کتاب «خاتون و قوماندان» روایت زندگی خانم امالبنین حسینی، همسر شهید علیرضا توسلی (ابو حامد) فرمانده برجسته و پرافتخار لشکر فاطمیون است که به قلم خانم مریم قربانزاده نوشته و توسط نشر ستارهها چاپ و منتشر شده است.
خانم نغمه مستشارنظامی شعری درباره خانم امالبنین حسینی، همسر شهیدش علیرضا توسلی و مجاهدتهای رزمندگان مدافع حرم افغانستانی سرودهاند که رسانه KHAMENEI.IR آن را منتشر میکند.
.۱ از خاتون به قوماندان
اگر چه پیش چشمت بـود فـرزندان دلبندی
خدا میخـواست تنها با غم عشقش بپیوندی
شـریفی چون مزار و خونجگر چون کابلی آری
تو باغ لالهای در دامن پاک دماوندی
چه خواندی در قنوت آخرین خود ابوحامد
که با شوق ملاقات شهیدان رخت میبندی؟
نگاهم کردی و گفتی: «شبت خوش باد من رفتم،
بـه یادم باش در محشر به نام آبرومندی»
نگاه آخرت بر تپههای سبز «جولان» بود
چه چشمانداز زیبایی، چه پایان خوشآیندی
چه عکسی روبروی بارگاه حضرت زینب
چه لبخندی، چه لبخندی، چه لبخندی، چه لبخندی!
مبادا گرد خورشید جهان پروانه کم باشد
مبادا چشم دشمن لحظهای سمت حرم باشد
٢. از قوماندان به خاتون در وصف شهیدان مهاجر
شهیدان را نخستین هجرت از خود تا خدا بوده
که هجرت ابتدای ماجرای کربلا بوده
شهیدان مهاجر پرچم بیمرز ایماناند
غریبان را امام دل، علیموسیالرضا(ع) بوده
خوشا هجرت به کوی بیکران غیرت و همت
خوشاتر هجرتی کو در ره آلعبا بوده
خوشا غیرت، خوشا بیتاب و بیخواب حرم بودن
خوشـا آن رهرو بـیدل که عشقش رهنما بوده
خوشا نام رشید فاطمیون در دل آتش
که نام حضرت مادر کلید انبیا بوده
اگر سردار دلها خواند «کوثر» فاطمیون را
زلال حوض کوثـر، جانشان را خونبها بوده
به یاد مادر سادات میگریند شب بوها
به تسبیحش گره خوردهست دلها درهیاهوها
٣. از خاتون به قوماندان در هنگامه خداحافظی
خـداحافظ گـل سـوری! خـدا یـار تو قـومـانـدان
خـدای مـهـربـانـیهـا نـگـهدار تو قـومـانـدان
اگر چه تیرها خـوردهسـت از زخـم زبـان خـاتـون
نـکـرده لـحـظهای تـردید در کار تو قـومـانـدان
حـرم چشـمانـتظار غـیرت عـبـاسـیات مـانـده
چه کرده نوحههای «یـا علمـدار» تو قـومـانـدان
چـه گـفـتی بـا رفیقان در مصـاف نـور و تـاریکی
که دلها شد چنین مست و گرفتار تو قـومـانـدان
ابـالفضل عـلـی(ع) بوسـیده آن بـازوی خـونین را
چه بـاک از کـافری کآمد به پیکار تو قـومـانـدان
نـشـد گـردان کـفـتـاران و اردوی حــرامـیهـا
حـریف لشـکر پـاک و جـگـردار تـو قـومـانـدان
فــدای خــطـبـه دروازه ســاعــات یـا زیـنـب
فــدای نـام تـو؛ یـا عـمـه ســادات! یـا زیـنـب!
۴. از قوماندان به خاتون
نوشـتی نـامهای از جان و جان شـد مبتلا خـاتون
فـدای آن قـلـم کـو مینویـسـد از خـدا خـاتون
دلـم گـرم اسـت در طـوفان و آتش همـدلی دارم
دلـم گـرم اسـت هسـتی با دلم تـا انتـها خـاتون
«مرا در خانه سـروی هست...» زیباتر درین چـادر
مـرا آرامـش جـانیسـت، یـاری بـاوفـا: خـاتون!
