1388/06/14
دیدار شاعران ۸۸ | شعرخوانی آقای مرتضی امیری اسفندقه
ایران من بلات مَهِل بر سر آورند
مگذار در تو اجنبیان سر برآورند
در تو مباد میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زورِ زر آورند
چیزی نمانده است که فرزندهای تو
از بس شلوغ، حوصلهات را سرآورند
یک هفته است زخمی رعب و رقابتی
در تو مباد حمله به یکدیگر آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند
با دست دوستی نکند راویان فتح
از آستین خویش برون، خنجر آورند
فرزانگان شیفته خدمتت مباد
تشنه مقام، بازی قدرت در آورند
گزلیک میدهند به دست منافقان
از پشت سر مباد که خیره سر آورند
افتادهاند سخت به جان هم و تو را
چیزی نمانده است به بام و درآورند
تا حل کنند مشکل آسان خویش را
چیزی نمانده اجنبی داور آورند
وجدان بس است داور ایرانی نجیب
شاهد نیاز نیست که در محضر آورند
در تو برای هم وطن مرد من مخواه
یاران روزهای خطر لشکر آورند
بردار و در کلیله و دمنه بخوان مباد
در تو به جای شیر شغال گر آورند
در تو مباد مکر شغال و صدای گاو
همسر شوند و حمله به شیر نر آورند
نه نه مباد باز امیر کبیر من
«بهر گشودن رگ تو نشتر آورند»
نادر حکایتی است مبادا که بر سرت
یاران بلای حمله اسکندر آورند
ساکت نشستهای وطن من، سخن بگو
چیزی نمانده حرف برایت درآورند
در تو مباد جای بدنهای نازنین
از آتش مناظره خاکستر آورند
نه نه مباد مغز جوانان خوراک جنگ
فرمان بده که کاوه آهنگر آورند
پای پیاده در سفر رزم اشکبوس
فرمان بده که رستم نامآور آورند
سیمرغ را خبر کن و با موبدان بگو
تا چارهای به دست بیاید، پر آورند
با این یکی بگو که خودت را نشان بده
خوارت مباد در نظر و منظر آورند
با آن دگر بگو سر جای خودت نشین
کاری مکن که حمله بر این کشور آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و گرم
تا نان برای مردم ناباور آورند
مردم که آمدند به اعجاز رأی خویش
از لجههای رنگ برون گوهر آورند
ایران من بلند بگو ها بگو، بگو
مردم نیامدند که چشم تر آورند
مردم نیامدند که بر روی دستها
از حجم سبز، دسته گل پرپر آورند
مردم نیامدند که از انفجار سرخ
از خون عاشقان وطن ساغر آورند
مردم نیامدند خدا را عوض کنند
مردم نیامدند که پیغمبر آورند
مردم نیامدند دو دسته شوند و باز
حمله به هم به دمدمه، سر تا سر آورند
مردم نیامدند بلا شک تلف شوند
مردم نیامدند یقین تسخر آورند
مردم که هر همیشه فرو دست بودهاند
تا بر فراز دست یکی سرور آورند
کوزهگران کوزه شکسته که قادرند
با یک کرشمه کوزه و گوزهگر آورند
مردم نخواستند که از فتح سومنات
با خود ولو حلال زن و زیور آورند
مردم نخواستند به بزم مفاخره
همیان نقره خلطه سیم و زر آورند
مردم نخواستند بساطی به هم زنند
مردم نخواستند که نامی برآورند
مردم که پاسدار شکست و درستیاند
ناظر به هر چه خیر و به هر چه شر آورند
مردم که داوران کهنسال و کاهناند
نه مهرههای پوچ که در شش در آورند
مردم که آمدند کتاب و کلاس را
از پایتخت جانب آبیدر آورند
مردم که آمدند چراغ امید را
در ظلمت شبانه به هر معبر آورند
مردم که آمدند که ایران پاک را
بار دگر به نطق سر منبر آورند
مردم که فوتشان سخن و فنشان غم است
مردم که آمدند سخنگستر آورند
مردم که هیچشان هنری غیر عشق نیست
مردم که آمدند هنرپرور آورند
ایران من قصیده برایت سرودهام
با شاعران بگوی از این بهتر آورند
بستم به بال باد و سپردم به ابرها
از تو خبر برای من مضطر آورند
تکرار شد اگر به دو سه بیت قافیه
فرمان بده قصیدگکی دیگر آورند
آیینه تمام قد عشق، پیش تو
یاران چگونه سر زخجالت برآورند
این شاخههای سر به در ریشه در خزان
در محضر بهار چه برگ و بر آورند
نامحرمان خلوت انس تو با چه رو
ایران من دوباره تو را در برآورند
من عاشقانه شاعرم و شاعر وطن
بیرون مرا مخواه که از چنبر آورند
اسفندم و به پای تو بیتاب سوختن
چشم بد از تو دور بگو مجمر آوردند
من رأی دادهام به تو و میدهم به تو
