
آی عاشقان!
آی همگنان نازنین من!
مدّتی است ناله
هایتان به گوش من نمی
رسد
چه می
کنید؟
عشق نازنین چه می
کند؟
خدا نکرده با شما که قهر نیست.
درد، هرگز این پدیدۀ بصیرت
آفرین
از شما جدا مباد!
دست و پنجۀ گره
گشایتان
بسته در حنا مباد!
چشم
هایتان
آشیان خواب
های دلربا مباد!
هشدار ای نفس زخود بیگانۀ من
بیگانۀ جوشیده از کاشانۀ من
ای دیو ظلمت
زاد خلوت
خانۀ من
وی زهر باورسوز در پیمانۀ من
هم
زاد دنیابین دنیامحور من
تا چند جولان در محیط جوهر من؟
برخاستی ای سرف سر پرنخوت من
خاموش سازی تا چراغ فطرت من
تا چند شیطان
بینی و شیطان
پرستی
بی
حرمتی تا کی به میثاق الستی
تا چند بر ابلیس یازی دست بیعت
تا کی جدایی از بهشت آدمیّت
ای هرزه
گرد شوخ تا کی خاک
بازی
تا چند غفلت از بلوغ پاک
بازی
ای دیگ دنیابار دوزخ
جوش تا چند
می
سازی
ام با آروزی خام خرسند
وجدان
کُش بی
رحم
غول مردمی
خوار
امّارۀ خودکامه! ای نفس زیان
کار
تا ای چموش بی
عنان رامت نسازم
شلّاق وجدان را به فرقت می
نوازم
گر سرکشی از چون تویی خودکامه گیرم
آرام کی در وادی لوّامه گیرم
من زادۀ نورم، کجا در ظِل نشینم
دریاییم چون بر لب ساحل نشینم؟
جاریست در من خون خورشید مناعت
کی می
کنم با سایه
روشن
ها قناعت
امشب تو را در وادی ایمان برانم
تا قلّه
های عشق و اطمینان برانم
آنجا که بانگ ارجعی در آن بلند است
آنجا که انسان فارغ از هر چون و چند است
آنجا که عاشق راضی و معشوق مرضی
ست
آنجا که در آن از انانیّت خبر نیست
دریالادلان صیدی بدین منهاج کردند
با کوچ خود صبر مرا تاراج کردند
دریادلان از شطّ خون بی
سر گذشتند
نالان مرا بگذاشتند و درگذشتند
دریادلان رفتند و من در خواب ماندم
در خواب سنگین با دلی بی
تاب ماندم
یاران من در کار خود هشیار بودند
هر چند مست از بادۀ ایثار بودند
یاران من جان بر سر باور نهادند
بر خطّ ایمان، دست و پا و سر نهادند
یاران من رفتند و من مهجور ماندم
من با جهانی آرزو در گور ماندم
فریادها کردم ولی سودی نبخشید
آوای من جز در درون من نپیچید
آوخ که در مرداب غفلت بو گرفتم
در گور تن با خاک
بازی خو گرفتم
من هجرتی از خویشتن آغاز کردم
از خویشتن در خویشتن پرواز کردم
از خویشتن کوچیدم امّا بازگشتم
بار دگر با نفس دون دمساز گشتم
در موسم پرواز من گشتم زمین
گیر
خاکم به سر در خویشتن گشتم زمین
گیر
من در شب تن اختری گم کرده
ام، آه!
در وسعت خود باوری گم کرده
ام، آه!
سنگ سرشک، امشب به چنگ دیده دارم
در جیب خودبینی سری دزدیده دارم
با این حریق لاله، داغ سردی
ام کشت
ای درد در من شورشی، بی
دردی
ام کشت
ای عشق! امشب آتشم در خرمن افکن
من جنگل خشکم، شراری در من افکن
ابر عقیمم، در من ای غم آذرخشی
در خود مقیمم، ای به جانم آذرخشی