دلم گرفته از این گیرودار یأس و امید
ستاره
های سحر! سدّ راه من نشوید
دلم گرفته، دلم را گرفته
ام بروم
نشان کوچۀ خورشید را به من بدهید
گذشت دورۀ پایان من، مگر نگذشت؟
رسید لحظۀ آغاز من، مگر نرسید؟
زمانه
ایست که آیینه نیز صدرنگ است
چگونه می
شود از خویشتن دروغ شنید؟
سوار اسب سپیدم به سمت شهر غزل
ستاره
های سحر! سدّ راه من نشوید