others/content
نسخه قابل چاپ

۱۰ داستانک و ۳ روایت از مراسم پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی

به امید دیدار...

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttp://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif رسانه KHAMENEI.IR گوشه‌هایی از حال و هوای دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی را در قالب مجموعه «داستانک» و «روایت» منتشر میکند. این مجموعه شامل ۱۰ داستانک و ۳ روایت است.
https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif داستانک https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
* ۱- «سید خندان»

جمعیت در انتظار نشسته بودند. در گوشه و کنار، خبرنگاران مشغول مصاحبه بودند‌ و عکاسان از سوژه‌هایشان عکس می‌گرفتند. روایت‌نویس، چشم چرخاند و همه را از نظر گذراند. چشمش به دختر جوان چفیه به دوشی افتاد که سر به زیر انداخته بود. کاغذ و قلم را برداشت و به سوی او رفت:
«سلام. شما خانواده شهید هستید؟»
دختر جوان، روسری لبنانی‌اش را بر روی سر محکم کرد، اشک از چشمانش گرفت و قاب عکسی را که توی دست داشت، سر دست گرفت:
«ما همه بچه‌های او هستیم. شهیدی بالاتر از ایشان نداریم.»
نویسنده، به عکس توی دست او نگاه کرد.
سید مقاومت، داشت از توی قاب به جمعیت حاضر در حسینیه امام خمینی (ره) لبخند می‌زد.
 
* ۲- «درست‌ترین اشتباه»

دیدار به اتمام‌ رسیده بود. دو قدم مانده بود تا اذان‌ ظهر از مأذنه‌ها پخش شود. کوچه‌ شلوغ نبود اما هنوز زنان و مردانی داشتند به سمت خیابان اصلی می‌رفتند.
دو خانم جوان، با کاغذ و قلمی که توی دست داشتند، در میان کوچه چشم می‌چرخاندند و به دنبال قصه آدم‌ها بودند. ناگهان صدای مردی از پشت سر به گوش­شان رسید:
«ببخشید خانما...»
هر دو به سمت صدا برگشتند. مرد و زن جوانی را دیدند که عکس دو شهید لبنانی، مثل الماسی گران‌بها در دست‌هایشان می‌درخشید. مرد با دیدن آن‌ها تعجب کرد:
«معذرت می‌خوام اشتباه گرفتم.»
اما چشم‌های دو نویسنده، با دیدن عکس شهدا پر از شوق شد. هر دو شهید داشتند از توی قاب به آن‌ها لبخند می‌زدند. انگار شهدا با پای خودشان به دنبال آن‌ها آمده بودند. آمده بودند تا قصه زندگی‌شان را بازگو کنند.

* ۳- «نذر مادر»

رهبر، انگشت اشاره‌اش را بالا بردند و گفتند:
«لبنان، نماد مقاومت است.»
مادر، اشک‌هایش را از پشت شیشه عینک برداشت و دست‌هایش را توی هوا مشت کرد.
صدای تکبیر در میان دیوارهای حسینیه امام خمینی (ره) پیچید و به عکس شهیدی رسید که توی دستش بود. عکس را در آغوش کشید و لبخندی زد.
سال‌ها پیش، وقتی نوزادی در شکم داشت، او را نذر مقاومت کرده بود. حالا چند ماهی می‌شد که نذرش ادا شده بود.

* ۴- «آغوش پدرانه»

دختر جوان، با چشم‌های برق افتاده، چفیه را روی شانه‌اش انداخت و آن را گره زد.
عکس سید حسن را توی دست گرفت و لبخندی به پهنای صورتش نشست.
چند ماهی می‌شد که در انتظار این دیدار بود.
همین که آقا از پشت پرده بیرون آمد و نوای حیدر حیدر، در حسینیه امام خمینی (ره) طنین انداز شد، بغضش شکست و با صدای بلند، شروع به گریستن کرد.
از زمان شهادت سید مقاومت، بغضش را خورده بود و اشک‌هایش را نگه داشته بود.
اما حالا فرق می‌کرد‌. دختر، در آغوش پدر آرام گرفت.

* ۵- «ارثیه پدر»

عکاس قاب دوربینش را تنظیم کرد و با شمارش معکوس، تصویر را ثبت کرد.
فردای آن روز، عکسی از دختران لبنانی چفیه به دوش در تمام خبرگزاری‌ها پخش شد.
دخترانی که در حسینیه امام خمینی (ره)، رو به دوربین لبخند می‌زدند و دست راست‌شان را افقی و دست چپ‌شان را عمودی گرفته بودند.
بعد از آن روز، همه دنیا فهمیدند که میراث سید حسن نصرالله به فرزندانش رسیده است.
میراثی به وسعت مقاومت.

