دادند به دست من دل
مرده چراغی
هنگام عبور از شب بی
روزن باغی
گفتند از این کوچه مرو، راه ندارد
اکنون که نداری نه نشانی، نه سراغی
بیگانه نبودند، بیان بود و عیان بود
حتّی لب نان لیک نه اسبی، نه الاغی
رفتند و نرفتم، لب آن کوچه نشستم
نه بانگ سگی بود و نه آواز کلاغی
شد روز؛ ته کوچه دری باز شد امّا
نه پنجره
ای بود، نه طاقی، نه اتاقی
دل گفت همینجاست برو تا که ببینی
دیوار و دری دارد و گوریّ و چراغی
پیری متولّی و جوانی که شکستهست
با دختر همسایۀ این باغ، جناغی
گفتم که علی
الله و ز درگاه گذشتم
بر گور زنی بود سیه
پوش چو زاغی
آهسته سلامی، صلواتی، نم اشکی
پس فاتحه
ای با چه دلی با چه دماغی
بر گور نهادم سر و با گریه رسیدم
آنجا که بگیرم ز کف پیر، ایاغی
گفتم چه توان کرد که ناگاه دلم ریخت
از ماغِ یکی گاو، چه گاوی و چه ماغی
دل گفت: شنیدی که چه فرمود؟ خموشی!
بنگر نه زنی مانده، نه گوری و نه باغی
ناگاه یکی ترک پری
چهره درآمد
از پرده برون چون به شب تیره چراغی
خندید و مرا گفت ببین آنچه شنیدی
بر بام نگیرند ز خورشید سراغی