others/content
پیوندهای مرتبطخبرخبرفيلمفيلمفيلمفيلمصوتصوت
نسخه قابل چاپ

|روایت|

حسینیه امید

 روایت روز دوم مراسم سوگواری حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام در حسینیه حضرت امام خمینی با حضور رهبر انقلاب اسلامی ۱۲ تیر ۱۴۰۴ به قلم معصومه سپهری

https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif پا می‌گذارم روی زیلوهای سفید با نقوش آبی. اینجا؛ هر بار همین سادگی روح‌بخش و آشنا می‌آید و تنیده می‌شود در خاطرات دور و نزدیکم. بعد از اولین مراسم حسینیه که دیشب بود، تقریباً مطمئن هستم که نباید منتظر دیدار حضرت آقایمان باشم، اما حالم خوش است. این دیوارها، پنجره‌ها، کتیبه‌ها، این نقوش ساده محکم، تصویر همان خانه امید‌ست با نام کامل حسینیه امام خمینی (ره)، جایی که سالیان سال است، نه فقط چشم ما، که چشم دشمن به صاحب این خانه است.

از دیروز که تماس گرفتند برای روایت‌نویسی از روز دوم تا الان که اینجا بین خطوط نمازی که خانم‌ها درست کرده‌اند، می‌گردم، ذهنم دنبال یک خط است: از جنگی که بود تا جنگی که هست چقدر فاصله بود؟ مگر کِی دشمن ما را راحت گذاشته بود؟ ما که بودیم و چه کردیم و حال چه باید کرد؟

خانم‌ها صف بسته‌اند برای نماز. بعضی از ساعت ۳ آمده‌اند، و لااقل ۴ ساعت تا شروع برنامه زمان دارند. برخی به نماز و ذکرند و برخی در صحبت با دوروبری‌ها، برخی هم در حال استراحت و چرت تا خستگی یک راه دور را از تن به در می‌کنند. بچه‌های کوچک، دختر و پسر، فارغ از اوصاف ما، هر کاری دوست دارند می‌کنند، راحتِ راحت. زور برخی بچه‌ها مامان‌ها را کشانده بیرون حسینیه. نورا کیک و شربت می‌خورد و دست به دیوار راه می‌رود. مادرش می‌گوید: هنوز راه نیفتاده! تلاش دخترک جدی‌‌ست. گویی می‌خواهد اولین قدم‌های مستقلش را در همین حسینیه بردارد. برخی در بازی با بچه‌ها و محبت خانم‌های دیگر حالشان خوش است. برخی هم خوابیده‌اند راحت راحت؛ راحت‌تر از خانه پدری.

می‌چرخم میان صف‌ها و به بهانه‌ای سر صحبت را باز می‌کنم. این‌جا، روی این زیلوهای سفید و آبی، آشنایی فضا غالب است بر همه چیز و همه کس، راحت‌تر از همیشه می‌شود باب صحبت را گشود. چشمم دنبال جوان‌هایی‌ست که به نظرم دهه هفتادی‌اند. معلوم‌ست همینجا با هم آشنا شده‌اند.
* جنگ چطور بود؟

کلمات و حالات شبیه هم است. از صداهای ناآشنا و دلهره، غم روز آغاز تهاجم و انتظار برای پاسخ می‌گویند. یکی‌شان جزئی‌تر می‌گوید: «همسایه طبقه بالای ما آتش نشان است. معمولاً با سرو صدا از مأموریت می‌آید و ما متوجه می‌شویم که اتفاقی افتاده بوده. جمعه بعد اذان صبح هم فکر کردیم همسایه آتش نشان ما از راه رسیده...»
* نگو این بار آتش آمده تا به جان ایران جانمان بیفتد، اما ما مگر مرده‌ایم!

* دیگری می‌گوید: ما چیزی از دفاع مقدس ندیده بودیم. این بار هم خیلی برای من ملموس نبود، با اینکه خبر شهادت سرداران و دانشمندان و هم‌میهنانم در همه جای کشور خیلی ناراحتم کرده بود اما وقتی در همسایگی مادرم، دانشمندی را زدند تازه فهمیدیم دشمن چه وحشتی از قدرتمندی ما دارد... البته ما نمی‌دانستیم او نخبه هوش مصنوعی‌ست. مادر وقتی به دیدار خانواده‌اش رفته بود از دیدن یکی از بچه‌های شهید که از بچه‌های مهربان سندرم داون بود، خیلی به هم ریخته بود. برای بچه‌ها درک و تحمل شرایط خیلی سخت‌تر است.

