صبح تجلّی طرح آدم بر زبان رنگ
ها آمد
باران گرفت و عشق با بوی خوش نارنگ
ها آمد
آدم به باغ هستی از پیمانۀ حوّا شکوفا بود
چرخ زمان چرخی زد و ابلیس با نیرنگ
ها آمد
از سِفر پیدایش، سفرهای بشر آغاز شد در عشق
با کاروان آفرینش با نوای زنگ
ها آمد
دریا به دریا در هوای این رسیدن
های بی
ساحل
صحرا به صحرا در طنین جذبۀ آهنگ
ها آمد
آیینه
ها بر بام آیین
ها درخشیدند و چرخیدند
اشراق مذهب
ها دمید و تابش فرهنگ
ها آمد
گل
های سرخی کاشت بر پهنای راه این کاروان، آری!
تقدیر این بود از مسیر صلح
ها و جنگ
ها آمد
انسان بسی رنجیده بود از دانه
ها و دام
های راه
با این همه فرسنگ
ها عاشق شد و فرسنگ
ها آمد
این کاروان از سمت معراج هبوط خویش راهی بود
انسان ولی شاعر شد و تا غربت دل
تنگ
ها آمد
شاعر تمام راه را بی
اختیار آواز حیرت خواند
شاعر تمام راه را در بارش آهنگ
ها آمد
شاعر! کجای این حکایت می
نشینی شعر می
گویی؟
شب محو شد برخیز؛ صبح از سمت رنگارنگ
ها آمد
این قصّۀ موزون که می
گویی هزاران بار در تاریخ
از پردۀ دف
ها وزید و با خروش چنگ
ها آمد
شاعر نشست و بیت آخر در سکوت، آهسته
آهسته
چون چشمۀ شیرین عشق از لابه
لای سنگ
ها آمد