آیتالله جعفر سبحانی
خانواده یاسر از خانوادههای اصیل اسلامی در مکه بود که در آغاز اسلام همگی به دعوت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم لبیک گفته ودر این راه متحمل شکنجههای شدید شدند وسرانجام یاسر و همسرش سمیه جان خود را در راه آیین توحید و در زیر شکنجههای ابوجهل وهمفکران او از دست دادند. عمار فرزند جوان آن دو در سایه شفاعت جوانان مکه وابراز انزجار صوری از اسلام، نجات یافت. خداوند این کار عمار را با آیه زیر بی اشکال اعلام کرد و فرمود:
الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان .(نحل:۱۰۶)
مگر آن کس که (به گفتن سخن کفر) مجبور گردد، در حالی که قلب او با ایمان آرام است.
وقتی داستان عمار واظهار کفر او به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گزارش شد آن حضرت فرمود:نه، هرگز. عمار از سرتا پا سرشار از ایمان است وتوحید با گوشت وخون او عجین شده است. در این هنگام عمار فرا رسید، در حالی که به شدت اشک میریخت. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم اشکهای او را پاک کرد ویاد آور شد که اگر بار دیگر نیز در چنین تنگنایی قرار گرفت اظهار برائت کند. (۱)
این تنها آیهای نیست که در باره این صحابی جانباز فرود آمده، بلکه مفسران نزول دو آیه دیگر را نیز در باره او یاد آور شدهاند. (۲) او پس از هجرت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه، ملازم رکاب او شد ودر تمام غزوهها وبرخی از سریهها شرکت جست. پس از درگذشت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، با اینکه خلافت رسمی مورد رضایت او نبود، ولی تا آنجا که همکاری با دستگاه خلافتبه نفع اسلام بود از یاری وهمکاری با آن دریغ نکرد.
نخستین گامی که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم پس از ورود به مدینه برداشت، بنای مسجد بود. عمار در ساختن آن بیش از همه زحمت میکشید وبه تنهایی کار چند نفر را انجام میداد. صداقت وتعهد او به اسلام سبب شده بود که دیگران او را بیش از تواناییش به کار وادار کنند. روزی عمار شکایت آنان را به حضور پیامبر برد وگفت: این گروه مرا کشتند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در آن هنگام کلام تاریخی خود را گفت که در قلوب همه حاضران نشست، فرمود:
«انک لن تموت حتی تقتلک الفئه الباغیه الناکبه عن الحق، یکون آخر زادک من الدنیا شربه لبن». (۳)
تو نمیمیری تا وقتی که گروه ستمگر ومنحرف از حق تو را بکشد. آخرین توشه تو از دنیا جرعهای شیر است.
این سخن در میان یاران پیامبر منتشر شد وسپس دهان به دهان انتقال یافت وعمار از همان روز در میان مسلمانان مقام موقعیتخاصی پیدا کرد، بالاخص که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم او را به مناسبتهایی میستود.
در نبرد صفین انتشار خبر شرکت عمار در سپاه امام علیه السلام دلهای فریب خوردگان سپاه معاویه را لرزاند وبرخی را بر آن داشت که در این مورد به تحقیق بپردازند.
سخنرانی عمار
عمار در هنگامی که تصمیم گرفت گام به میدان نهد در میان یاران امام -علیه السلام برخاست وسخن خود را چنین آغاز کرد: بندگان خدا، به نبرد قومی برخیزید که انتقام خون کسی را میخواهند که به خویش ستم کرد وبر خلاف کتاب خدا حکم نمود واو را گروه صالح، منکر تجاوز، آمر به معروف کشتند. ولی گروهی که دنیای آنان در قتل او به خطر افتاد زبان به اعتراض گشودند وگفتند که چرا او را کشتند.در پاسخ گفتیم که به سبب کارهای بدش کشته شد.گفتند:او کار خلافی انجام نداد! آری، از نظر آنان، عثمان کاری بر خلاف انجام نداد. دینارها در اختیار آنان نهاد وخوردند وچریدند. آنان خواهان خون او نیستند، بلکه لذت دنیا را چشیدهاند وآن را دوست دارند ومیدانند که اگر در چنگال ما گرفتار شوند ازآن خوردنیها وچریدنیها باز خواهند ماند.