ذهنم با این حرف، گیر می‌کند در قلاب در خانه‌های شهدا... در همه این سال‌ها کم ندیده‌ام فرزندان شهدا را. کمی آشنایم با رنج و غم‌هایشان؛ دشمن نسلی از ایرانیان را با این عنوان، پرورد. همین روزهای اخیر، پای حرف چند مادر شهید نشسته‌ام که خودشان فرزند شهدای دوران دفاع مقدس هشت ساله بودند مثل مادر شهید ۲۱ ساله، شهید علیرضا خلج، خانم شاه‌بختی که پدر و دو عمویش، شهید دفاع مقدس بودند. دشمن نمی‌دانست مسیر جهاد با همه دردهای حرمان و یتیمی، فرهنگی نابود نشدنی را در نسل‌های ما منتشر کرده است. چرا ازین به بعد نکند؟

وقتی حرف به عملیات‌های موشکی ما می‌رسد همه جان می‌گیرند انگار. همه هر قدر از حمله ناغافل سحر ۲۳ خرداد ناراحتند از موشک‌هایی که بر قلب دشمن می‌خورد شادمانند. وقتی می‌فهمند کمی بیشتر شهید طهرانی مقدم را می‌شناسم جایمان عوض می‌شود: آنها می‌شوند پرسشگر و من در تلاش برای اینکه در چند دقیقه، نسیمی از روح آن مرد الهی را در چند جمله بکشانم داخل این حسینیه محبوبمان.

از اطمینانی که به رزمندگانمان دارند، جا می‌خورم. یاد کسی می‌افتم که در جریان پژوهش کتاب زندگی شهید طهرانی مقدم می‌گفت: اطمینانی که حسن آقا به کارهای دانشمندان موشکی داشت، خود ما  که درگیر مسائل فنی بودیم نداشتیم! ما دورو بر خودمان را می‌دیدیم اما حسن، اراده خدا را می‌دید و می‌گفت مگر ما برای چیز دیگری جز یاری دین خدا در این راه آمدیم، فقط کافی‌ست دست از تلاش برنداریم و نیات خودمان را خالص نگه داریم، خداوند فوق تصور ما به ما می‌دهد.

چند ردیف را طی می‌کنم و به گروه دیگری ملحق می‌شوم. دهه هشتادی‌ هستند. بلافاصله می‌پرسند: یعنی آقا امشب هم نمیان؟
لبخندی می‌زنم و می‌نشینم کنارشان.
* یه وقتایی هم بود که ما نبودیم و آقا بودند. الان هم در بهترین جای ممکن هستند و مطمئن باشیم دارند مردم خودشونو می‌بینند که چه طور پای کار موندن.

خوشم می‌آید که همه این قدر مسئول و مراقب هم هستیم که مبادا حتی فکر یأس آوری سراغمان بیاید. حدسم درست است. این بچه‌ها دهه هشتادی‌اند. بزرگترین‌شان متولد ۸۴ است و بقیه کوچکترند. دانشجو هستند و تجربه اردوی راهیان نور را هم دارند ولی خیلی کم کتاب خوانده‌اند. از دفاع مقدس ۸ ساله اطلاع چندانی ندارند اما عشق به شهدا چرا. فکر می‌کنم چطور می‌شود این بچه‌ها را به دامن کتابهای خوب برگرداند؟ به سؤالی می‌فهمند دستی بر آتش ادبیات جنگ داشته‌ام و می‌خواهند سؤالاتشان را یک باره جواب بگیرند. از شیطنت و شور کلماتشان و محبتی که صاف می‌ریزند توی دل آدم حالم عوض می‌شود.
*  ولی خیلی خوش به حال کسایی که با قلمشون به شهدا خدمت می‌کنن!
* من هم خیلی دوست دارم کاری تو این مسیر بکنم. ویژه برای خود شهدا.