* ۶- «بازگشت»

در جای‌جای حسینیه، صحبت از سید حسن نصرالله و حاج قاسم بود.
دختر جوان با گوشه روسری لبنانی، اشک چشم‌هایش را پاک کرد و بغضش را قورت داد:
«اما ما هنوز رفتن سید رو باور نداریم. امید داریم که برگرده. که شهید نشده باشه.»
دختر بغل دستی‌اش با گوشه چادر، اشک از چشم‌هایش گرفت و او را تسلی داد:
«درست مثل ما. هنوزم که هنوزه، رفتن حاج قاسم رو باور نکردیم.»
تصویر سید الشهدای مدافعان حرم و سید مقاومت، در میان گروهی از شهیدان ایرانی و لبنانی و فلسطینی، بر روی دیوار حسینیه امام خمینی (ره) جا خوش کرده بود.
انگار شهدا توی صف منتظر ایستاده بودند. چشم انتظار بودند تا زمان رجعت از راه برسد‌.
وقتی دل مردم در اشتیاق دیدار دوباره با آن‌ها در تب و تاب است، بازگشت‌‌شان در زمان ظهور، اصلاً عجیب نیست.

* ۷- «خانم شماره بیست و چهار»

ماژیک قرمز را بین انگشتان لرزانش جا به جا کرد و روی یک تکه پارچه سفید نوشت:
«٢۴، خانم ۴٢ ساله»
پارچه را روی کاور گذاشت و سراغ نفر بعدی رفت.
هدیه روز زن، در مسیر گلزار شهدا، به دست خانم شماره بیست و چهار رسید:
«شهادت».

تقدیم به شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان

* ۸- «هدیه»

هر سال، حوالی روز مادر که می‌شد، می‌پرسید: «چی لازم داری برات کادو بگیرم مامان؟»
و مادر هم مثل همیشه، دست به دعا بلند می‌کرد که: «فقط از خدا عاقبت بخیریتو می‌خوام پسرم»
امسال، روز مادر، بالاخره توانست همان هدیه‌ای که مادرش می‌خواست را به او بدهد.
در مسیر گلزار شهدای کرمان، شهید شد و عاقبت بخیر.
 
تقدیم به شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان

* ۹- «رفیق قدیمی»

حسین عضو سپاه بود. آن ایام، قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ثارالله قرارگاه قدس بود و او، کوچک­ترین فرمانده گردان سلیمانی بود. شبی به دعوت حاج قاسم، میهمان خانه‌­اش شد. بعد از خوردن شام و جمع کردن سفره، حاج قاسم، با یک سینی پارچ و لیوان، وارد اتاق شد. سینی را بر زمین گذاشت و بدون مقدمه شروع به صحبت کرد:
«من از خدا دو تا چیز خواستم حسین. یکی اینکه اگر بخوام به انقلاب خدمت کنم، باید خودمو وقف کنم.»
سپس انگشت اشاره‌­اش را بر روی شقیقه‌­اش گذاشت و ادامه داد:
«یکی هم این­که انقدر به من مشغله بده که فکر گناه نکنم.»
حالا سردار حسین معروفی، در پنجمین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی، از خاطرات فرمانده­ای می­گفت که خودش را وقف اسلام و انقلاب کرده بود. فرمانده­ای که در سیزدهم دی­‌ماه نود و هشت، جانش را هم وقف مردمش کرد.

* ۱۰-  چشم­هایش

زن جوان، عینکی دودی به چشم داشت. چفیه‌­ای به دوشش انداخته بود و بر روی صندلی­‌های گوشه حسینیه امام خمینی (ره) نشسته بود. با هر تکبیر جمعیت، لبخندی ملیح بر روی صورتش نقش می­بست.
همیشه آرزو داشت رهبر ایران را از نزدیک ببیند. حالا رهبر داشت او را می­دید.
اسرائیل مواد منفجره را به حدی در پیجرها کار گذاشته بود که چشم­‌های مقاومت را بگیرد. اما با این کار،  نه تنها چشم مقاومت، بلکه چشم همه مردم دنیا بیشتر از همیشه باز شد.
 ***
https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif روایت https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
* ۱- «هم‌‌خون»

حنین، نوزده سال بیشتر نداشت.
صورت گردی داشت که عینکی با فریم مشکی بر روی آن جا خوش کرده بود. و چفیه‌ای بر روی شانه داشت‌. در تمام طول صحبت، لبخند زیبایی بر روی صورتش نقش انداخته بود. خنده­‌هایش من را ناخودآگاه یاد خنده‌های سیدحسن نصرالله می‌انداخت.

او هم مثل خیلی از لبنانی‌های حاضر در جلسه، در ایران زندگی می‌کرد و در رشته پزشکی عمومی تحصیل می‌کرد. و البته او هم مثل اکثر حضار، بار اولی بود که به دیدار رهبری می‌آمد. به همراه عکسی از سردار.
وقتی از احساسش نسبت به حاج قاسم پرسیدم، چشم‌هایش مثل چشم‌های ما اشکی شد و گفت که مثل ما، هنوز رفتنش را باور نمی‌کند.

زمانی که آقا از پشت پرده بیرون آمدند و جمعیت یک صدا، حیدر حیدر می‌گفتند، حنین دست‌هایش را روی صورت گرفته بود و بلند بلند اشک می‌ریخت‌.

یاد خودم افتادم. اولین باری که به دیدار آقا آمده بودم. آنقدر اشک ریختم که چشم‌هایم تار شده بود و نمی‌توانستم ایشان را ببینم. من با تمام وجود حس و حال حنین را می‌فهمیدم. هر چند که او از لبنان بود و من از ایران. انگار کن که یک نفر بودیم.
یک روح عاشق در دو بدن.
 
* ۲- «به نام پدر»

فاطمه بیست سال داشت و لین بیست و سه ساله بود. خودشان در ایران تحصیل می‌کردند اما بسیاری از اعضای خانواده مثل عمو، پدربزرگ، دختر خاله، پسر خاله، پسردایی و... را در جنگ اخیر لبنان از دست داده‌ بودند.
این دو اولین بار بود که به دیدار آقا آمده بودند.
کمی با فاطمه حرف زدم، خوش رو بود و خوش صحبت و بیشتر فارسی می‌دانست. اما به لین که رسیدم، فهمیدم کم روتر و کم صحبت‌تر است. از او پرسیدم:
«خانواده شهید هستی؟»
لبخند ملیحی زد و سر تکان داد.
اما وقتی پرسیدم:
«کدام یک از اعضای خانواده‌ات شهید شده‌اند؟»
اشک در چشم­هایش حلقه زد، عکس سید حسن نصرالله را سر درست گرفت و گفت:
«بالاتر از او شهیدی نداریم.»
میخواستم بیشتر با او آشنا شوم و حرف بزنم اما انگار بغضی که از زمان شهادت سید مقاومت‌، توی گلویش جا خوش کرده بود، آنجا شکست و نگذاشت بیشتر از این دردودل­هایش را بازگو کند.
کسی چه می‌داند؟ شاید تمام درد و دلش همین عکس سید خندانی بود که محکم توی دست‌هایش گرفته بود.
انگار که دختری عکس پدرش را.

* ۳- «به امید دیدار»

اسمش حورا بود. خودش هم مثل اسمش بود، صمیمی، خندان و زیبا‌. سنش را که پرسیدم فهمیدم چرا اینقدر خون‌گرم و مهربان است و به راحتی توانستم با او ارتباط بگیرم. به قول خودمان دهه شصتی بود و با معرفت.
از سال هشتاد و هفت به ایران آمده بود و در رشته پزشکی تحصیل کرده بود. حالا داشت تخصصش را در گرایش زنان و زایمان می‌گرفت. فارسی را مثل ایرانی‌ها حرف می‌زد و ایران را خیلی دوست داشت.
از حال و هوایش بعد از شنیدن خبر شهادت سیدحسن نصرالله پرسیدم.
اشک توی نگاهش خانه کرد:
«توی خوابگاه بودیم که خبر را شنیدیم. فقط با دوستانم گریه می‌کردیم و هر لحظه منتظر و امیدوار بودیم که خبر تکذیب شود.»
اما نگذاشت اشک‌هایش سرازیر شود. طرحی از خنده روی صورتش نقش بست و چشم‌هایش برق افتاد: 
«باور نمی‌کنیم که سید شهید شده باشد.»
به چشم‌هایش نگاه کردم. به برق غرور و نور امیدی که موقع صحبت از سید مقاومت، از چشم‌هایش بیرون می‌ریخت.
دستش را توی دست‌هایم گرفتم و به عمق چشم‌هایش خیره شدم:
«ما هم هنوز باور نکرده‌ایم.‌ نه شهادت سید حسن را و نه شهادت حاج قاسم را.»
همان لحظه به یاد روایات مرتبط با ظهور و موضوع رجعت افتادم که در زمان نوجوانی زیاد می‌خواندم.
اینکه در زمان ظهور، شهدا باز می‌گردند و مردم از دیدن‌شان تعجب نمی‌کنند‌. راستش را بخواهید این موضوع همیشه برایم عجیب بود.
اما من آن روز، درست بر روی زیلوهای قدیمی و پر خاطره حسینیه امام خمینی (ره)، در میان جمعیتی که برای دیدار سید و مولایشان آمده بودند، یقین کردم که نه تنها من‌ و‌ حورا، که هیچ کدام از آدم‌های اینجا، از دیدار دوباره حاج قاسم و سیدحسن، متعجب نمی‌شوند.
اصلا ما به این امید زنده‌ایم.
به امید دیدار...

پايگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت‌الله‌العظمی سيدعلی خامنه‌ای (مد‌ظله‌العالی) - مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی
ایران همدل

شرکت در پویش ایران همدل

ورود به صفحه پرداخت