بی حضورت بس که در پسکوچه های انزوا ماندم
عاقبت در زیر بار کوهی از اندوه، جا ماندم
بی صدا می خواستی دست و دل بی ادعایم را
دست و دل را برد با خود ناامیدی، بی صدا ماندم
بودنم شد سایه ی نابودی امن و امان، برگرد
بی تو بی ایمان شدم، بی قبله بودم، بی خدا ماندم
شادی روز و شبت، روز و شبم را غم به چنگ آورد
تا جدا ماندم از آن آیینه از خود هم، جدا ماندم
ای دل دیوانه، شاید او نمی داند چرا رفته است
کاش می پرسیدی از خود، من که می دانم چرا ماندم