1389/06/03
دیدار شاعران ۸۹ | شعرخوانی قادر طهماسبی (فرید)

آی عاشقان!
آی همگنان نازنین من!
مدّتی است نالههایتان به گوش من نمیرسد
چه میکنید؟
عشق نازنین چه میکند؟
خدا نکرده با شما که قهر نیست.
درد، هرگز این پدیدۀ بصیرتآفرین
از شما جدا مباد!
دست و پنجۀ گرهگشایتان
بسته در حنا مباد!
چشمهایتان
آشیان خوابهای دلربا مباد!

هشدار ای نفس زخود بیگانۀ من
بیگانۀ جوشیده از کاشانۀ من
ای دیو ظلمتزاد خلوتخانۀ من
وی زهر باورسوز در پیمانۀ من
همزاد دنیابین دنیامحور من
تا چند جولان در محیط جوهر من؟
برخاستی ای سرف سر پرنخوت من
خاموش سازی تا چراغ فطرت من
تا چند شیطانبینی و شیطانپرستی
بیحرمتی تا کی به میثاق الستی
تا چند بر ابلیس یازی دست بیعت
تا کی جدایی از بهشت آدمیّت
ای هرزهگرد شوخ تا کی خاکبازی
تا چند غفلت از بلوغ پاکبازی
ای دیگ دنیابار دوزخجوش تا چند
میسازیام با آروزی خام خرسند
وجدانکُش بیرحمغول مردمیخوار
امّارۀ خودکامه! ای نفس زیانکار
تا ای چموش بیعنان رامت نسازم
شلّاق وجدان را به فرقت مینوازم
گر سرکشی از چون تویی خودکامه گیرم
آرام کی در وادی لوّامه گیرم
من زادۀ نورم، کجا در ظِل نشینم
دریاییم چون بر لب ساحل نشینم؟
جاریست در من خون خورشید مناعت
کی میکنم با سایهروشنها قناعت
امشب تو را در وادی ایمان برانم
تا قلّههای عشق و اطمینان برانم
آنجا که بانگ ارجعی در آن بلند است
آنجا که انسان فارغ از هر چون و چند است
آنجا که عاشق راضی و معشوق مرضیست
آنجا که در آن از انانیّت خبر نیست
دریالادلان صیدی بدین منهاج کردند
با کوچ خود صبر مرا تاراج کردند
دریادلان از شطّ خون بیسر گذشتند
نالان مرا بگذاشتند و درگذشتند
دریادلان رفتند و من در خواب ماندم
در خواب سنگین با دلی بیتاب ماندم
یاران من در کار خود هشیار بودند
هر چند مست از بادۀ ایثار بودند
یاران من جان بر سر باور نهادند
بر خطّ ایمان، دست و پا و سر نهادند
یاران من رفتند و من مهجور ماندم
من با جهانی آرزو در گور ماندم
فریادها کردم ولی سودی نبخشید
آوای من جز در درون من نپیچید
آوخ که در مرداب غفلت بو گرفتم
در گور تن با خاکبازی خو گرفتم
من هجرتی از خویشتن آغاز کردم
از خویشتن در خویشتن پرواز کردم
از خویشتن کوچیدم امّا بازگشتم
بار دگر با نفس دون دمساز گشتم
در موسم پرواز من گشتم زمینگیر
خاکم به سر در خویشتن گشتم زمینگیر
من در شب تن اختری گم کردهام، آه!
در وسعت خود باوری گم کردهام، آه!
سنگ سرشک، امشب به چنگ دیده دارم
در جیب خودبینی سری دزدیده دارم
با این حریق لاله، داغ سردیام کشت
ای درد در من شورشی، بیدردیام کشت
ای عشق! امشب آتشم در خرمن افکن
من جنگل خشکم، شراری در من افکن
ابر عقیمم، در من ای غم آذرخشی
در خود مقیمم، ای به جانم آذرخشی