هنوز جنگ، چنگ نزده توی زندگی‌شان. جز همین صداهایی که شنیده‌اند و اخباری که دنبال کرده‌اند از جنگی که بود و جنگی هست چیز بیشتری نمی‌دانند. اما همه حرفشان دور یک کلمه می‌گردد: شهدا و شجاعت و مقاومت مثل شهدا!

دوست دارم بدانم بعد از این می‌خواهند چه کار کنند: مبینا که مهندسی صنایع می‌خواند، می‌گوید خیلی دوست دارم من هم در این راه اثر داشته باشم. با بهتر درس خواندن و هر کار دیگر... بقیه تأیید می‌کنند. سارا گرافیک می‌خواند و به فکر آثار هنری‌ست که باید خلق شوند. زینب هم بیشتر گوش می‌دهد و حرف دوستانش را تأیید و تکمیل می‌کند. اما کسی که کنارشان است خانمی جاافتاده با چهره‌ای آفتاب‌سوخته و کمی خسته است که ساکت گوشش به ماست. از حالت نگاه و چهره‌اش نمی‌دانم خوشحال است یا کمی محزون. از آن صورت‌هایی‌ست که اشک و لبخند را با هم نثارت می‌کند.

دخترها می‌پرسند آقا امروز هم تشریف نمیارند؟ من و صاحب اشک و لبخند، بیشتر لبخند می‌زنیم. شاید کمی تجربه بیشتر آرامترمان کرده. می‌پرسم: از راه دور اومدید؟ انگار خیلی خسته‌اید؟
* از صبح بهشت زهرا بودم.
همه حواسمان جلب می‌شود.
* کسی از نزدیکانتون شهید شده؟
* نه! چه فرقی می‌کنه. تا حالا چند باری رفتم قطعه ۴۲، از صبح می‌رم برای تشییع شهدا، برای تسلا دادن به خانواده‌هاشون.
* امروز هم شهید برای تدفین داشتیم؟
* بله! ... بله ...

چیزی می‌خواهد از قلبم تا چشمم راه باز کند. شب هشتم محرم است. ۱۲ تیر ۱۴۰۴. چند روز از آغاز جنگ تحمیلی رژیم صهیونیستی گذشته؟ قریب ۲۰ روز ...  چند روز است دنبال پیکرها زیر آوارند؟ چقدر گفته بودند و شنیده بودیم از پیکرهای بر صحرا افتاده ... چقدر دیدیم شهدای گمنام را که در دفاع مقدس ۸ ساله کشور را با خون و ایمانشان حفظ کردند و بعد از ده‌ها سال کمی از جسم رشیدشان به شهر برگشت و حالا شاهد چه مظلومیتی هستیم... بی‌اختیار یاد یاسمین باکویی می‌افتم. دختر دانشمند شهید هسته‌ای علی باکویی که خانوادگی به شهادت رسیدند. در تشییع‌شان در ساری حاضر بودم و با مادربزرگ دلاورشان دقایقی گفتگو کرده و فیلم گرفته بودم که مثل شیر، حماسه می‌سرود و به رهبرمان اطمینان می‌داد که بهتر از اینها را تقدیم خواهیم کرد و رهبرمان نگران نباشند. چیزی ته دلم صدا می‌کند: یاسمین جان؟ چیزی از تو پیدا شد عزیز دلم؟ آن قبر خالی کنار مادر و آرمین و بابا را پر کردی که خانواده را کامل کنی عزیزم؟

دارد نوای آیات قرآن در فضای حسینیه طنین می‌اندازد. کوچولوها، دختر وپسرهایی که روی لباس‌شان، اسم رقیه و علی اصغر (ع) حک شده، بین صف‌ها می‌روند و می‌آیند. شیرخواره‌‌ها، گاهی زیر پر چادر مادرها شیر می‌خورند. مادرهایی که همه زحمت‌ بچه‌ها را به جان خریده‌اند تا نشان بدهند متوجه جهاد خاص خودشان هستند و باز هم می‌توانند همه عزیزانشان را فدای اسلام کنند.