خاندان امیه در اسلام پیشگام نبودهاند تا از این جهتشایسته فرمانروایی باشند. آنان مردم را فریفتند وناله «امام ما مظلومانه کشته شد» سر دادند تا بر مردم ظالمانه حکومت وسلطنت کنند. این حیلهای است که از طریق آن به آنچه که میبینید رسیدهاند. اگر چنین خدعهای به کار نمیبردند دو نفر هم با آنان بیعت نمیکرد وبه یاریشان برنمیخواست. (۴)
عمار این سخنان را گفت وبه سوی میدان روانه شد ویاران او به دنبالش به راه افتادند. وقتی خیمه عمروعاص در چشم انداز او قرار گرفت وفریاد برداشت که: دین خود را در مقابل حکومت مصر فروختی.وای بر تو، این نخستین بار نیست که بر اسلام ضربه زدی. وچون چشم او به قرارگاه عبید الله بن عمر افتاد فریاد زد:خدا تو را نابود سازد.دین خود را به دنیای دشمن خدا واسلام فروختی. وی در پاسخ گفت: نه، من قصاص خون شهید مظلوم را میخواهم.عمار گفت: دروغ میگویی. به خدا سوگند، میدانم که تو هرگز خواهان رضای خدا نیستی. تو اگر امروز کشته نشوی فردا میمیری. بنگر که اگر خدا بندگان خود را با نیت آنان کیفر وپاداش دهد نیت تو چیست. (۵)
آن گاه، در حالی که گرداگرد او را یاران علی علیه السلام گرفته بودند، گفت: خدایا تو میدانی که اگر بدانم رضای تو در این است که خود را در این دریا بیفکنم میافکنم. اگر بدانم رضای تو در این است که لبه شمشیر را بر شکم قرار دهم وبر آن خم شوم که از آن طرف به در آید چنین خواهم کرد.خدایا میدانم ومرا آگاه ساختی که امروز عملی که تو را بیش از هرچیز راضی سازد جز جهاد بااین گروه نیست، واگر میدانستم که جز این عمل دیگری هست آن را انجام میدادم. (۶)
واکنش شرکت عمار در سپاه علی (ع)
شخصیت عمار وسوابق انقلابی او امری نبود که بر اهل شام پوشیده باشد. گفته پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در باره او عالمگیر شده بود. آنچه بر مردم شام تا حدودی پوشیده بود شرکت عمار در سپاه امام علیه السلام بود. وقتی خبر شرکت احتمالی او در سپاه علی علیه السلام به درون سپاه شام نفوذ کرد، کسانی که تحت تاثیر تبلیغات مسموم معاویه قرار گرفته بودند در صدد تحقیق بر آمدند. یکی از این افراد شخصیت معروف یمنی ذوالکلاع بود که در بسیج کردن قبایل حمیری به سود معاویه فوق العاده مؤثر بود. اکنون نور حق بر قلب او تافته بود ومیخواست حقیقت را دریابد. لذا تصمیم گرفتبا ابونوح، یکی از سران قبیله حمیر، که در کوفه سکنی داشت ودر سپاه امام علیه السلام شرکت کرده بود، تماس بگیرد. از این جهت، ذوالکلاع خود را به صف مقدم سپاه معاویه رسانید واز آنجا فریاد زد:
می خواهم با ابو نوح حمیری از تیره کلاع سخن بگویم.
ابونوح با شنیدن این فریاد جلو آمد وگفت:تو کیستی؟ خود را معرفی کن.
ذوالکلاع: من ذوالکلاعم. درخواست میکنم نزد ما بیا.
ابونوح: به خدا پناه میبرم که تنها به سوی شما بیایم، مگر با گروهی که در اختیار دارم.
ذوالکلاع: تو در پناه خدا ورسول او ودر امان ذوالکلاع هستی. من میخواهم در باره موضوعی با تو سخن بگویم. از این رو، تنها از صف بیرون بیا ومن نیز تنها بیرون میآیم ودر میان دو صف با هم سخن میگوییم.
هر دو از صفوف خود جدا شدند ودر میان دو صف با هم به مذاکره پرداختند.
ذوالکلاع: من به این جهت تو را دعوت کردم که در گذشته (در دوران حکومت عمر بن الخطاب) از عمروعاص حدیثی شنیدهام.
ابونوح: آن حدیث چیست؟
ذوالکلاع: عمروعاص گفت که رسول خدا فرمود: اهل شام واهل عراق با هم روبرو میشوند، حق وپیشوای هدایت در یک طرف است و عمار نیز با آن طرف خواهد بود.
ابونوح: به خدا سوگند که عمار با ماست.
ذوالکلاع: آیا در جنگ با ما کاملا مصمم است؟
ابونوح: بلی، سوگند به خدای کعبه که او در نبرد با شما از من مصمم تر است. و اراده شخص من این است کهای کاش همه شما یک نفر بودید وهمه را سر میبریدم وپیش از همه از تو آغاز میکردم، در حالی که تو فرزند عموی من هستی.
ذوالکلاع: چرا چنین آرزویی داری، در حالی که من پیوند خویشاوندی را قطع نکردهام وتو را از اقوام نزدیک خود میدانم ودوست ندارم تو را بکشم.
