در لحظه
های خستۀ این عصر، دلتنگ آن رؤیای دیرینم
من سرگذشت تلخ یک قومم، من رنج انسان نخستینم
آیینه می
سازم، سخن دارم، کفر است ایمانی که من دارم
در سینه
ام پیغمبری سنگی، بین خدایان سفالینم
من زائری در کوچۀ گیسو، آشفته و شب
گرد در هر سو
مثل خیابان
های بی
مجنون، تصویری از دارالمجانینم
با من سکوت رودهای خشک، آواز اقیانوس می
خواند
دریانوردی در دلم مرده
ست، من روح ماهی
های غمگینم
من نابلد، من ساده، من ناشی، روح فنا در کاسه و کاشی
رقص و تحیّر، رنگ و نقاشی، یک چشمه هندم، یک قلم چینم
هم سندباد قصّه
ها رفتهست، هم شهرزاد قصّه
ها خفته
ست
ویرانه
ای از من به جا ماندهست، حس می
کنم خاک فلسطینم
در لحظه
های خستۀ این عصر، دلتنگ رؤیایی که خود بودم
با من کبوترهای خونینی
ست، بیهوده خواب صلح می
بینم
در لحظه
های خستۀ این عصر، یک شاخه از یاد تو می
کارم
شاید که فصل دیگری آمد، شاید بهارا با تو بنشینم