نوای زیارت عاشورا، حال جمع را عوض می‌کند. زمان مغتنم است و زمین، شاهد است این زن‌ها، هر جا لازم بودند نام تازه‌ای برخود گرفتند و نقشی تازه زدند. صدام خیلی دیر فهمید که از این مادران و زنان ایرانی شکست ‌خورده است. حالا همین زن‌ها، همین دخترها، در حسینیه مهربانی که از صدای مردم می‌لرزد و محرم صادقانه‌ترین شعارها و فریادها بوده است، دارند زیارت عاشورا را نجوا می‌کنند. صدای ذاکران اهل‌بیت، حسینیه را دست گرفته و نمی‌خواهم مانع بهره کسی بشوم. امشب، شب علی‌اکبرِ حسین است و چه شب متفاوتی!
* عزیزم ریزه ... ریزه ... نکنه از عبا بریزه...

صدای ناله بر علی‌اکبر حسین اوج می‌گیرد. ما شنیده بودیم اما دیدیم در روزگار خودمان پیکر پسرهایی را که کنار پدر، قطعه قطعه شدند؛ مثل شهید حامد ربانی فرزند شهید سرلشکر مهدی ربانی که در آن سحر خونین، با موشک دشمن به خانه‌‌شان، به شهادت رسیدند. خانه‌ای که قرار بود روز عید غدیر، شادی بله بران حامد را شاهد باشد، حالا به تیر کین دشمن پست، میدان جنگ ناجوانمردانه‌ای شده بود که قطعات پیکر حامد را تا ده روز از آن می‌جستند...
گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را...

جان‌ها با نوای یا حسین قدرت می‌گیرد. حسین، آرام جان است و یادمان داده از هیچ ایثاری در این راه نهراسیم که خدا سرپرست و صاحب ماست. می‌بیند و در نظام او، هیچ ظلمی دیر نخواهد پایید.

حالا کنار بانویی هستم که تسبیح آبی‌اش دقایقی مال من شده است. می‌گوید از جنگ تحمیلی هشت ساله چند خاطره کمرنگ دارد. آن مقنعه کرم رنگ کلاس اول ابتدایی را یادش هست که بعد از بمباران ارتش صدام ملعون، با دود و خاک سیاه شده بود. او هم مثل من پناهگاه‌های مدرسه، قلک‌های کمک به جبهه، شور وحال مسجدها و کوچه‌های شهید داده را دیده بود. یک زن معمولی بود اما می‌گفت این شهدا خیلی عجیبند، گاهی بدون اینکه بشناسیمشان در خواب اشارتی می‌کنند و خودشان راهمان می‌دهند که باور کنیم زنده‌اند و صاحب اثر در دنیای ما. می‌گوید: تا شهادت سردار حاج احمد کاظمی، اصلاً اسمی از ایشان نشنیده بودم اما یک شب خواب دیدم هواپیمایی سقوط کرده و زمین پر از پیکر و مزار شهدا شده. من می‌گردم و اسم شهید احمد کاظمی را می‌بینم و می‌خواهم بدانم او کیست؟ وقتی بیدار شدم اخبار صبحگاهی خبر چنین حادثه‌ای را داد و شهادت سردار احمد کاظمی را شنیدم.

با حرف ایشان، یادم می‌افتد امروز سالگرد حمله ناو جنگی ارتش جنایتکار آمریکا به هواپیمای مسافربری ما در سال ۱۳۶۷ هم هست. شهادت ۲۹۲ هموطن در آسمان و آبهای خلیج همیشه فارس که پیکر چند نفر از آن شهدا هرگز به دست نیامد. همین امروز صبح بود که شنیدم چندسال قبل‌تر دختر ویل راجرز ملعون، فرمانده جنایتکار آن ناو جنگی که به اذن رهبران دولتش، دستور حمله موشکی به هواپیما را داد و به خاطر آن مدال شجاعت گرفت، از شدت ناراحتی به خاطر عملکرد پدرش در این جنایت، خودکشی کرده بود.

روحیه این خانم و گفتگویش با دخترش که مدام در تلاش است بفهمد امروز آقا تشریف میآورند یا نه دیدنی‌ست. به لبخندی می‌گوید هر جا آقا باشند، ما راضی هستیم.
*  خب دلمون براشون تنگ شده...

