1399/12/18
امیر سعیدزاده راوی کتاب «عصرهای کریسکان»:
کُرد وطنش را نمیفروشد


پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR بهمناسبت «دهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» و انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «عصرهای کریسکان» گفتوگویی با آقای امیر سعیدزاده، راوی این کتاب انجام داده است.









متأسفانه اوّلین اسارتم سال ۱۳۵۹ بود که کومله ها بهبهانههای مختلف اسیرم کردند و میگفتند مزدور و خودفروشید و طرف جمهوری اسلامی و علیه ما هستید. اصطلاح بدی هم دارند که البته به کسانی که واقعاً مزدورند، برمیگردد که به آن جاش میگویند. کسی که به مملکت خودش خدمت میکند و عقیدهای غیر از سوسیالیستی دارد، برازندهی این حرف نیست. به همین دلیل مقاومت میکردم و عقاید آنها را نپذیرفتم. کومله هم در شهرک ربک اسیرم کرد و بعد از چند جابهجایی، به زندان مرکزی بردند که آنجا آقای گلزار، نویسندهی همین کتاب را دیدم. آن موقع ایشان جوان رعنایی بود و هنوز سبیل درنیاورده بود.


دومین مرتبهای که اسیر شدم، دقیقاً همزمان با عملیات مرصاد و بعد از قطعنامه بود. بنده در اینکه اسیر یا کشته شوم، هیچ شکی نداشتم. اصلاً میدانستم که کشته یا اسیر میشوم.
من از یک مأموریتی از اروپا برگشته بودم و قسمتی از کارم مربوط به عراق میشد و باید برای ادامهی کار به عراق میرفتم. متأسفانه احزاب معاند ایرانی من را شناسایی کردند و در سلیمانیهی کردستان عراق به دست دموکرات بهمدت حدود چهار سال اسیر شدم.
آنها فکر میکردند هرکس با جمهوری اسلامی باشد، باید با اینها هم سروکاری داشته باشد، ولی من کاری به کار دموکراتها نداشتم. کار من چیز دیگری بود. اصلاً از نظر جمهوری اسلامی آنها وزنهای نبودند و دشمن اصلی نظام آمریکا و نمایندهاش دولت بعث عراق بود. دستها، چشمها و دهانم را بستند و من را یک جای تنگی انداختند. تقریباً بعد از یک شبانهروز من را از سلیمانیه خارج کردند و به دفتر سیاسی حزب دموکرات در دامنههای قندیل به نام انزه بردند. قبلاً از روی نقشه اقلیم کردستان عراق و خود عراق دیده بودم و میدانستم که من را کجا بردند.




آخرای اساراتم بود که به من پیشنهاد دادند به ایران برنگردم. گفتند هرجای دنیا که بخواهی شما را میفرستیم و هر امکاناتی هم بخواهی به تو میدهیم یا پیش ما بمان و کارهای اقتصادی انجام بده؛ یعنی کادر ما باش تا حمایتت کنیم و کارهای اقتصادی انجام بده، ولی به ایران برنگرد.




یکبار هم خانوادهام به ملاقاتم آمدند. البته مرحوم مادرم زیاد به ملاقاتم میآمد؛ چون میگفتم قرص و ... برایم بیاور. به مادرم میگفتند هرکدام از چیزهایی که آوردی را باید بخوری! در واقع میخواستند مطمئن شوند که از طرف جمهوری اسلامی نیست.


مردم کُردی که داخل خاک ایران هستند، دکتر، مهندس، وکیل، رئیس، دبیر و باسوادند. اگر آن راه را حق میدانستند، آنها را همراهی میکردند، ولی اصلاً اینطور نیست. من افتخار میکنم که کُرد هستم، ولی روش آنها را قبول ندارم. من کردستانی را قبول دارم که با ایران و همراهش باشد. ایران مثل درخت با شاخ و برگی است که هرچقدر شاخ و برگش بیشتر باشد، هم زینتش و هم سایهاش بیشتر است. کُرد هم یک شاخه از آن درخت است. آیا من باید آن شاخه را بکَنم!؟ من زبان، لباس و فرهنگم را دوست دارم و از آن دفاع میکنم، ولی نه با دلارهای آمریکایی!





















حاج قاسم سلیمانی هم ستارهی ژنرالهای دنیاست. من فکر نمیکنم در دنیا هیچ ژنرال نظامی بتواند بگوید که من مثل حاج قاسم سلیمانیام و شبیه ایشان نخواهد بود.



