انسان امیر کشور تنهایی خود است
خلوت
نشین معبد یکتایی خود است
پیداست مثل روز که گم گشته آدمی
گم
گشته است و در پی پیدایی خود است
هر کس که حُسن داشت شهید جمال شد
قالی به دار رفتۀ زیبایی خود است
ای صاحب جمال! به آیینه دل مبند
آیینه محو نقش تماشایی خود است
عزّت به حُسن نیست، به مستوری است و ناز
یوسف، عزیز ناز زلیخایی خود است
روز از غروب خواهش سرخاب می
کند
شب شانه
خواه گیسوی یلدایی خود است
مقصود رفتن است، بیابان بهانه
ایست
مجنون غبار محمل لیلایی خود است
از کوه و دشت می
گذرد رود بی
قرار
او سرسپردۀ دل دریایی خود است