دوباره جان به لب التهابم آمده است
درخت پستۀ کوهی به خوابم آمده است
چنان برآمده از موج سبزه
ها که پری
چنان که تازه
غزالان به وقت عشوه
گری
چنان سبک که به صحرا دَود نسیم بهار
چنان که شب بگذارد قدم به گندمزار
درخت پستۀ کوهی قسم به برگ و برت
قسم به سرخی آوازهای شعله
ورت
قسم به رقص تو وقتی که باد می
آید
قسم به غصّه که گاهی زیاد می
آید
قسم به خاطره
هایی که رفته
اند از یاد
قسم به سایۀ شمشادهای شورآباد
درخت پستۀ کوهی درخت باور من
بخند ریشۀ در خواب
ها شناور من
بخند شوکت شبنم، بخند روح بهار
بخند دختر افسانه
های دامنه
دار
دوباره سینۀ صحرا پر است از هوست
چه کار کرده کمرتای کوه را نفست؟
ز ماه غرقهبهخونم که روسپیدتر است؟
که در چمن ز گل پرپرم شهیدتر است؟
چراغ لالۀ سوزان دشت
های وطن
تو را به سینه فشردم چنان که زخم کهن
تو را به مرگ نگفتم که داغ
دار شود
تو را به سنگ نگفتم که سوگوار شود
تو را به بوی نم کوچه
های کاهگلی
تو را به بی
سر و سامانی و شکسته
دلی
تو را به عطر علفزار پاک می
سپرم
کنار پرچم میهن به خاک می
سپرم
بخند پستۀ کوهی درخت باور من
بخند ریشۀ در خواب
ها شناور من