1388/06/14
دیدار شاعران ۸۸ | شعرخوانی آقای یوسف علی میرشکاک

بیحضورت بس که در پسکوچههای انزوا ماندم
عاقبت در زیر بار کوهی از اندوه جا ماندم
بیصدا میخواستی دست و دل بیادّعایم را
دست و دل را برد با خود ناامیدی، بیصدا ماندم
بودنم شد سایۀ نابودی امن و امان، برگرد
بیتو بیایمان شدم، بیقبله بودم، بیخدا ماندم
شادی روز و شبت روز و شبم را غم به چنگ آورد
تا جدا ماندم از آن آیینه از خود هم جدا ماندم
کرد پیرم خوی دیروزی و دیدار پریروزی
در طلسم این معمّا با تو کافرماجرا ماندم
ای دل دیوانه! شاید او نمیداند چرا رفتهست
کاش میپرسیدی از خود، من که میدانم چرا ماندم
