روایت «ریحانه»؛ بخش زن، خانواده و سبک زندگی رسانه KHAMENEI.IR از دیدار رمضانی دانشجویان با رهبر انقلاب
نمازم را خواندم و آخرین پیام را با مضمون: «من امروز برم؟ قطعی شده؟» ارسال کردم. پیش از آنکه پاسخی دریافت کنم، با پروراندن دوگانه میشود یا نمیشود در ذهنم، امیدوارانه شروع مسیر، انتخابم شد. خطوط مورب و متقاطع نقشه، یکپارچه رنگ قرمز به خود گرفتهاند، گویی که در این واپسین روزهای سال، خون در تمام رگهای اصلی و فرعی شهر در جریان است. علیرغم برداشتهای متداولی که سراسر منفی و البته به حق هم هستند، چهرهی دیگر ترافیک اما، مخابره پیام در گردش بودن زندگی، لابهلای این روزگار سخت ولی گذشتنی است. با همین گزارهها و برداشتهای مثبتانگارانه از وضعیتی که در آن گرفتار شدهام سعی میکنم حواسم را از شمارش معکوس آغاز دیدار پرت کنم. عقربهها میدوند و من در تعقیبشان، ناگزیر پشتسر گذاشتنِ با طمأنینهی خیابان دانشگاه و وصال شیرازی هستم. دانشگاه؛ عاملی که سبب ارجح وصال شیرین امروز است.
پانزده دقیقه به شروع دیدار مانده و مابقی مسیر را پیاده گز میکنم. چالش دوم آغاز میشود، اخذ اذن ورود یا همان کارتی که نشان دادنش قفلهای پیش رو را باز کند. چند دقیقهای در فضای تعلیق منتظر میمانم. در افکارم رینگی تشکیل شده که مسابقه میان نمیشود یا میشود را میزبانی میکند. با شعار اگر رزق امروزت باشد؛ قطعاً شدنی است، به میشودها پروبال میدهم و هواداریش را میکنم. بازهی زمانی حدودا ده سالهای برایم مرور میشود. از آن زمان که دانشآموز بودم، تا به امروز که چند سالی است ۱۶ آذر به من هم تعلق پیدا کرده؛ موعد دیدارهای رمضانی که فرا میرسید، دیدار با دانشجویانش را یکجور دیگر دوست داشتم. در نظرم همیشه حرفهایی که در این محفل رد و بدل میشوند، صراحت و قرابت بیشتری با موضوعات روز جامعه دارند و تریبوندارانش هم صلابت، شجاعت و نشاط کمنظیری را نمایندگی میکنند. سوت پایان مسابقه زده شد و با اختلاف اندکی «میشود»، پیروز این نبرد اعلام شد. شد که بشود!
زمانهای فوت شدهام زیاد است و مجال لحظهای تعلل نیست. فرمان آغاز ثبت و ضبط وقایع به طرفیت ذهنم صادر شده و خیابانهای پیش رو دو تا یکی طی میشوند. این خیابانها امروز به سبب جنس مهمانهایی که دارند شباهت زیادی به حیاط دانشگاه پیدا کردهاند. جوانهایی با سنین تقریباً یکسان که گروهگروه، گوشه و کناری را برگزیدهاند و هیجانشان را بهواسطه ابروانی به بالا کشیده شده، خندههای بین کلامی و حرکت مداوم دستهایشان، میان خودشان رد و بدل میکنند.
در قالب آخرین مهمانها این بار به یُمن جویندهی دانش بودنم، پا بر روی زیلوهای آبی رنگ میگذارم. به اطراف نگاهی میاندازم، هر کسی وارد میشود اولویتش انتخاب جایگاهی است که مانعی بر سر راه نگاهش نباشد. اما ستونها مخاطب همیشگی ناکامیهای دیداری هستند.
سکوت، لحظهای قادر به پیروزی در برابر شور مهمانان امروز نیست. مؤذنین جامعه با تمرینهای پیشادیداری صدا و هماهنگی خود را تنظیم میکنند. به محض اینکه شعارهایی که به پیشوایی آقایان جان میگرفتند تمام میشوند، بخش خانمها عَلم را بلند میکنند و اینبار آنها به همصدایی این جمعیت جهت میدهند. رفت و آمدهای شعاری هم مانند رفت و آمدهایم به پیش و پس حسینیه ادامهدار است. من در پی یک تکه کاغذ و قلم و آنها در تلاش برای زنده نگه داشتن حرارت تابستانی دانشجویی در آخرین روزهای زمستان.
متعاقب پیدا کردن خودکاری اشتراکی به انتهاییترین نقطه حسینیه میروم و همانجا ساکن میشوم. قاب نگاهم را به وسعت پهنای حسینیه میبندم. از فرصت پیش آمده تا آغاز رسمی مراسم استفاده میکنم و چشم به در ورودی میدوزم برای ثبت اولین لحظات ورود دانشجویان. انگار همیشه نخستینها کیفیت دیگری دارند و از طرفی هم چون چیزی تا آغاز نمانده، وقت شکار احساساتِ لحظه آخریهاست، همانهایی که شاید از عمر به یقین رسیدن شکِ میشود یا نمیشودشان تنها چند دقیقه گذشته باشد.
کلاس امروز اما دیررسیدهها را هم میزبان میشود. آنهایی که بغض و لبخندشان دست به دست هم همراهیشان میکند، همانهایی که چند ثانیه خیره به آیه «وَمَن یُؤتَ الحِکمَةَ فَقَد أوتِیَ خَیرًا کَثیرًا» حک شده در زمینهی سرمهای پیش رو میشوند که تصویرهای ذهنیشان را با حقیقت این لحظه تطبیق دهند.
پیش رویم خانمی با دیگری در حال صحبت است، گوش تیز میکنم که محتوای کلامشان را دریابم. میگوید دفعه پیش که قرار بر آمدنش بوده مصادف شده با شهادت همسرش و روزگار مانع آمدنش شده. با فارسی آمیخته به زبان عربیِ لبنانی از عشق دخترکش که مدام قد بلند میکند که مبادا حضور اقا را از دست بدهد، میگوید. جمعیت حیدرحیدر کنان به سمت جلو میخروشد و این صداها و حرکت یکدست مؤید آمدن شخصی است که دخترک مو خرمایی آمدنش را انتظار میکشید.
کلاس درس امروز با قرائت قران رسماً آغاز میشود. پس از آن دانشجویان سرودی که چندی پیش همخوانیاش را تمرین کرده بودند میخوانند.
همزمان با آنکه کلمات پایانی شعر در ذهنم مرور میشوند، مجری خانم کلام را آغاز میکند. او از صاحب سخن و پاسدار زبان پارسی بودنِ استاد میگوید و من با خط زدن واژههای انگلیسی که برای توصیف امروز به کار بردهام با کلامش همدلی میکنم. او به نوبت با ذکر اسامی و دانشگاه، ارائهکنندگان را معرفی و دعوت میکند. هوشیاری مستمعان امروز علیرغم اینکه ماه رمضان است و ایام روزهداری، از تکبیرهای تصدیقیشان تا تشویقهای ترکیبیشان با «مرگ بر آمریکا» مبرهن است.
تاریخ امروز انگار مروری بر حوادثی که در طی این یکسال پشت سر گذاشتهایم را میطلبد. و چه قدر به جا که نخستین دانشجویی که تریبون در اختیارش است به نیکی مرور خاطره و حادثه میکند. او فقدانهای این روزها و رفتن سنوارها، سیدحسنها، و شهید رئیسی را به حوادث دهه شصت گره میزند.
کمتر به خاطر دارم که به جز جواب سلام، آقا مسئلهای را به محض طرح توسط گوینده پاسخ دهند. اما امروز دانشجویی در خلال صحبتهایش از احساسش در خصوص کمرنگ شدن ادبیات جوانگرایی در بیانات اخیر آقا میگوید و صحتش را جویا میشود که در همان لحظه آقا با یک «نه، درست نیست!» پاسخش را میدهند. این تسریع در پاسخ، اهمیت تکذیب این گزاره را در ذهنم پررنگ میکند.
دانشجویان دیگر، بهنوبت به نمایندگی از تشکلهای مختلف دغدغهها، احساسات، انتقادات و راهکارهایشان را بیان میکنند. توجهم به اسامی دانشگاهها جلب میشود، شهید چمران، شهید بهشتی، دانشجویان تراز دیروز که در آزمون شرافت، وطنپرستی و موقعیتشناسی نمره قبولی گرفتند.
هر کدام از دانشجویان به مسائل مختلفی اشاره میکنند، نماینده جنبش عدالتخواه از جریان عدالت و موانعش میگوید و نماینده جنبش تحکیم وحدت از اساتید خود تحقیری که جز به تحقیر زبان باز نمیکنند. خانمی فوقدکتری خوانده هم به نمایندگی از گروههای جهادی از عملکردشان در حوزه دارویی و لبیک گروههای جهادی به پویش ایران همدل گزارش میدهد.
از هر دری سخنی بیان میشود، از بلاتکلیف ماندن قانون شفافیت قوا و تحمیل بار جراحی اقتصادی به مستضعفان و لزوم ایجاد انقلاب بهرهوری تا بیان ضرورت تبیین الگوی سوم مرد به فراخور مطرح شدن ایده الگوی سوم زن. اما قدر متیقن و نقطه اشتراک صحبتها قابل اعتماد نبودن دولت آمریکا است. مسئلهای که جمعیت با شعار «هیهات منا الذله» و «مرگ بر آمریکا»گویان تأییدش میکند.
