سر میگذارم به جنگل، گیلان بیابان ندارد
وقتی که دلتنگ باشی، بنبست پایان ندارد
وقتی که دلتنگ باشی، کوهی پر از سنگ باشی
هر نامهای مینویسی، آغاز و عنوان ندارد
آیینه را پای حرفت، تا صبحدم مینشانی
تا اینکه چیزی بگوید، حرفی که امکان ندارد
عاشق که باشی و دلتنگ، دست تو در عشق بند است
از خویش هم میگریزی، ترسا و صنعان ندارد
چون قلب رکنالیمانی، قلب تو را میشکافد
در سنگ گُل مینشاند، کاری به باران ندارد
عاشق که باشی و دلتنگ، حرفت به دل مینشیند
مقبول طبعش میافتد، موسی و چوپان ندارد
عاشق نباشی و دلتنگ، باران سرآغاز چتر است
عاشق ندارد هوایِ، شهری که باران ندارد
دریا اگر جوهر من، هر برگ گل دفتر من
عاشق که بنویسد از عشق، انگار پایان ندارد