1389/06/03
دیدار شاعران ۸۹ | شعرخوانی آقای زکریا اخلاقی

صبح تجلّی طرح آدم بر زبان رنگها آمد
باران گرفت و عشق با بوی خوش نارنگها آمد
آدم به باغ هستی از پیمانۀ حوّا شکوفا بود
چرخ زمان چرخی زد و ابلیس با نیرنگها آمد
از سِفر پیدایش، سفرهای بشر آغاز شد در عشق
با کاروان آفرینش با نوای زنگها آمد
دریا به دریا در هوای این رسیدنهای بیساحل
صحرا به صحرا در طنین جذبۀ آهنگها آمد
آیینهها بر بام آیینها درخشیدند و چرخیدند
اشراق مذهبها دمید و تابش فرهنگها آمد
گلهای سرخی کاشت بر پهنای راه این کاروان، آری!
تقدیر این بود از مسیر صلحها و جنگها آمد
انسان بسی رنجیده بود از دانهها و دامهای راه
با این همه فرسنگها عاشق شد و فرسنگها آمد
این کاروان از سمت معراج هبوط خویش راهی بود
انسان ولی شاعر شد و تا غربت دلتنگها آمد
شاعر تمام راه را بیاختیار آواز حیرت خواند
شاعر تمام راه را در بارش آهنگها آمد
شاعر! کجای این حکایت مینشینی شعر میگویی؟
شب محو شد برخیز؛ صبح از سمت رنگارنگها آمد
این قصّۀ موزون که میگویی هزاران بار در تاریخ
از پردۀ دفها وزید و با خروش چنگها آمد
شاعر نشست و بیت آخر در سکوت، آهستهآهسته
چون چشمۀ شیرین عشق از لابهلای سنگها آمد
