دل ای دل! کار با اهل است
بر جا باش
به دریا می
روی
هشدار!
دریا باش
تو بر او ره گرفتی
ره زدی خورشید را چون شب
چرا شب؟
دست بالا، ابر
ابری پیلگون، یارب!
نه، ابر پیلگون یعنی چه؟
شاید پشّه
ای گردان
به پشت یال شیری از قضا
خیال یال شیری از قضا، رؤیای سرگردان
من و این مایه خودبینی
خدایا دور، بد کردم!
چرا وقتی سخن از راه رجعت کرد
چرا وقتی به
جِد آهنگ هجرت کرد، رد کردم
چرا وقتی که فرمودند مامت سوگمند ماتمت باشد
چرا گفتم خداوندا! چرا؟ ای خاک بر فرق من و کبر و غرور من!
بر این ترک ادب، شاید نشیند مادر مسکین به گور من
دل ای دل پایْ دار و هر چه پیش آید تحمّل کن
و پیش از دوزخ از دل دوزخی گُل کن
به رسم خونیان توبه
گر در خویشتن بشکن
ز سربَر خوُد را برگیر و از پا موزه
ها برکن
پیاده، تیغ و قرآن را میانجی کن
دل ای دل تکیه بر مولا و منجی کن
حقیقت خواهی، این نامرد مردم نابکارانند
نه این صحراست قفر و خشک و تشنه! خیل مارانند
که صدها و هزارانند و خصم نور و بارانند
هلا فرزند سعدبن
ابی
وقاص، ابن سعد!
در ابر خشک بی
باران، خروش رعد، ابن
سعد!
تو با پور بتول و نور چشمان رسولالله آیا؟ ابن
سعد آیا؟
حرّبن
یزید آیا چه؟ آیا چه؟
که فرمانده
ست حر! غیر از عبیدالله، آیا که؟
تو دستوری دگر داری؟
و پنهان میرِ مستوری دگر داری؟
شریح هانی از ما و تو، کمتر درد دین دارد؟
علی نستود او را در قضا؟ قاضی چه کین دارد؟
حر! اینان، این همه بی
دین و بی
دردند؟
حقیقت مرده حر! آیا تمام کوفه نامردند؟
نه، حرّبن
یزید ای اوّلین سالار می
جنگیم
به قول شمر تا یک سو شود این کار، می
جنگیم
به قول شمر
به قول شمر هم برهان مطبوعی
ست،
آری، قول مشروعی
ست.
در ایّام صبا در کوفه، در صحرا
چه بود آن قصّه
ها دربارۀ اینان؟
چه بودند و چه آیا می
نمودند این دو تن در خاطر آیینه
آیینان؟
صحابی، تابعی، نیکان، نهان
بینان
مگر گوساله
ای در خاندان سعد،
بگو در دولت بوزینگان
در سال
های بعد
حسین
بن
علی فرزند زهرا را به ظلم و جور خواهد کشت
چنین سالار و سردار جوانان بهشتی را
به عدوان، ثور خواهد کشت
و در احوال شمر و دیگران، این گونه دیدن
ها
و در کعب جهان فتنه
گر، زین
سان دمیدن
ها
برو رفتیم ما، رفتیم
حر اینجا تا به کی پابستۀ پنج و شش و هفتیم؟
برو، رفتیم ما، رفتیم
***
دوستان و دشمنان دیدند
شب نه، اسرا نه
روز روشن این و آن دیدند
اسب
های تازی و نیک و نژاده نه
بر دو کتفش بال، رویش چون نگار انگار
اسب آسمانی، اسب ساده نه
مَرد حرّبن
یزیدبن
ریاحی، نی
مرغ بر بال نسیم صبحگاهی، نی
در دل گرداب ماهی، نی
مصطفایی جانب معراج راهی نی
من نمی
گویم ولی دیدند
دوست
داران علی دیدند
آن طرف بر عرش، بر کرسی، همان خون خدا تنها
این طرف تن
ها و آهن
ها
خیلی از من
ها
خیل، کیل جوز و گندم نیست
خیل، کیل مرد و مردم نیست
خیل، کیل اسب و احشام است
کیل، کیل اهل کوفه، مردم شام است
کوفیان و شامیان چون چارپایان، اشتر و اسبند
داغ
دار و نام
دار عالم کسبند
باز گاهی چارپا هم زین خسان دور است
ذوالجناح و دُلدُل و یَعفور، مشهور است
در جهان، یکّه
شناسان مرکب نیکند
گرچه حیوانند، با احوال انسان نیک نزدیکند
مرکب هر ناکس و کس نیستند اینان
خوب می
دانند زآنِ کیستند اینان
مرد، شن
ها را شنا می
کرد بر مرکب
روزش، اَسرا سیرِ کوی آشنا می
کرد بر مرکب
دشت، دریا، اسب، موجِ کوه
پیکر
مرد، ماهی؛
آی...