ابونوح: خدا در پرتو اسلام یک رشته از پیوندها را بریده وافراد از هم گسسته را به هم پیوند داده است. تو ویاران تو پیوند معنوی خود را با ما گسستهاید. ما بر حق وشما بر باطل هستید، به گواه اینکه سران کفر واحزاب را یاری میکنید.
ذوالکلاع: آیا آمادهای که با هم به درون صفوف شام برویم؟من به تو امان میدهم که در این راه نه کشته شوی ونه چیزی از تو گرفته شود ونه ملزم به بیعت گردی، بلکه هدف این است که عمروعاص را از وجود عمار در سپاه علی آگاه سازی، شاید خدا میان دو لشکر صلح وآرامش پدید آورد.
ابونوح: من از مکر تو ویاران تو میترسم.
ذوالکلاع: من ضامن گفتار خود هستم.
ابونوح رو به آسمان کرد وگفت: خدایا تو میدانی که ذوالکلاع چه امانی به من داد.تو از آنچه در دل من است آگاه هستی؛ مرا حفظ کن. این را گفت وبا ذوالکلاع به سوی سپاه معاویه گام برداشت. وقتی به مقرعمروعاص ومعاویه نزدیک شد مشاهده کرد که هر دو مردم را به جنگ تحریک میکنند.
ذوالکلاع رو به عمروعاص کرد وگفت: آیا مایلی با مردی خردمند وراستگو در باره عمار یاسر مذاکره کنی؟
عمروعاص: آن شخص کیست؟
ذوالکلاع اشاره به ابونوح کرد وگفت: او پسر عموی من و از اهل کوفه است.
عمروعاص رو به ابونوح کرد وگفت: من درچهره تو نشانهای از ابوتراب میبینم.
ابونوح: بر من نشانهای از محمد صلی الله علیه و آله و سلم ویاران اوست وبر چهره تو نشانهای از ابوجهل وفرعون است. در این هنگام ابوالاعور، یکی از فرماندهان سپاه معاویه برخاست وشمشیر خود را کشید وگفت: این دروغگو را که نشانهای از ابوتراب بر او هست باید بکشم که تا این حد جرات دارد که در میان ما به ما دشنام میدهد.
ذوالکلاع گفت: سوگند به خدا، اگر دستبه سوی او دراز کنی بینی تو را با شمشیر خرد میکنم. این مرد پسر عموی من است و با امان من وارد این جرگه شده است. او را آوردهام تا شما را در باره عمار، که پیوسته پیرامون آن به جدال برخاستهاید، آگاه سازد.
عمروعاص: تو را به خدا سوگند میدهم که راستبگویی.آیا عمار یاسر در میان شماست.
ابونوح: پاسخ نمیگویم مگر اینکه از علت این سؤال آگاه گردم. در حالی که گروهی از یاران پیامبر با ما هستند که همگی در نبرد با شما مصمماند.
عمروعاص: از پیامبر شنیدم که عمار را گروه ستمگر میکشد و بر عمار شایسته نیست که از حق جدا گردد وآتش بر او حرام است.
ابونوح: به خدایی که جز او خدایی نیست سوگند که او با ماست واو بر قتال با شما آماده است.
عمروعاص: او آمادهنبرد با ماست؟!
ابونوح: بلی، سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست که در نبرد جمل به من گفت که ما بر اصحاب جمل پیروز میشویم ودیروز به من گفت: اگر شامیان بر ما هجوم بیاورند وما را به سرزمین «هجر» برانند دست از نبرد بر نمیداریم، زیرا میدانیم که ما بر حق وآنان بر باطلند وکشتگان ما در بهشت وکشتگان آنان در دوزخاند.
عمروعاص: میتوانی کاری انجام دهی که من با عمار ملاقات کنم؟
ابونوح: نمی دانم، ولی کوشش میکنم که این ملاقات انجام بگیرد. ازاین جهت، از آنان جدا شد ودر میان سپاه امام علیه السلام به سوی نقطهای که عمار در آنجا بود رهسپار گردید و سرگذشت خود را از آغاز تا پایان برای او شرح داد وافزود که یک گروه دوازده نفری که عمروعاص یکی از آنهاست میخواهند با تو ملاقات کنند.