از کاسه چشمهای مرا گر در آورند
مگذار در تو اجنبیان سر برآورند
در تو مباد میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زورِ زر آورند
چیزی نمانده است که فرزندهای تو
از بس شلوغ، حوصلهات را سرآورند
یک هفته است زخمی رعب و رقابتی
در تو مباد حمله به یکدیگر آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند
با دست دوستی نکند راویان فتح
از آستین خویش برون، خنجر آورند
فرزانگان شیفته خدمتت مباد
تشنه مقام، بازی قدرت در آورند
گزلیک میدهند به دست منافقان
از پشت سر مباد که خیره سر آورند
افتادهاند سخت به جان هم و تو را
چیزی نمانده است به بام و درآورند
تا حل کنند مشکل آسان خویش را
چیزی نمانده اجنبی داور آورند
وجدان بس است داور ایرانی نجیب
شاهد نیاز نیست که در محضر آورند
در تو برای هم وطن مرد من مخواه
یاران روزهای خطر لشکر آورند
بردار و در کلیله و دمنه بخوان مباد
در تو به جای شیر شغال گر آورند
در تو مباد مکر شغال و صدای گاو
همسر شوند و حمله به شیر نر آورند
نه نه مباد باز امیر کبیر من
«بهر گشودن رگ تو نشتر آورند»
نادر حکایتی است مبادا که بر سرت
یاران بلای حمله اسکندر آورند
ساکت نشستهای وطن من، سخن بگو
چیزی نمانده حرف برایت درآورند
در تو مباد جای بدنهای نازنین
از آتش مناظره خاکستر آورند
نه نه مباد مغز جوانان خوراک جنگ
فرمان بده که کاوه آهنگر آورند
پای پیاده در سفر رزم اشکبوس
فرمان بده که رستم نامآور آورند
سیمرغ را خبر کن و با موبدان بگو
تا چارهای به دست بیاید، پر آورند
با این یکی بگو که خودت را نشان بده
خوارت مباد در نظر و منظر آورند
با آن دگر بگو سر جای خودت نشین
کاری مکن که حمله بر این کشور آورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و گرم
تا نان برای مردم ناباور آورند
مردم که آمدند به اعجاز رأی خویش
از لجههای رنگ برون گوهر آورند
ایران من بلند بگو ها بگو، بگو
مردم نیامدند که چشم تر آورند
مردم نیامدند که بر روی دستها
از حجم سبز، دسته گل پرپر آورند
مردم نیامدند که از انفجار سرخ
از خون عاشقان وطن ساغر آورند
مردم نیامدند خدا را عوض کنند
مردم نیامدند که پیغمبر آورند
مردم نیامدند دو دسته شوند و باز
حمله به هم به دمدمه، سر تا سر آورند
مردم نیامدند بلا شک تلف شوند
مردم نیامدند یقین تسخر آورند
مردم که هر همیشه فرو دست بودهاند
تا بر فراز دست یکی سرور آورند
کوزهگران کوزه شکسته که قادرند
با یک کرشمه کوزه و گوزهگر آورند
مردم نخواستند که از فتح سومنات
با خود ولو حلال زن و زیور آورند
مردم نخواستند به بزم مفاخره
همیان نقره خلطه سیم و زر آورند
مردم نخواستند بساطی به هم زنند
مردم نخواستند که نامی برآورند
مردم که پاسدار شکست و درستیاند
ناظر به هر چه خیر و به هر چه شر آورند
مردم که داوران کهنسال و کاهناند
نه مهرههای پوچ که در شش در آورند
مردم که آمدند کتاب و کلاس را
از پایتخت جانب آبیدر آورند
مردم که آمدند چراغ امید را
در ظلمت شبانه به هر معبر آورند
مردم که آمدند که ایران پاک را
بار دگر به نطق سر منبر آورند
مردم که فوتشان سخن و فنشان غم است
مردم که آمدند سخنگستر آورند
مردم که هیچشان هنری غیر عشق نیست
مردم که آمدند هنرپرور آورند
ایران من قصیده برایت سرودهام
با شاعران بگوی از این بهتر آورند
بستم به بال باد و سپردم به ابرها
از تو خبر برای من مضطر آورند
تکرار شد اگر به دو سه بیت قافیه
فرمان بده قصیدگکی دیگر آورند
آیینه تمام قد عشق، پیش تو
یاران چگونه سر زخجالت برآورند
این شاخههای سر به در ریشه در خزان
در محضر بهار چه برگ و بر آورند
نامحرمان خلوت انس تو با چه رو
ایران من دوباره تو را در برآورند
من عاشقانه شاعرم و شاعر وطن
بیرون مرا مخواه که از چنبر آورند
اسفندم و به پای تو بیتاب سوختن
چشم بد از تو دور بگو مجمر آوردند
من رأی دادهام به تو و میدهم به تو
از کاسه چشمهای مرا گر در آورند