شاه
بازی بال در بال نسیم صبح
گاهی
آی!
مرد، حرّبن
یزید آن
گه ریاحی
آی!
مصطفایی جانب معراج راهی
آی!
حق، حسین
بن
علی بر قاف شاهی
آی!
هفت وادی، هفت دم، خواهی نخواهی
آی! آی! آی! ای خلق! نزدیک است راه دوست، نزدیک است
این حسین است، این همان خون خدا، این اوست، نزدیک است
حضرت معشوقه عاشق
جوست، نزدیک است
قبله، آری قبله، از این سوست، نزدیک است
***
سلام ای سبطِ سالارِ امینِ خاک تا افلاک!
سلام ای خاندانت لایق لولاک!
سلام ای پاک! پور پاک!
سلام ای قبلۀ غم
ناک!
گِردش بیشه
ای از تاک
شگفتا! کور و کافر دشمنانت جمله بسم
الله می
گویند
محمّد را که جدّ توست با حُرمت، رسول
الله می
گویند
هم از کوثر، هم از حیدر، هم از قرآن و پیغمبر خبر دارند
نه تنها خوب را، بد را شنیدستند و می
دانند
و از بوزینۀ کافر خبر دارند
و از ابتر خبر دارند
بپرس از هر که خواهی سبط اکبر کیست، می
داند
بگو جان پیمبر کیست، می
داند
بگو خون خدا، فرزند حیدر کیست، می
داند
بگو مصباح انور کیست، می
داند
تو سالار جوانان بهشتی، ماه من هستی
تو در طوفان غم نوحی و کشتی، شاه من هستی
تو زیبایی به رغم هر چه زشتی، ماه من هستی
تو حُسن محض و محض حُسن داداری، حسینی تو
تو دُردِ صاف و صاف دُردِ انواری، حسینی تو
رحیق خُمّ انوار تجلّی بیش و کم مِی شد
که وقتی صاف شد، دور عزیز مصر هم طی شد
حسینی ماند و با وی، شور و شینی ماند در عالم
اگر از حُسن آگاهی حسینی ماند در عالم
دگر زشتند اگر مرغ بهشتند این طرف ساقی!
صلامان می
زند مطرب، بده از آن مِی باقی
سلام ای حُسن محض و محض حُسن اینک من آن زشتم
که خار اوّلین را در طریق گلرُخان کِشتم
منم آن خس که سنگ فتنه را در راهتان هِشتم
کنون بازآمدم زآن
سان که هستم، خاکم و خشتم
نه، حر! سلطان عالم گفت
تو آزاده
ای، مردی
به راهت چشم حسرت داشت عالم تا که برگردی
فرودآ، مقدمت ما را مبارک!
آی قدری آب
هلا! آبش دهید
ای حر!
فرودآ، خسته
ای، بشتاب
و حر از دیده باران
های طوفانی فرو بارید
چه یاری
ها کنید از لطف، یاران را!
خداوندا! شمایان کاین چنین با دشمنان یارید
و حر نالید،
خدا را رخصتم فرمای تا پیشی بگیرم بعد از آن بیشی
که نیشی بود زهرآگین
چنان نامردمانه، ناگهان با پور زهرا کین
در آن نوبت جوان
مردانه نوشاندی مرا و جملۀ خیل و سپاهم را
نهان کردی گناهم را
خدا شمع رسالت را به جای خویشتن بر کرد
و گل را در چمن بر کرد و در بستان سمن بر کرد و وَخشوران عالم را به رغم اهرمن بر کرد
سلام و والسّلام ای پور مَهر مادرت هستی!
و نام دیگرت هستی
سلام و والسّلام، این من که حُرّم، بر درت فِدیه
پذیرا باش من را وین برادر را و فرزند و غلام نوجوان را از پی هدیه
چه دارد غیر از این مرد ریاحی محض جانبازی؟
خدا سازد تو را از شرم ما راضی
که با دست تَهی سر در رهت بازیم و مستانه سر اندازیم و طرح دیگر اندازیم
«و غم گر لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد»
«من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم»