دوباره جان به لبِ التهابم آمده است
درخت پستة کوهی به خوابم آمده است
چنان برآمده از موج سبزهها که پری
چنان که تازه غزالان به وقت عشوهگری
چنان سبک که به صحرا دَوَد نسیمِ بهار
چنان که شب بگذارد قدم به گندمزار
درخت پستة کوهی! قسم به برگ و برت
قسم به سرخیِ آوازهای شعلهورت
قسم به رقصِ تو وقتی که باد میآید
قسم به غصه (که گاهی زیاد میآید)
قسم به خاطرههایی که رفتهاند از یاد
قسم به سایة شمشادهای شورآباد
درخت پستة کوهی! درختِ باورِ من
!
بخند، ریشة در خوابها شناورِ من
!
بخند، شوکتِ شبنم! بخند، روحِ بهار
!
بخند، دختر افسانههای دامنهدار
!
دوباره سینة صحرا پر است از هوست
چه کار کرده کمرتای کوه را نفست؟
صدای گریه میآید ز دشتِ پشت سرم
بخند، پستة کوهی! بخند، منتظرم
ز ماهِ غرقه به خونم که روسفیدتر است
که در چمن ز گلِ پرپرم شهیدتر است
چراغ لالة سوزانِ دشتهایِ وطن
!
تو را به سینه فشردم، چنانکه زخم کهن
تو را به مرگ نگفتم که داغدار شود
تو را به سنگ نگفتم که غصهدار شود
تو را به بوی نمِ کوچههای کاهگلی
تو را به بی سر و سامانی و شکستهدلی
تو را به عطر علفزارِ پاک میسپرم
کنار پرچم میهن به خاک میسپرم
بخند، پستة کوهی! درختِ باورِ من
بخند، پستة کوهی! بخند، مادرِ من!