«برویم توی سوله و کنار وسایل و دکور صحبت کنیم. اینجا و نشسته روی مبل فایده ندارد. برویم آنجا و ایستاده هم صحبت کنیم که معلوم شود من با همهی این چیزها هنوز ایستادهام!» حاتمیکیا اینها را میگوید و بعد از نظر موافقمان از اتاق میزند بیرون. ما هم وسایل و دفتردستکمان را از توی دفتر و زیر باد خنک کولرگازی جمع میکنیم و راهی سوله میشویم. نارضایتی کمرنگی از تغییر مکان توی چهرهی اعضای گروهمان میبینم. هم روز قبل از مصاحبه که دفتر پروژهی موسیٰ
(علیه السّلام) پیگیر محلّ انجام مصاحبه بود، هم الان که آقای کارگردان نظر مرا جویا شد، مبنای اظهارنظرم یک چیز بود: «هر جایی که خود کارگردان راحتتر است.»
توی راه تا رسیدن به سوله، از زمان شروع مجدّد تصویربرداری سریال جویا میشوم؛ آقای کارگردان با دو سه مرتبه «انشاءالله» گفتن، از نیمهی شهریور حرف میزند، پاسخ یکی دو تا از سؤالهایم را هم میزند توی فاز شوخی و خنده. حالش خیلی خوش است؛ خیلیخیلی خوش!
به سوله که میرسیم، این را به خودش هم میگویم: «خیلی حالتان خوب است آقا ابراهیم!» لبخندی میزند به پهنای صورت و خندهای که از عمق وجودش برمیخیزد. برداشتم را با سیّدمحمود رضوی که تهیّهکنندهی کار است هم در میان میگذارم؛ تأیید میکند. رضوی یکی دو مصداق دیگر هم میگوید که مشخّص شود برداشتم درست بوده و حاتمیکیای این روزهای موسیٰ
(علیه السّلام) آن حاتمیکیای سابق نیست.
وارد سوله که میشویم، هوای خفه و گرم و دمکرده میخورد توی صورتمان. حاتمیکیا با انرژی و انگیزهای که انگار کارِ اوّلش است، از بچّههای تصویربردار ما میپرسد کارگردان کیست، بعد هم قاب فیلمبرداری را به دوست تصویربردارمان پیشنهاد میدهد؛ دوست تصویربردارمان که حالا او اینجا کارگردان شده، پیشنهاد حاتمیکیا را میپذیرد؛ آقای کارگردان هم فیالمجلس به نیروهای داخل سوله سفارش لازم را میکند.
از میان انبوه وسایلی که برای دکور فیلم ساختهاند و توی سوله مرتّب و در کنار هم چیده شده که آدم را پرتاب میکند به ۳۵۰۰ سال قبل ــ از بتهای عظیمالجثّهی مصر باستان گرفته تا قایقهایی که با شاخوبرگِ نخل ساخته شدهاند و حتّی صندوقی که مریلا زارعی، موسای نوزاد را در آن گذاشت و به نیل سپرد ــ یک ارّابهی دوچرخ را بیرون میکشد که کنار آن گفتوگو کند و همانطور که همان اوّل هم گفته بود، ایستاده شروع میکند به گفتوگو.

