منم که میرسدم نو به نو ز خویش غمی
ز دست خویش نیاسودهام به عمر، دمی
گیاه آبزیام، بیبهار میرویَم
مگر همان گذرد گاه از سرم بَلَمی
به کوه نیز نسنجیدهام غم خود را
هنوز با غمم ای کوه سربلند، کمی
چو فجرِ کاذبم انگار و هیچ سوی نیام
نه در پگاه وجودی، نه در شب عدمی
چو موج هرچه سر خود به سنگ میکوبم
ز پای خویش فراتر نمینهم قدمی
ای خوش آنان کاندر این نامهربان
دنیای بد
عمر را در کار خوب مهربانی کرده
اند
خود چو خور پیوسته سرگردان عالم بوده
اند
پیش پای دیگران پرتوفشانی کرده
اند
پیش
پاافتادگان دشت حسرت را چو کوه
با شکوه و استواری پشت
بانی کرده
اند
صخره
های ساحل صبر و نجابت بوده
اند
با هجوم موج غم
ها سرگرانی کرده
اند
ور چو ابر از گریه بار دل گهی بگشوده
اند
گریه هم چون شام بارانی نهانی کرده
اند
ور ز دل
تنگی چو غنچه دست بر سر برده
اند
پابه
پای هر نسیمی شادمانی کرده
اند
چون چنار پیر کآرد در بهاران برگ نو
پنجه گاهی نرم با یاد جوانی کرده
اند
آن کسان کاندر جهان این
گونه نیکو زیستند
راست چونان چون شهیدان زندگانی کرده
اند
چون دُر افشاندم ز گرمارود من این قطعه را
بر سر آنان که عمری جان
فشانی کرده
اند