سخنان شش نماینده دانشجویی، با وجود بر زمین ماندن سخرانی یک تشکل دیگر و البته هزاران سخن ناگفته از سایر دانشجویان به دلیل ضیق وقت به پایان میرسد.
دانشجویی غیر منتظره و خارج از گود برنامه میایستد و شروع به بیان دغدغه میکند، تلاش مجری برای مدیریت فضا ناکام میماند و اشاره اقا و سکوت حسینیه فرصت را در اختیار این جوان قرار میدهد تا از سه برابر شدن شهریه دانشگاه آزاد بگوید.
صدای او به ما که انتهای حسینیه نشستهایم نمیرسد و اوضاع را مغتنم میشمارم برای صحبت با دختری که سمت راستم نشسته. دانشجوی علوم آزمایشگاهی دانشگاه شیراز است و چند روزی است به همراه خانوادهاش به تهران آمده برای دیدار امروز. از تکاپو و نگاه پرسشگرش برای پیدا کردن زاویهای مناسب که بتواند اقا را ببیند حدس میزدم که او هم در حال ثبت اولینهایش باشد.
صلوات حضار که پایان بخش قسمت اول مراسم و مقدمهی آغاز بیانات است حواسم را از دانشجوی شیرازی پرت و به کلاس درس اصلی جمع میکند. سخنانی که قرار است به تعبیر آقا در سه محور و به زعم من در چندین واحد مختلف درسی بیان شوند.
بخش اول بیانات معطوف به پاسخ دادن به چند مسئله است که یکی از آنها پاسخ تفصیلی به دنباله همان «نه، درست نیست» خلال بحث است. بیان جمله «گفتند که من منصرف شدهام از تکیهی به جوانها، نه، امید بنده فقط همین شما جوانها هستید.» کافی است تا روح تازهای به پیکرهی کمرمق شده صائمه جمعیت تزریق شود و این نیروی دوباره خود را با تشویقهای ممتد نشان میدهد.
محافل و دورهمیها و حتی مباحثی که چند وقت اخیر شنیدهام را جمع و مرور میکنم و جریان امید را در هیچ کدام از آنها به کیفیت امروز نمییابم. امیدی که ناشی از بیان و پذیرش حوادث و خسارت و در عین حال مطرح کردن راهحل و عیان کردن زوایای نهان و از چشم جامانده حوادث، گاهی با بیان ما به ازای تاریخی است. تفاوتها اینجا آشکار میشوند. در جایی که ما تنها به فقدان سیدحسن نصرالله و یحیی سنوارها میپردازیم و حوادث سوریه را به نظاره نشستهایم، آقا با یک استدلال تاریخی و گریزی به صدر اسلام، حوادث جنگ احد و شهادت یاران پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم در سال سوم هجرت، و قویتر شدن پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم در سالهای چهارم و پنجم هجرت را مثال میزنند.
در قسمتی دیگر هم به دوگانهی مواجهه با غرب با مرور تاریخ صد ساله ایران میپردازند. مواجههای که یک روی آن خودباختگی و وجه دیگرش خودیافتگی است. آقا از اهمیت نوع برداشت و نگاه به پیشرفتهای غرب میگویند و من در ذهنم به دنبال واژه متناظرش در ادبیات دانشگاهی میگردم. این نوع نگاه همان مطالعات تطبیقی است که سالها دانشگاهیان برای حل مسائل به آن رجوع میکنند. در همین مدت زمان مختصر، هم پای درس تاریخ اسلام، ایران و جهان نشستیم و هم روششناسی آموختیم.
محور یا واحد بعدی، سخن از ماه رمضان و اثرات گسترده بهکارگیری تقواست. گشایش دنیوی ناشی از تقوا، که حتی بر امنیت و اقتصاد هم تأثیرگذار است و اثر دیگر آن، هدایت الهی. «امروز هر دوی این نتیجهها، یعنی هم گشایش، هم هدایت، برای ما جنبهی کاربردی دارد. ما، هم احتیاج داریم به گشایش، هم احتیاج داریم به هدایت الهی.»
گذری هم به اخلاق و عرفان و تفسیر قران زدیم و آخرین بخش صحبتهای امروز، چند کلامی است در خصوص واژهی پرتکرار اخبار و تحلیلهای این روزها، یعنی مذاکره و درس روابط بینالملل. به واسطه پرسش خانمی که مقابلم نشسته نگاهی به ساعت میاندازم، حدوداً پنج دقیقه به اذان مانده.
