رهبری هوشمند، فرماندهی شجاع، استراتژیستی دقیق، سیاستمداری کارکشته، استاد عملیّات روانی، عالمی برجسته، چهرهای کاریزماتیک، مؤمنی مخلص، پدری دلسوز و ...؛ او را چه بنامیم که همهی اینها بود و همهی اینها او نبود، که فراتر بود از اینها و محصور در حجاب معاصرت.
میگویند برخی از زمانهی خویش جلوترند و آنچه در سر دارند دیگران بهراحتی نمیتوانند بفهمند و بپذیرند؛ امّا او، هم فرزند زمانهی خویش بود و هم از زمانهی خویش فراتر.
رسانههای دشمن او را به عنوان «استاد جنگ روانی» توصیف میکنند، زیرا او از مجموعهای از استراتژیها برای تأثیرگذاری بر تصوّر عمومی صهیونیستها و حفظ روحیّه در میان هواداران حزبالله استفاده میکرد. آنها میگویند «سخنرانیهایش حسابشده است، زیرا ترکیبی از تهدیدهای مستقیم و ابهام استراتژیک را برای ایجاد حسّ دائمی اضطراب در اسرائیل به کار میگیرد.» وقتی او میگوید «دشمن باید منتظر بماند»، جامعهی صهیونیستی را در حالت آمادهباش کامل قرار میدهد، بدون اینکه اطّلاعات مشخّصی دربارهی زمان و نحوهی اقدام حزبالله ارائه دهد. این موضوع رژیم را در لبهی پرتگاه نگه میدارد و نوعی فشار روانی ایجاد میکند و در نتیجه، نفوذی بدون مداخلهی مستقیم نظامی به دست میآورد.
او در سرزمینی به دنیا آمد که از مداخلات بیگانه و فقدان هویّت ملّی رنج میبرد و این تلخکامیهای ملّی و تاریخی اثری عمیق بر روان ملّت او گذاشته بود.
امّا او سربلندی را فقط برای همکیشان و همراهان خود نمیخواست؛ او میخواست همهی لبنانیها احساس عزّت و غرور کنند، و این همان چیزی است که او با کسب «پیروزیهای تاریخی» به همهی مردم لبنان تقدیم کرد. این پیروزیهای ملّی است که در جریان خروج رژیم از لبنان در سال ۲۰۰۰ و پیروزی در جنگ سیوسهروزه در سال ۲۰۰۶ به دست آمد و علاوه بر تقدیم احساس غرور ملّی، با خطاب کردن «شریفترین مردم» به آنها پرداخت.امّا عزّت و سربلندی لبنانیها برای او کافی نبود؛ چشم او به افقهای دورتری بود. او همهی مسلمانان را عزیز و پُرغرور میخواست و حتّی همهی انسانهای روی زمین را، و خوب میدانست که امروز کلید عزّت مسلمانان آزادی قدس است. از همین رو، بلافاصله پس از عملیّات طوفانالاقصیٰ، حزبالله نیز وارد معرکهی جنگ شد تا رسالت خود را در این نبرد تاریخی به انجام برساند و در این راه، خون عزیزان خود را نثار کرد. مقدّسترین و پاکترین خون هم متعلّق به خود او بود؛ همان کسی که از چهار دههی پیش که پا در این معرکه گذاشت، میدانست سرنوشت و پایان این مسیر سرخرنگ و لقاءالله است. پس جای تعجّب نداشت که در اوّلین سخنرانی خود پس از پیروزی در جنگ سیوسهروزه، در جمع مردم مقاوم لبنان بگوید «ای مردم عزّتمند، وفادار و بزرگ! به شما قول میدهم که آرزو ندارم زندگیام را با خیانت به پایان ببرم؛ ترجیح میدهم آن را با شهادت تمام کنم.»
وعدههای او همه صادق بود و در نهایت نیز جان خود را بر سر آرمان فلسطین و آزادی قدس گذاشت. پس عجیب نیست که نهتنها مردم شریف لبنان، بلکه تمام آزادگان و آزادیخواهان عالم در فراقش بسوزند و پَر گشودنش را به مرثیه بنشینند و هر کس به زبانی و با حالی از او بگوید. عبدالقدوره، شاعر فلسطینی، در رثای او میگوید:
«ای اشک! تو در چشم همه میمانی؛ این مردم منتظر ظهور تو هستند.
ای پرندهی جنوب! مگر میشود ناپدید شده باشی و دیگر از رهایی به ما نگویی؟
آیا باورکردنی است که نوح با طوفان رفت؟ ای فلسطین! به چند نوح نیاز داریم؟»
و یا محمّد صادق، شاعر لبنانی، اندوه فراقش را چنین به مرثیه مینشیند:
«درد من به وسعت آسمان تو امتداد دارد، زیرا با ریختن خونت من کشته شدهام.
ای چشم پیروزی! دلم برای موهای سفید سخاوتمندت تنگ شده است.»
او، در عمل، دو چیز را به مردم کشورش و فراتر از مرزهای لبنان اثبات کرد که شاید بتوان گفت رمز اصلی محبوبیّت او در همین دو چیز بود. نخست آنکه برای اوّلین بار و در میدان عمل نشان داد که رژیم صهیونیستی، بر خلاف آنچه میگوید و میگویند، شکستناپذیر نیست و میتوان آن را به عقب راند و آنچه اشغال کرده بازپس گرفت. دوّم آنکه او در این مسیر تنها اهل سخن گفتن و دعوت دیگران نبود، بلکه خود نیز در راه مقاومت از عزیزترین داشتههایش گذشته و صداقت در راه مقاومت را در بالاترین درجهی خود نشان داده بود؛ و این وقتی بود که بر چهرهی فرزند بسیار جوانش در تابوت دست کشید: هادی، همان پسری که در خطّ مقدّم نبرد با دشمن صهیونیستی فدا کرده بود.
فقدان چنین مردی برای جبههی مقاومت بسی تلخ و سنگین است. بالاخره، پس از آنهمه مجاهدت و مبارزهی مخلصانه و بیامان در راه خدا، به آرزویش رسید و از او برای ما دو چیز ماند. نخست، اندوه بیپایان فراق برادری بزرگ و مجاهدی بینظیر که حسینی زیست و حسینی رفت؛ مولا و مقتدایش را در کربلا مظلومانه به شهادت رساندند و در این روزگار، برای کشتن چه کسی ۸۵ تُن بمب به کار بردهاند؟ میراث دوّم او برای ما درس مقاومت است؛ درسی که او با تکتکِ کلمات و حرکات و سکناتش به ما آموخت و در پایان نیز با خون پاک خویش آن را امضا کرد.
سیّد، با تمام خصایل مؤمنانه و عظمت و بزرگیاش، وقتی از رهبر انقلاب پیش نزدیکان خود یاد میکرد، با خضوعی صادقانه که از عمق جان برمیآمد میگفت «ما کجا و سیّدالقائد کجا!»چه باید و میتوان گفت که در این مجال اندک، حقّ مطلب دربارهی او اداء شود؟ در آستانهی تشییع پیکر پاکش، کلمات کجا میتوانند آنچه در دل میگذرد بیان کنند؟ مگر آنکه اشکها بتوانند! به قول آن نویسندهی لبنانی «عمامهی سیاه مردی شریف، فردا از فراز خورشید سر بر خواهد آورد؛ طلوعى که قاتلانش آن را پایان آن مرد پندارند، ولی ما آن را عهد و پیمانی برای قیامی تازه میخواهیم.»