شاعر شدم و نصیب من یک دل بود
گفتم بنویسم از شما، مشکل بود
آخر چه نویسد قلم همچو منی؟
وقتی که ثناگوی شما دعبل بود
باز کن یک دهن آن لعل بدخشانی را
تا که زانو بزند کفر، مسلمانی را
سخنی، معجزه
ای، تا که بیاغازد باز
جبرئیل غزل از شوق، پرافشانی را
تو بگو از پدرت، از پدران پدرت
آن
چه می
دانی و می
دانی و می
دانی را
بی
قرارند قلم
ها، تو بگو تا بمکند
نمی از کوثر آن چشمۀ عرفانی را
به نفس
های تو بسته نفس نیشابور
جان فدایت! بگشای آن لب نورانی را
دست بردار و دعا کن به زمین تا بچشد
خاک یک بار دگر طعم فراوانی را
«دُ رِ می فا سُل لا» زمزمه
ای سر بدهید
مطربان عرب آن چشم خراسانی را
چشمتان روشن امروز نسیم آورده
ست
بوی پیراهن آن یوسف کنعانی را
سبزوار! امروز با چشم خودت می
بینی
رویش سبزترین لحظۀ بارانی را
غنچه
ها! بوی خوش عطر علی می
آید
به درآیید دگر سر به گریبانی را
دیرسالیست که آرام ندارد دل من
به قراری برسان این دل طوفانی را
ای پناه همه عالم! تو به ما برگردان
گم نمودیم اگر گوهر انسانی را
آدمی می
بَرَد از یاد کنار حرمت
هرچه آشفته
دلی، هرچه پریشانی را
سر و سامان جهان، بی
سر و سامان شده است
سر و سامان بده این بی
سر و سامانی را
مثل موری، من و دل آمده
ایم این همه راه
تا ببینیم مگر رسم سلیمانی را
دست
های تو مفاتیح جنان است، بیا
وا کن از بند قفس این دل زندانی را
بی بهار نظرت، دلهره
ها می
گیرند
پنجره
پنجره این شهر زمستانی را
من خودم آهوی چشمان تو بودم همه عمر
به کجا می
بری این روح بیابانی را؟
پر زدم دور حریم تو و برگشتم باز
من کبوتر شدم این مصرع پایانی را