جـهـاد مـا اگـر با خـون و آتـش میشـود امـضـا
بـه عـفـت میشود امـضـا کمالات شـما خـاتون
خـدا را شـکر، بـانـوی دلـم! خـود بـاکـمـالاتـی
خـدا را شـکـر زینت داده حسـنت را حـیا خـاتون
سـلامـم را به فرزندان و اهل خـانـه ... مـیدانـم
که بیشک میرسانی تا علیموسیالرضا(ع) خاتون
«مـرا عهدیست با جانان که تا جـان در بـدن دارم
هواداران کـویـش را چـو جانِ خـویشـتن دارم»
۵. از خاتون به قوماندان در وصف حال مردم دیار افغانستان
نـجـیـب و عـاشـق و آزاده و پـاکـند ایـن مـردم
نـبـینم بـیقـرار و تـلـخ و غمـناکند ایـن مـردم
نـبـینم قـنـدهـار و کـابـلـسـتان را بـه ویـرانـی
نـبـینم غرق خون و خفته در خاکاند ایـن مـردم
نـبـینم کــودک زیــبـای افــغـان را بـدون پــا
کـه والا همّت و بـیباک و چالاکند ایـن مـردم
هـمـاره آسـمان عـشـقشـان مـهـرآفـریـن بـادا
اگـر با قـلب زخمی، چـشـم نمـناکند ایـن مـردم
مـبـادا سـفره افـطارشـان از خــون دل رنـگیـن
کـه اهـل روزه و ایـمان و امسـاکاند ایـن مـردم
به سـرداران خـود مـیبالد ایـن خـاک گـهرپـرور
که همچون آب صافی، روشن و پاکند ایـن مـردم
کبوتر شد دلت از کابل و طوس و نجف تـا شام
به غـیر از در حـرم قلب کـبوتر چـون شود آرام؟
۶. از زبان قوماندان در بیان شوق شهادت و ملاقات حق تعالی
به هر سنگی ازین صحرا نشان از نور مـیجـویـم
به هر سـو مـیدوم، نـور تو را در طور مـیجـویـم
بـرایـن سـجاده، سر بر خـاک پیشانی، پریشـانـم
چـراغ درگـهـت را در شـب دیـجـور مـیجـویـم
کـرامـات کـریـمـان را دریـن درگــاه مـیدانـم
نـظـرهـای نـهـانـی را بدین منظور مـیجـویـم
چـهـل سـال پیاپی هر نفـس همسـایـهام بـودی
شـهادت! عطر جانبخش تـو را از دور مـیجـویـم
سـحرگـاه نخسـتین روز خـلقـت دیـده
ام نـوری
نـشـانیهـای او را تاشَوَم محشـور مـیجـویـم
تـبـرک کـرد با خـون و نمـازش این حـوالـی را
هـمـان که میشـناسد عاشـقان دسـتخـالـی را
٧. از خاتون به قوماندان شهید
عـلـی مـولای او بـود و ولـی را یـار و یـاور بـود
بـه طـوبی گـفتهام بـابـای تـو مـردی دلاور بـود
عموی کـودکـان شـام بـود و کـودکـان زخمی
دلـش بیتاب زخم غـنچـههـای نـاز پـرپـر بـود
بـه طـوبی گـفتهام رفتی حرم میبینیاش بیشک
کـه قـلب پـاک بـابـایت برین گـنبد کبـوتر بـود
کـنـار عـکـس تـو هر صـبح لبخندی به لب دارد
بـه طـوبی گـفتهام لبخند بـابـای تو محشـر بـود
بـه طـوبی گـفتهام با خندهاش خورشید میخندید
که لبخندش به میدان، راز و رمز فتـح خیـبر بـود
بـه طـوبی گـفتهام با چـادرت هـمرزم او هسـتـی
بـه طـوبی گفتهام سوگند او «زهـرای اطهر» بـود
بـه طـوبی گـفته بـودم خـواب میبیند تو را؛ فـردا
بـه شـادی گفت: بـابـا در کنار حـوض کوثر بـود
خـدا را شـکر عـمـری همـنشین محضرت بـودم
نـه تـنـها همـسـرت، هم عهد راه و باورت بـودم