مدت زمان حضور در اینجا جزو معدود زمانهاییست که علاوه بر متن، حواشی هم برایم به غایت جذاب و مورد توجهاند. از تأیید و ابراز احساسات لحظهای خانمی که پشت سرم نشسته و زمانی که آقا در میان صحبتهایشان اشارهای هم به دولتهای قلدر میکنند و مذاکره را در وضعیت فعلی سبب افزایش فشارها میدانند و او هم به زبان خودش خدا لعنت کندش را نثار ترامپ میکند و همسویی دولت_ملت را تکمیل میکند، گرفته تا آدمهای غریبهای که چهار طرف طفل نوپا را مانند آشنایانی چندینساله با حصار مهربانی و لبخند خود پر کردهاند که مبادا همین چند ساعت برایش دشوار سپری شود.
چند دقیقهایست اذان را گفتهاند و کلاس درس امروز هنوز ادمه دارد. جمله پایانی دیدار هم مانند جمله ابتداییش که از روبهرشد بودن تحلیلها میگفت، عنصر همیشگی امیدبخشی را در دل خود دارد؛ «و انشاءالله ملّت ایران خواهد توانست در آینده هم مثل گذشته، در دنیا به عنوان پرچمدار مقاومت در مقابل زورگویی معرّفی بشود.»
جلسه به طور رسمی پایان رسیده و نماز جماعت، حسن ختام شایسته و شیرین دیدار امروز است. بعد از نماز هم سفرههای پهن شده افطاری به رسم سفرههای ساده قدیمی، به صرف چای و نان، پنیر، سبزی میزبان مهمانان امروز است.
دیدار ظاهراً به پایان رسیده، اما مرور کم و کیفش نُقل محافل دانشجویی است. این را از شنیدن گذری تعاریف میان بچههای کرمانشاه میگویم. از گروههای مختلف دانشجویی که هر کدامشان متعلق به یک دانشگاه و یک شهر بودند عبور کردم و از حسینیه بیرون آمدم.
هوا تاریک شده، خانمی در حال کوچک و بزرگ کردن نقشه برای انتخاب مبدأ و مقصد است. میان رفتن و ماندن دودلم اما در نهایت بیمقدمه سر حرف را با او باز میکنم و رشته تحصیلی و توصیف تجربه حضورش را جویا میشوم. لبخند میزند، گویی که از قبل منتظر شنیدن چنین سؤالاتی باشد و پاسخهایش را در قفسههای ذهنیش سامان داده باشد. همصحبت ناگهانیم دانشجوی ارشد نانو در شهر کرمان بوده و سری قبل کارتش را به شخص دیگری داده است. او هم مانند من میان میشود و نمیشود نزاع داشته. اما آمده بود که شاید بشود، و شده بود. خوش صحبت است و از فرصت استفاده میکنم، زرنگی میکنم و انگار که بخواهم بار خود را به دوش او هم بیندازم میگویم: «اگر بخواهی برای دیدار امروز یک تیتر که نه، فارسی بگم، یک عنوان انتخاب کنی چی میگی؟» باز هم لبخند میزند، به گمانم به این سؤال هم از پیش فکر کرده باشد. تلفن همراهش را قفل میکند و میگوید: «تمام دیشب به امروز فکر میکردم و خوابم نمیبرد، حتی داشتم فکر میکردم اگر امروز کسی خواست باهام مصاحبه بکنه چی بگم. من و همسرم هر دوتامون دانشجوییم و خانوادههامون با جهت فکریمون کاملاً مخالفن. خودمون دوتایی با وجود سختیهایی که هست زندگیمون رو شروع کردیم.» چند لحظه مکث میکند و آسمان را نگاه میکند، انگار که بخواهد از قفسه ذهنش کتاب دیگری را باز کند: «امروز که آقا گفتن تمام امید من به شما جوونهاست منم میخواستم بگم تمام امید ما هم به شماست. بخوام عنوان بگم؟ عبارتی هست که میگه بنفسی انت، همون.»
بیش از این مزاحمش نمیشوم. با آرزوی موفقیت برای هم خداحافظی میکنیم. گویا از قبل سکانس پایانی دیدار امروز برای هر دو نفر ما به این شکل نوشته شده بود. برای من که دنبال یک هم صحبت بودم و برای او که امروز را بارها تصویر کرده بود، خدا در آخرین لحظات در و تخته را خوب با هم جفت و جور کرد. دنباله نگاه به آسمان دانشجوی کرمانی را میگیرم، آسمان شب، توجهها را بیشتر به سمت ماهی که در حال تکامل است جلب میکند. تصویری که احتمالاً قاب مشترک پسادیداری همه مهمانان دم عیدی بیت رهبری باشد. و چه الصاق به جایی است، ضمیمه شدن تصویر ماه در حال بلوغ، به جلسهای که جز امید به رسیدن و تکامل از آن مخابره نشد.