بچّههای تصویربردار دوربینهایشان را میکارند و مشغول تنظیم قابهایشان میشوند. مصاحبه شروع میشود، رفتوبرگشتِ ما هم با آقای کارگردان. با حرارت و انگیزه، مشغول صحبت میشود؛ اینکه چطور از پروژهی حاج قاسم کشیده شد به موسیٰ
(علیه السّلام)، مشروحش را
در متن گفتوگو بخوانید.
حرارت و انگیزه را میشود از بسامد حرکات دستش در هوا هم فهمید. آرامآرام بحث را میکشانم به اوّلین اکران خصوصی موسیٰ
(علیه السّلام) در بیت رهبری. آمپر حرارت و انگیزهی آقای کارگردان حالا بالاتر هم میرود. روان و بدون تپق و باانرژی و با رضایتی که توی عمق چشمخانهاش پیدا است، صحنههای اکران و دیدار را از گوشهی ذهن بیرون میکشد و تبدیل به کلمه میکند و تحویل ما میدهد.
سوژهی مصاحبهام رسیده به نقطهی عطف اوّل مصاحبه که بهیکباره همه جا تاریک میشود و ترکش خاموشیها به گُردهی مصاحبهی ما هم مینشیند، در آن سولهی دمکردهی بیرون از تهران. تیم توی گیروگرفت است که برویم بیرون یا منتظرِ آمدنِ مجدّدِ برق شویم. حاتمیکیا سر جایش ایستاده و تکان نمیخورد. توی ذهنم مشغول حسابوکتاب میشوم. خروجیِ هر دو سناریوی پیشنهادی، افتادن مصاحبه از نقطهی اوج است. اینجا دیگر من باید کارگردانی کنم، وگرنه دیگر بعید است که این حالوهوا را پیدا کنم. همان جا و پشت دوربین، چراغ گوشی تلفن همراهم را روشن میکنم و به چهرهی آقای کارگردان میاندازم و میگویم با همین وضعیّت ادامه میدهیم! سیّدمحمود رضوی هم میآید کنارم و چراغ موبایلش را روشن میکند و به چهرهی حاتمیکیا میاندازد؛ بقیّه هم که میبینند اوضاع اینشکلی است، همراهی میکنند. حالا نور همهی موبایلها افتاده به چهرهی کارگردان موسیٰ
(علیه السّلام)، و این حاتمیکیا است که شخصیّت سناریوی من شده.

مصاحبه از اوج افتاده؛ برای همین، از نقطهی عطف اوّل آرام میگذریم و روال روتین گفتوگو را ادامه میدهیم. یک نقطهی عطف دیگر هم دارم که میگذارم برای انتهای مصاحبه. لابهلای حرفها و گفتوگو، فضا دوباره روشن میشود؛ یا برق آمده یا سیستم برق اضطراری مجموعه وارد مدار شده. لابهلای گفتوگو، یکی دو بار هم بستهی دستمالکاغذی را میرسانند برای گرفتن عرق جمع که دانههایش حالا دیگر روی صورت بچّهها هم دیده میشود. زیرچشمی بقیّهی حاضران را میپایم؛ هوای گرم و دمکرده همه را کلافه کرده. آقای کارگردان روبهروی لنز دوربین ایستاده و همچنان مشغول صحبت است، با همان حرارت و شوق اوّل گفتوگو. بیش از ۴۵ دقیقه از آغاز گفتوگو گذشته و یک ساعت هم از حضورمان در سوله. محور آخر را رو میکنم تا نقطهی عطف دوّم فیلمنامهام شکل بگیرد؛ و میگیرد.

آقای کارگردان از روزهایی میگوید که کنار مدافعان وطن و در نیروی هوایی سابق سپاه و هوافضای فعلی، روزگار میگذرانده؛ از مباهاتش به آدمهایی که حالا تخیّل سالهای دورِ او را واقعی کردهاند: «میخواستم مهاجر دو را بسازم. توی ذهنم تخیّل میکردم که مهاجر من اشتباهی به سمت اسرائیل میرود و از آن دژ میگذرد و وارد اسرائیل میشود. حالا مهاجرهای الان را ببینید که دارند چه کار میکنند!» از این میگوید که دوست داشته در اتاق جنگ، کنار رزمندگان و فرماندهان باشد. از فرماندهان شهیدی میگوید که کار خودشان را به تعبیر خودش خیلی شیک تمام کردند ــ سلامی، باقری، حاجیزاده و دیگران ــ و در نهایت آرزو میکند عاقبت خودش هم ختم به پایانی از این دست شود. همزمان دارد با بغض و اشکش هم مقابله میکند که طوفانِ شکلگرفتهی درونش را پنهان کند. درست حدس زده بودیم: حاتمیکیای موسیٰ
(علیه السّلام) حاتمیکیای سالهای گذشته نیست.

متن کامل گفتوگو را از اینجا بخوانید.