چشمان زیبای دخترش خیس می‌شود. دل همه ما تنگ شده برای دیدار آقا که استواری و شجاعت و هدایتش، حتی قلوب پراکنده را هم متحد کرد، اما چیزی از حضور و اعلام آمادگی ما کم نمی‌شود.

فکر می‌کنم در جهانی که همه چیزش در تملک خداوند است این خوابها و بشارتها و اشارت‌ها، این جنگ‌ها و فتنه‌ها فقط یک جرقه‌اند برای اهل حق، که بدانند چقدر در هم تنیده‌اند و با هم اشتراک دارند. شاید کلمات و شکل و ظاهرشان فرقی داشته باشد اما قلب و فکرشان در تصرف ولایت حق است به اذن الله...

بعد از نماز جماعت، صف‌ها به هم می‌ریزد. همه تا جایی جلوتر می‌روند و کیپ هم می‌نشینند. تعدادی از خانواده شهدا هم وارد می‌شوند و در قسمت جلوی نرده‌ها می‌نشینند. دورم و نمی‌توانم درست تشخیص بدهم.

ما وسط مردم هستم، کنار پایه دوربینی که فیلمبردار خانم هنرمندش روی بچه‌ها متمرکز می‌شود و خوب می‌داند دنیا باید این مادرها و بچه‌های آماده جهاد را خوب ببیند. با نوای مداح باصفای اهل‌بیت(ع) آقای سماواتی، دلها منقلب می‌شود. همه با صدای بلند، دعای توسل می‌خوانیم. دیگر وقت صحبت نیست.

وقتی سخنرانی اصلی شروع می‌شود در حلقه تنگ دختران و زنانی هستم که می‌خواهند به هم کمک کنند تا راحت‌تر از برنامه استفاده کنند. کسی که به من نزدیکتر است دختر بسیار صبور ومهربانی‌ست که دانشجوی ارشد شیمی‌ست و می‌خواهد هر کاری بکند تا اطرافیانش راحت‌تر بنشینند. سرک می‌کشد و با دیدن سخنان اصلی برنامه می‌گوید: ماشالا چقدر جوونه!
*  آقا بیشتر از همه به جوونا اهمیت می‌دن و اعتماد دارن.

لبخند روی لبمان می‌نشیند. حجت‌الاسلام علیزاده قبلاً هم در این حسینیه شریف سخنرانی کرده است. همه گوش می‌شویم. ایشان بر مبنای آیات الهی از رویایی پیروان ولایت الهی با پیروان طاغوت سخن می‌گویند و برکات مسیر جهاد را مطرح می‌کنند. رسیدن به حیات طیبه و غلبه بر طاغوت از برکات جهاد است اما الزامات هم دارد: ثبات قدم، استقامت، ذکر خدا، اطاعت محض از ولی خدا، همدلی مردم، آماده دفاع و جهاد بودن و نترسیدن از دشمن. در طول سخنرانی کسی حرف نمی‌زند. فکر می‌کنم چقدر به چنین منابر مفید و مختصری نیازمندیم. با روضه آخر منبر، حال عاشورایی مجلس گُر می‌گیرد. مداح جوان اهلبیت(ع) آقای پویانفر هم ذکر آخر جلسه را دست می‌گیرد.
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی‌شناسان، رفتند از این ولایت 
در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ کآن‌جا
سرها بریده بینی، بی‌جرم و بی‌جنایت...

گویی حضرت حافظ با این شعرش، بزم روضه‌ای همیشگی جور کرده است. پویانفر می‌خواند و سینه‌زنی را به حماسه می‌رساند. این همه حرف ماست که امسال از نوحههای عاشورایی از جای جای وطن بلند است:
با ما اگه دشمن بشه تمام زمانه
این مملکت، مملکت امام زمانِ
با نور امام رضا، ایران منوره
اینجا شیعه خانه موسی‌بن‌جعفرِ
الله، الله، الله اکبر
جونم نذر اولاد حیدر...
....
لطفاً نظر خود را بنویسید:
نام :
پست الکترونیکی :
نظر شما :
ضمن تشکر ، نظر شما با موفقیت ثبت شد.
پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی