخاب کردم و با خدا قرارداد بستم. من به‌خاطر درجه به جنگ نرفتم. من دو سال مسئول امور مالی کل سپاه سردشت بودم. مسئول امور مالی سمت کمی در سپاه نیست. آن موقع نقدی پول به من می‌دادند. مثلاً نزدیک عملیات که می‌شد، ده هزار نفر نیرو می‌آمد. من اسامی را می‌نوشتم و به استان می‌رفتم و برایشان پول می‌آوردم. در عملیات تعداد زیادی شهید می‌شدند و پولشان پیش من می‌ماند.آن موقع می‌توانستم پول را خودم بردارم، ولی تمام پول را به استان عودت می‌دادم. من برای پول و مقام نرفتم. من قراردادم با خدا برای پول، درجه و مقام نبوده و نیست.

* هنوز هم درجه ندارید؟
* نه، همان سرباز صفرم.

* یکی از  راویان کتاب، همسر شماست. از همراهی و همگامی و هم‌قدمی همسرتان و زحماتی که برای زندگی شما کشیدند برایمان بگویید. ایشان همان‌قدر که نگران حال شما در طول این سال‌های اسارت بود، با مشکلات زیادی هم دست‌وپنجه نرم‌ می‌کرد.
* متأسفانه زجر و سختی اسارت یک طرف قضیه بود که مربوط به خودم می‌شد، دوری از خانواده و نبود امکانات زندگی برای خانواده‌ام هم یک طرف دیگر بود. بعد از برگشت از اسارت فهمیدم همسرم چقدر زجر کشیده بود. آن موقع به‌خاطر اینکه من روحیه‌ام را نبازم و دلداری به من بدهد، در نامه‌هایی که برایم می‌فرستاد، همه‌اش می‌گفت خوبم، ولی بعد از برگشتنم فهمیدم که او خیلی اذیت شده است. مثلاً هرماه یا دوماه یک‌بار تلفنی به او زنگ می‌زدند و می‌گفتند چرا لباس سیاه نپوشیدی، برو عزای همسرت را بگیر که اعدام شده است! به دروغ خبر اعدامم را به او می‌گفتند تا عذاب بکشد.

* در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت شکایت یا گله‌ای از شما نداشت؟
* نه، همیشه همراه است و می‌گوید من به عقیده‌ای که داری احترام می‌گذارم. عقیده‌ای که تو انتخاب کردی، درست است.

* در یک جمله به ایشان چه می‌گویید؟
* فقط می‌گویم حلالم کند. چون کار اصلی را او انجام داد. من پنج فرزند دارم که شکر خدا همه‌شان دکتر و مهندس‌اند. اگر تربیت و همراهی ایشان نبود، امکان نداشت بچه‌ها به اینجا برسند. من تقریباً پنج سال در اسارت بودم و بقیه‌ی روزها هم که در اسارت نبودم، کمتر در خانه بودم و در جبهه یا مأموریت بودم. اصلاً فکر خانواده، پدر و مادر و فرزند برایم مهم نبود. مهم این بود که از دشمن عقب نیفتیم و به آن میدان ندهیم که جلو بیاید.

* نظرتان درباره‌ی امام خمینی، آیت‌الله خامنه‌ای و شهید سلیمانی چیست؟
* این عقیده‌‌ی شخصی من است که حضرت ابراهیم علیه‌السلام کعبه را بنا کرد. حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله اسلام را علنی کرد. امام حسین علیه‌السلام آن را بیمه کرد و امام خمینی رحمه‌الله‌علیه جهانی‌اش کرد. این نظر من نسبت به امام خمینی رحمه‌الله‌علیه است؛ امّا آیت‌اللّه خامنه‌ای سنگ تمام گذاشتند. آقا در طول سکان‌داری بعد از رحلت امام واقعاً توانستند آن‌طور که باید اسلام را به دنیا بشناساند و اقتدار نظام جمهوری اسلام را به رخ بکشند. واقعاً توانستند و دشمن را به خاک مالیدند.

حاج قاسم سلیمانی هم ستاره‌ی ژنرال‌های دنیاست. من فکر نمی‌کنم در دنیا هیچ ژنرال نظامی بتواند بگوید که من مثل حاج قاسم سلیمانی‌ام و شبیه ایشان نخواهد بود.

* گویا دیدار خصوصی هم با رهبر انقلاب داشته‌اید؟
* پارسال تقریباً همین موقع‌ها بود که خدمت آقا رسیدم. یکی از آرزوهایم این بود که خدمتشان برسم و دستشان را بوسیدم. امیدوارم که عمری باقی باشد و دوباره بتوانم ایشان را ببوسم.

* اگر احساس می‌کنید حرف ناگفته‌ای مانده است، بفرمایید.
* حرف‌هایی که من زدم همه‌‌اش واقعیت است و امیدوارم کتاب «عصرهای کریسکان»، معبری برای جوانان باشد که راه شهدا را بپیمایند، ان‌شاءاللّه.
....
نام پرونده : عصرهای کریسکان
لطفاً نظر خود را بنویسید:
نام :
پست الکترونیکی :
نظر شما :
ضمن تشکر ، نظر شما با موفقیت ثبت شد.
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی