others/content
نسخه قابل چاپ

|روایت|

وحدت و کثرت وجود

 خرده روایت‌هایی از شهدایی که با بر زمین ریخته شدن خونشان، هر چند پر بها و سخت اما روحی دوباره در پیکر ما دمیده شد و ما با همه‌ی کثرتمان به وحدت رسیدیم؛ به قلم نجمه صفاتاج.
 
* انتظار
دخترش را روی پا خوابانده بود.با آرامش نگاهم کرد و گفت: «بیست و سه خرداد همسرم شهید شد. هفت تیر پیکرش را از زیر آوار بیرون آوردند. درست روز تولد دو سالگی دخترمان.»به اینجا که رسید، دیگر از آرامش چند لحظه‌ی قبلش خبری نبود. چشم‌هایش بی‌امان باریدند. گمان کردم دلتنگ همسرش شده است. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «ما هیچ کدام منتظر واقعی امام زمان نیستیم. چون من شانزده روز چشم انتظاری را با تمام وجودم درک کردم.»
* راوی: همسر شهید مهران مایلی

* مرد است و قولش
خبر شهادت حاج قاسم را که شنید تعجب نکرد. با آرامش گفت: «اصلا شأن حاج قاسم همین بود که به دست ترامپ شهید شود.» بعد هم نگاهی بهمان انداخت و ادامه داد: «من هم باید به دست نتانیاهو کشته شوم‌.» مقرشان که مورد حمله‌ی اسرائیل قرار گرفت، نتانیاهو اولین نفری بود که این خبر را در رسانه‌ها اعلام کرد.
* راوی: دخترِ سردارِ شهید محمد حسن محققی

* عندالمطالبه
صدای پدافند یک‌لحظه هم قطع نمی‌شد‌. روبه‌رویم ایستاد. دست انداخت دور گردنم و در آغوشم کشید و گفت: «تو این دنیا هیچکس را به اندازه‌ی تو دوست نداشتم‌، حلالم کن.» دلم لرزید، با خودم گفتم: «آرام باش، این هم مثل همه‌ی مأموریت‌های دیگرش.» به شوخی جوابش را دادم: «حلالت نمی‌کنم چون هنوز گل‌های مهریه‌ام را بهم ندادی. مهریه‌ام را که دادی آن وقت حلالی.» سر به زیر انداخت.چند روز بعد وقتی که پیکرش را به خاک سپردیم، وانتی از بازار گل به خانه‌‌مان آمد. گل‌هایش را برای بعضی از خانواده‌های شهدا می‌فرستاد. صدها شاخه‌ی گل را تحویل من داد و رفت.
* راوی: سرکار خانم زهرا تقیان، همسر شهید علی‌اصغر نوحی طهرانی

* وعده‌ی صادق
رفیق دیرینه‌اش، سردار سلامی از پدر خواست به قرآن تفألی بزند. نشست و قرآن را باز کرد.سوره‌ی مریم جلوی چشم‌هایش آمد:" وَاذْکُرْ فِی الْکِتَابِ إِسْمَاعِیلَ ۚ إِنَّهُ کَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ"«وعده ی صادق» نامی بود که از این آیه به انتخاب آن جمع رسید.
* راوی: دخترِ سردار محمدحسن محققی

* پسر کو ندارد نشان از پدر
خبر شهادت پدرش را که شنید، جان از دست و پاهایش رفت‌. هنوز زود بود که یتیم بشود. مادر اما با صلابت کنارش نشست. دهان کنار گوشش برد و گفت: «از این به بعد تو مرد این خانه‌ای! مرد این خانه هم باید شبیه بابایش باشد.» همان شد که امروز در حسینیه‌ی امام، محکم قدم بر می‌داشت. پاهایش دیگر نمی‌لرزید. آمده بود خودش را نشان رهبرش بدهد. قرار بود او مرتضای دیگری شود.
* راوی: سرکار خانم سعیده نوری، همسرِ شهیدِ سردار مرتضی طیب مسعود

* حق به حق‌دار می‌رسد
محمد مهدی و لبخندهای همیشگی‌اش بود که حال دلم را خوب می‌کرد. روز آخر بعد از نماز صبح آمد کنار تختم، دست‌هایم را بوسید. لبخند زد و گفت: «برایم دعا کن» بی‌دلیل دلم آشوب شد. نگاهش کردم. این ماه‌های آخر همیشه روزه بود. به چشمم زیباتر از همیشه می‌آمد. رفت و لباس‌های سربازی‌اش را پوشید و دوباره آمد کنارم. خم شد، کف دستش را بوسید و آرام چسباند کف پایم. عاقبت‌به‌خیری حق او بود.
* راوی: مادر شهید محمد‌مهدی میرزایی

* متعهد
ساختمانی را زده بودند‌. دود و خاک همه‌جا را گرفته بود. پهبادهای اسرائیلی اما همچنان در آسمان می‌چرخیدند تا اگر کسی برای کمک وارد شد او را هم بزنند. نمی‌خواستد کسی از آن منطقه زنده خارج شود. اما مجتبی بود و تعهد کاری‌اش و دلی نترس. باید تلاشش را می‌کرد. از آمبولانس پیاده شد و به سمت مجروحین رفت. حالا مجتبی بود و لباس شهادتی که به قد و قامتش عجیب می‌آمد‌.
* راوی: همسرِ شهید سید مجتبی ملکی

* آقازاده
آقازاده بود. آن هم چه آقازاده‌ای. دختر سردار محمد حسین باقری و برادرزاده‌ی شهید محسن باقری. اما تنها بهره‌ا‌ش از اسم و رسم پدرش اذیت‌هایی بود که با وجود روحیه‌ی لطیفش به جان می خرید و گله‌ای نمی‌کرد. فرشته سرش به کار خودش گرم بود. کاری که بدون استفاده از منصب پدر به دست آورده بود.در این راه حرف زیاد می شنید، دلش می‌گرفت اما باز هم راضی به ناراحت کردن کسی نبود. هر چه بود خون افشردی‌ها درون رگ‌هایش جریان داشت‌. عمویش یک جور جنگیده بود پدرش جور دیگر و جهاد فرشته هم همین بود. جهاد نفس. و مزد پیروزی در جهاد نفس چیزی جز شهادت نیست.
* راوی: سرکار خانوم پریسا افشردی، دخترعموی شهیده فرشته افشردی

* ریحانه‌ی خلقت
ریحانه که بهانه می گرفت. بد خواب که می‌شد. بغلش می کرد و سرش را می‌گذاشت روی شانه‌اش. اول شب بود یا آخر شب فرقی نداشت. می‌زد به دل کوچه. برایش زیر لب حرف می‌زد و راه می‌رفت. آنقدر می‌رفت که دخترکش آرام شود و خوابش ببرد‌. حالا ریحانه آرام و مصمم ایستاده است. این‌بار نوبت اوست، باید راهی را که پدر رفته است برود‌.

* هم‌مسیر تا بهشت
تمام مدت جنگ، اهواز و باختران زندگی کرد و هرگز گله‌ای نداشت. اصلا به محمدحسین بله گفته بود که شریک تمام لحظاتش باشد. چه در خوشی چه در سختی. به مسیری که همسرش می‌رفت ایمان داشت، دلش می‌خواست هم‌مسیر خوبی برایش باشد.همیشه تمام سعی‌اش این بود که میان مردم عادی و مانند آنها زندگی کند. همین بود که در محیط کار و فعالیت‌های اجتماعی‌اش خیلی‌ها نمی‌دانستند ایشان همسر سردار باقری است. آنها زندگی مشترک حقیقی را بلد بودند تا جایی که در شهادت هم با هم شریک شدند.
* راوی: خواهرزاده‌ی شهیده اشرف افشردی، همسر شهید سردار باقری

* حضور
حواسش به همه بود. هر زمان هر منصبی که داشت هیچ تاثیری توی رفتار و توجهش به اطرافیان نداشت. آخر هفته‌ها اگر پر مشغله هم بود خانه‌ی مادربزرگ را حتما می‌آمد و دل به دل همه‌مان می‌داد‌‌. آدم‌ها برایش مهم بودند. با بچه‌ها بچه بود و با بزرگترها بزرگ.ممکن بود کمیّت حضورش کم باشد اما کیفیتش عالی بود‌. اما حالا که شهید شده است‌ برای ما سراسر حضور است.یک حضور همیشگی و مطمئن.
* راوی: برادرزاده‌های سردار شهید، محمدحسین باقری.
....
لطفاً نظر خود را بنویسید:
نام :
پست الکترونیکی :
نظر شما :
ضمن تشکر ، نظر شما با موفقیت ثبت شد.
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی