
رسانه KHAMENEI.IR گوشههایی از حال و هوای دیدار و سخنرانی رهبر انقلاب به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی را در قالب مجموعه «داستانک» و «روایت» منتشر میکند. این مجموعه شامل ۳ داستانک و ۴ روایت است.
داستانک
همان هم شد، تمام خودش را تا آخرین قطرهی خون وقف انقلاب کرد.
۱. «کرمان، شهر نخلهای باصلابت»

اولینبار حاج قاسم را در زلزلهی بم دیده بود. موقعی که تازه از زیر آوار بیرونش آورده بودند و روی برانکارد خوابیده بود. حاج قاسم بههمراه شهید احمد کاظمی سر برانکاردش را گرفته بودند و داخل هواپیما گذاشته بودنش. آن زمان حاج قاسم را نمیشناخت. اما او اولین کسی بود که به تسلای دلش آمده بود. برایش حرف میزد و آرامش میکرد تا نترسد و واقعاً هم باحرفهای حاج قاسم آرام شده بود.
سالها بعد درست در دی ماهی سرد و گرفته در مراسم تشییع حاج قاسم، مادرش را از دست داد. در حسینیه کنار من نشسته بود. پشت سری مدام گله میکرد که چرا جلویش نشسته است و برود عقب بنشیند؛ اما او نجیبانه معذرتخواهی کرد و گفت: «شرمنده جای من اصلاً جلوی این نرده است، درست کنار خانوادهی شهدا اما چون جا نبود گفتند در این ردیف بنشینم و من قبول کردم.»
اصلاً حواسم به او نبود که چقدر میتواند برایم حرف داشته باشد. تمام ذهنم پیش آمدن آقا بود. استادم سرش را به من نزدیک کرد و گفت با خانم بغل دستیات صحبت کردی؟ مصاحبه گرفتی؟ گفتم نه. و چه خوب شد که با او همکلام شدم. مهدیه اهل کرمان بود. با افتخار گفت همشهری حاج قاسم هستم. آن همه راه را علیرغم جراحی تازهای که داشت برای دیدار آقا آمده بود.
گرمای کرمان را با خودش داشت، صلابت نخلها را و سرسختی زنان کویری را. پنج سال پیش با مادر و زن عمویش برای تشییع حاج قاسم رفته بودند که موج جمعیت آنها را از هم جدا میکند. وقتی دوباره بههم رسیدند که پیکر مادر شهیدش بیجان در بیمارستان پیدا شده بود.
وقتی برایم حرف میزد نگاهم نمیکرد. اما لرزش صدایش گواه چشمهای نمدارش بود. از او پرسیدم پشیمانی که به مراسم تشییع رفتید؟ اینبار برگشت و نگاهم کرد: «باز هم پاش بیوفتد میرویم. مرگ حق است و چه قشنگتر که شهادت باشد. مادرم به خواست و اصرار خودش به مراسم رفت. قرار بود با مکتب قرآن به مراسم برود اما جا نبود. گفت من شده پای پیاده خودم به مراسم میروم و همان هم شد با پای خودش رفت.»
زلالی و اصالت کرمانیها از نگاهش میبارید. پرسیدم چندمین دیدارت است؟ گفت: «اولین دیدار است و این دیدار را از توسل به مادرم دارم. چند وقت پیش مراسم دیدار بانوان با آقا را از تلویزیون تماشا میکردم. خیلی حسرت خوردم. با بغض گفتم، مامان یعنی میشود من دیدار را بهواسطهی شما هدیه بگیرم؟! هنوز یک ماه نشده است و من به دیدار آمدهام.»
دعای مادرها هیچ وقت بیاجابت نمیماند.
۲. «راز چشمهایش»

نامش را نمیدانم. اتفاقی در خیابان دیدمش. قاب عکس مرد جوانی را به سینه چسبانده بود. درست مثل مدال افتخاری که بر سینه سنجاق کنند. من از زنی حرف میزنم که در گوشهای از این تصویر زل زده است به دوربین. زنی که عکس میان دستهایش با عکسهای دیگر فرق دارد. جنس نگاهش هم. وقتی او را دیدم بدون هیچ کلامی فقط نگاهم کرد. دوست همسرش فارسی را خوب میدانست. شروع کرد به تعریف از حسنعلی. نام جهادیاش محمدعلی بود. در ایران درس خوانده و شاگرد دکتر شکریه از بهترین اساتید مکانیک ایران بود. درسش که تمام شد به لبنان بازگشت و کابوس هر روز اسرائیل شد. نام آخرین فرزندشان را همانند نام جهادی پدر محمدعلی گذاشتند. گوشم به حرفهای مرد بود اما حواسم پیش چشمهای زن. چشمهایی که انگار بالای منبر رفته باشد و باصدای رسا خطبهی مقاومت بخواند. مصمم، مقتدر، استوار و منتقم نگاه میکرد. من ایمان دارم حسنعلی نعمه با تکیه به همین زن، شهیدِ مجاهد محمدعلی شد. شک ندارم محمدعلی کوچکی که در دامن این زن بزرگ شود حتماً روزی کابوس لحظهبهلحظهی اسرائیل میشود.
۳. «مام وطن»

رقیه رنگ غروبهای زیبای مدیترانه را دارد. با همان خوشرویی دخترکان لبنانی با من همکلام میشود. دانشجوی رشتهی پزشکی در تهران است. میگویم اسمت خیلی قشنگ است.
دست تکان میدهد و با لبخند جواب میدهد: «خیلی عزیز است.»
در جنگ تازهی لبنان خاله و دوتا از پسرخالههایش شهید شدهاند. خانوادهاش موقع جنگ به منطقهی مسیحینشین بیروت مهاجرت کردند. بعد از پایان جنگ که به شهرشان برگشتند با خانهای نیمهمخروبه روبهرو شدند. اولین دیدارش با آقا است. از حسش به آقا که میپرسم، نمیداند چگونه توصیف کند، به پهلوی دوستش میزند تا بتواند از او کمک بگیرد و جملهای که احساسش را میرساند به فارسی بگوید. آقا برایش مثل سیدحسن نصرالله است و من با همین یک جمله میفهمم که تا چه اندازه عزیز است. اسم سید که میآید چشمهایش قرمز میشود و میگوید هنوز شهادتش را باور ندارد، لحظهشماری میکند تا به لبنان برگردد و محل شهادت سید را زیارت کند. موقع جنگ دلش در لبنان بوده است. جانبازان پیچر را که به ایران میآوردند با خدمت به آنها کمی دلش آرام میگیرد. ازش پرسیدم دوست داری به لبنان برگردی؟ چشمهای درشتش برق زد و گفت: «هدفم همین است. لبنان برایم خیلی عزیز است درست مثل مادرم.»
میگویم اگر جنگ باشد باز هم بر میگردد؟ سر تکان میدهد و شمردهشمرده میگوید: «اصلاً آمدهام که درس بخوانم تا برگردم و به کشورم خدمت کنم.»
۴. «مادرانه برای مقاومت»

از همان ابتدا که وارد حسینیه شدم چشمم را گرفت. با کودکی درآغوش، گوشهای ایستاد بود. لبخند از روی لبهایش محو نمیشد. آرام به سمتش رفتم. لکهای سفید شیر روی چادرش نقش انداخته بود. من را که دید لبهایش بیشتر از هم باز شد. انگار که یکدیگر را میشناختیم. نامش بطول بود؛ سیویکساله. پنج سال بود که در ایران زندگی میکردند. خودش تصویرگر کتاب کودک بود و همسرش مسئول تمام دانشجوهای لبنانی در ایران. دو فرزند داشت، فاطمه و حسن. حسن کوچک در آغوشش مدام وول میخورد و چادر روی سرش کج و کوله میشد. دست به عینکش که پایین افتاده بود برد و صاف روی تیغهی بینیاش گذاشت. من جای او دستهایم از خستگی مالش میرفت. دفعهی دومش بود که به دیدار آقا میآمد.
گفت آقای خامنهای برایش یک موجود نورانی است. به جنگ لبنان که رسیدیم با شوق دهان باز کرد: «جنگ تازهی لبنان چیز دیگری بود. رزمندههای حزبالله جوری در مرزها ایستادند که اسرائیل نتوانست حتی یک روستا را هم بگیرد. درست شبیه معجزه بود.» از شهادت سید پرسیدم. اشک از چشمهایش روی گونهاش ریخت و گفت: «شهادت سید چیزی فراتر از هر غمی بود درست مثل شهادت حاج قاسم و ما هنوز در آن روز و در آن اتفاق ماندهایم.» دلش در لبنان بود. برایم از وطنش گفت، از اینکه در جنوب لبنان با اعتقاد به مقاومت بزرگ میشوند و آن را نعمت بزرگی میدانند. از اینکه دوست دارد زودتر به لبنان برگردد و درکنار مردمش به مقاومت خدمت کند. نگاهی به پسرش انداخت و ادامه داد: «میدانم اگر برگردم لبنان شهادت در انتظار عزیزانم است، سخت است ولی ما آمادهایم. ما درس میخوانیم، زندگی میکنیم تا به مقاومت خدمت کنیم. دلم میخواهد فرزندانم را هم با این تفکر در جنوب لبنان بزرگ کنم.» مصمم نگاهم میکند و میگوید: «تا شهادت تا قیامت برای مقاومت.» ازش جدا میشوم و او مشغول آرامکردن کودکش میشود.
آقا که از سیدحسن نصرالله و مقاومت مردم لبنان میگوید، سر میچرخانم سمت بطول، حسن کوچکش روی پایش آرام خوابیده است. با اشتیاق به او نگاه میکند، دست روی صورتش میکشد و باز هم همان لبخند. دلم گواهی میدهد که او میتواند نقش کودکش را برای مقاومت بهخوبی تصویرگری کند. از ذهنم میگذرد سیدحسن هم در دامن مادری مقاوم و باایمان اینچنین به ثمر نشسته است. اسرائیل نمیداند، تا مادران مقاوم زندهاند سیدحسنها و حاج قاسمهای بیشماری در راهاند.