ایران من! بلات مَهِل بر سر آورند
مگذار در تو اجنبیان سر برآورند
در تو مباد! میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زور زر آورند
چیزی نمانده است که فرزندهای تو
از بس شلوغ حوصله
ات را سرآورند
یک هفته است زخمی رعب و رقابتی
در تو مباد حمله به یکدیگر آورند
همسنگران به جان هم افتاده
اند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند
با دست دوستی نکند راویان فتح
از آستین خویش برون خنجر آورند
فرزانگان شیفتۀ خدمتت مباد
تشنه
ی مقام، بازی قدرت در
آورند
گزلیک می
دهند به دست منافقان
از پشت سر مباد که خیره سرآورند
افتاده
اند سخت به جان هم و تو را
چیزی نمانده است به بام و در آورند
تا حل کنند مشکل آسان خویش را
چیزی نمانده اجنبی
داور آورند
وجدان بس است، داور ایرانی نجیب
شاهد نیاز نیست که در محضر آورند
در تو برای هم
وطن مرد من! مخواه
یاران روزهای خطر لشکر آورند
بردار و در کلیله و دمنه بخوان، مباد
در تو به جای شیر، شغالِ گر آورند
در تو مباد مکر شغال و صدای گاو
همسر شوند و حمله به شیر نر آورند
نه... نه... مباد! باز امیر کبیر من!
بهر گشودن رگ تو، نشتر آورند
نادر حکایتیست مبادا که بر سرت
یاران بلای حملۀ اسکندر آورند
ساکت نشسته
ای وطن من سخن بگو
چیزی نمانده حرف برایت درآورند
در تو مباد جای بدن
های نازنین
از آتش مناظره خاکستر آورند
نه... نه... مباد مغز جوانان خوراک جنگ
فرمان بده که کاوۀ آهنگر آورند
پای پیاده در سفر رزم اشکبوس
فرمان بده که رستم نام
آور آورند
سیمرغ را خبر کن و با موبدان بگو
تا چاره
ای به دست بیاید، پر آورند
با این یکی بگو که خودت را نشان بده
خارت مباد در نظر و منظر آورند
با آن دگر بگو سر جای خودت نشین
کاری مکن که حمله بر این کشور آورند
همسنگران به جان هم افتاده
اند و گرم
تا نان برای مردم ناباور آورند
مردم که آمدند به اعجاز رأی خویش
از لجّه
های رنگ برون گوهر آورند
ایران من! بلند بگو، ها! بگو... بگو...
مردم نیامدند که چشم تر آورند
مردم نیامدند که بر روی دست
ها
از حجم سبز، دستهگل پرپر آورند
مردم نیامدند که از انفجار سرخ
از خون عاشقان وطن ساغر آورند
مردم نیامدند خدا را عوض کنند
مردم نیامدند که پیغمبر آورند
مردم نیامدند دو دسته شوند و باز
حمله به هم به دمدمه سر تا سر آورند
مردم نیامدند بلاشک تلف شوند
مردم نیامدند یقین تَسخر آورند
مردم که هر همیشه فرودست بوده
اند
تا بر فراز دست یکی سرور آورند
کوزه
گران کوزه
شکسته که قادرند
با یک کرشمه، کوزه و کوزه
گر آورند
مردم نخواستند که از فتح سومنات
با خود ولو حلال، زن و زیور آورند
مردم نخواستند به بزم مفاخره
همیان نقره، خلطۀ سیم و زر آورند
مردم نخواستند بساطی به هم زنند
مردم نخواستند که نامی برآورند
مردم که پاسدار شکست و درستی
اند
ناظر به هر چه خیر و به هر چه شر آورند
مردم که داوران کهنسال و کاهنند
نه مهره
های پوچ که در ششدر آورند
مردم که آمدند کتاب و کلاس را
از پایتخت جانب آبیدر آورند
مردم که آمدند چراغ امید را
در ظلمت شبانه به هر معبر آورند
مردم که آمدند که ایران پاک را
بار دگر به نطق سر منبر آورند
مردم که فوتشان سخن و فنّشان غم است
مردم که آمدند سخن
گستر آورند
مردم که هیچشان هنری غیر عشق نیست
مردم که آمدند هنرپرور آورند
ایران من! قصیده برایت سروده
ام
با شاعران بگوی از این بهتر آورند
بستم به بال باد و سپردم به ابرها
از تو خبر برای منِ مضطر آورند
تکرار شد اگر به دو سه بیت قافیه
فرمان بده قصیدگکی دیگر آورند
آیینۀ تمام قد عشق! پیش تو
یاران چگونه سر زخجالت برآورند؟
این شاخه
های سر به درِ ریشه در خزان
در محضر بهار چه برگ و بر آورند؟
نامحرمان خلوت انس تو با چه رو
ایران من دوباره تو را در بر آورند؟
من عاشقانه شاعرم و شاعر وطن
بیرون مرا مخواه که از چنبر آورند
اسفندم و به پای تو بی
تاب سوختن
چشم بد از تو دور! بگو مجمر آورند
من رأی داده
ام به تو و می
دهم به تو
از کاسه، چشم
های مرا گر در آورند