بی
حضورت بس که در پسکوچه
های انزوا ماندم
عاقبت در زیر بار کوهی از اندوه جا ماندم
بی
صدا می
خواستی دست و دل بی
ادّعایم را
دست و دل را برد با خود ناامیدی، بی
صدا ماندم
بودنم شد سایۀ نابودی امن و امان، برگرد
بی
تو بی
ایمان شدم، بی
قبله بودم، بی
خدا ماندم
شادی روز و شبت روز و شبم را غم به چنگ آورد
تا جدا ماندم از آن آیینه از خود هم جدا ماندم
کرد پیرم خوی دیروزی و دیدار پری
روزی
در طلسم این معمّا با تو کافرماجرا ماندم
ای دل دیوانه! شاید او نمی
داند چرا رفتهست
کاش می
پرسیدی از خود، من که می
دانم چرا ماندم