عمار آمادگی خود را برای ملاقات اعلام کرد. سپس گروهی که همگی سواره نظام بودند به آخرین نقطه از سپاه امام حرکت کردند ومردی به نام عوف بن بشر از گروه عمار جدا شد وخود را به قلمرو سپاه شام رسانید وبا صدای بلند گفت: عمروعاص کجاست؟ گفتند: اینجاست. عوف جایگاه عمار را نشان داد. عمرو درخواست کرد که عمار به سوی شام حرکت کند. عوف پاسخ داد که از حیله وخدعه شما در امان نیست. سرانجام قرار شد که هر دو نفر، در حالی که آن دو را گروهی حمایت کنند، در میان دو خط به مذاکره بپردازند، هر دو گروه به سوی نقطه مورد توافق حرکت کردند ولی احتیاط را از دست ندادند وبه هنگام پیاده شدن دستهایشان در حمایل شمشیرها قرار داشت. عمرو، به هنگام دیدار عمار، با صدای بلند به گفتن شهادتین آغاز کرد تا از این طریق علاقه خود را به اسلام ابراز دارد. ولی عمار فریب او را نخورد وفریاد کشید: ساکتشو، تو در حیات پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم وپس از او، آن را ترک کردی، اکنون چگونه به آن شعار میدهی؟ عمروعاص با بیشرمی گفت: عمار، ما برای این مسئله نیامدهایم. من تو را مخصلترین فرد در این سپاه یافتم وخواستم بدانم که چرا با ما جنگ میکنید، در حالی که خدا وقبله وکتاب همهما یکی است.
عمار پس از گفتگوی کوتاهی گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به من خبر داده است که من با پیمانشکنان و منحرفان از راه حق نبرد خواهم کرد. با پیمانشکنان نبرد کردم و شما همان منحرفان از راه حق هستید و اما نمیدانم خارجان از دین را درک میکنم یا نه. سپس رو به عمرو کرد وگفت: ای عقیم، تو میدانی که پیامبر در باره علی گفت که: «من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه»
مذاکرات هر دو گروه، پس از گفتگویی پیرامون قتل عثمان به پایان رسید وهر دو از هم فاصله گرفتند وبه مراکز خود بازگشتند. (۷)
از این ملاقات روشن شد که آنچه که عمروعاص نمیخواست کسب آگاهی از شرکت عمار در سپاه امام علیه السلام بود، زیرا او سران سپاه علی علیه السلام را به خوبی میشناخت ولذا به تسلیم در برابر منطق عمار به جدال وجنجال پرداخت ومسئله قتل عثمان را به میان کشید تا از او اقرار بگیرد که در قتل خلیفه دست داشته است واز این طریق شامیان ناآگاه را به شورش وادارد.
البته از بخت معاویه وعمروعاص بود که ذوالکلاع قبل از عمار به قتل رسید، چه اگر بعد از شهادت عمار یاسر او زنده بود دیگر عمروعاص نمیتوانستبا حرفهای بی اساس خود او را فریب دهد وخود او در میان سپاه شام مشکل بزرگی برای معاویه وعمروعاص میشد. لذا پس از کشته شدن ذوالکلاع وشهادت عمار یاسر، عمروعاص خطاب به معاویه گفت: من نمیدانم به قتل کدام یک ازا ن دو باید خوشحال شوم، به قتل ذوالکلاع یا عمار یاسر؟ به خدا قسم اگر ذوالکلاع بعد از قتل عمار یاسر زنده میبود تمام اهل شام را به جانب علی علیه السلام بازمی گرداند. (۸)
* مستخرجه از کتاب فروغ ولایت با اندکی تلخیص
۱- تفسیر طبری، ج ۱۴، ص ۱۲۲; اسباب النزول، ص ۲۱۲; ودیگر تفاسیر.
۲- آیات امن هو قانت آناء اللیل ساجدا وقائما یحذر الآخره (زمر:۹) و ولا تطرد الذین یدعون ربهم بالغداه و العشی (انعام:۵۲) . در این مورد به تفاسیر قرطبی، کشاف، رازی ودرالمنثور مراجعه فرمایید.
۳- این حدیث را که یکی از اخبار غیبی پیامبر است محدثان وتاریخنگاران نقل کرده اند وسیوطی در کتاب خصایص بر تواتر آن تصریح کرده است ومرحوم علامه امینی در الغدیر (ج۹، صص۲۲- ۲۱) مدارک آن را یاد آور شده است. نیز ر.ک. تاریخ طبری، ج۳، جزء۶، ص ۲۱; کامل ابن اثیر، ج۳، ص۱۵۷.
۴- کامل ابن اثیر، ج۳، ص۱۵۷; وقعه صفین، ص۳۱۹; تاریخ طبری، ج۳، جزء۶، ص۲۱.
۵- وقعه صفین، ص۳۳۶; اعیان الشیعه، ج۱، ص۴۹۶، طبع بیروت.
۶- تاریخ طبری، ج۳، جزء۶، ص ۲۱; کامل ابن اثیر، ج۳، ص۱۵۷; وقعه صفین، ص ۳۲۰.
۷- وقعه صفین، صص۳۳۶- ۳۳۲; شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۸، صص ۲۲-۱۶.
۸- کامل ابن اثیر، ج۳، ص۱۵۷.
منبع: الف