ای آینه
گردان نگاه تو سحرگاه!
با صبح، تو همسایه و با ماه تو همراه
هر چند لب از لب نگشایی به کلامی
آواز نگاه تو چه زیبا و چه دلخواه
در حنجرۀ
سهره و در نای قناری
انگار صدای تو نشسته
ست سر راه
هر چند فروبست دهان شهر از آواز
آوازه درانداخت نگاهت به سحرگاه
من تشنۀ آن آب که راز تو شنیدهست
آن آب، نه هر آبی و آن چاه، نه هر چاه
از خاک تو ای کاش نسیمی به تبرّک
آید به سراغ دل کم
حوصله گه
گاه
خواهند مدد از تو که خیبرشکنی تو
آن در نه مگر کنده شد از قوّتِ الله؟
نام تو بلند است، همانگونه که قَدرت
ماییم و همین زمزمۀ ساده و کوتاه