دیدار شاعران ۸۹ | شعرخوانی آقای یوسفعلی میر شکاک
دادند به دست من دلمرده چراغی
هنگام عبور از شب بیروزن باغی
گفتند از این کوچه مرو راه ندارد
اکنون که نداری نه نشانی نه سراغی
بیگانه نبودند بیان بود و عیان بود
حتی لب نان لیک نه اسبی نه الاغی
رفتند و نرفتم لب آن کوچه نشستم
نه بانگ سگی بود و نه آواز کلاغی
شد روز، ته کوچه دری باز شد اما
نه پنجرهای بود نه طاقی نه اتاقی
دل گفت همین جاست برو تا که ببینی
دیوار و دری دارد و گوری و چراغی
پیری متولی و جوانی که شکستهست
با دختر همسایهی این باغ جناقی
گفتم که عَلَیالله و ز درگاه گذشتم
بر گور زنی بود سیهپوش چو زاغی
آهسته سلامی صلواتی نم اشکی
پس فاتحهای با که دلی با که دماغی
بر گور نهادم سر و با گریه رسیدم
آن جا که بگیرم ز کف پیر ایاغی
گفتم چه توان کرد که ناگاه دلم ریخت
از ماغ یکی گاو، چه گاوی و چه ماغی
دل گفت شنیدی که چه فرمود؟ خموشی
بنگر نه زنی مانده نه گوری و نه باغی
ناگاه یکی ترک پریچهره درآمد
از پرده برون چون به شب تیره چراغی
خندید و مرا گفت ببین آنچه شنیدی
بر بام نگیرند ز خورشید سراغی