1389/06/03
دیدار شاعران ۸۹ | شعرخوانی آقای علی موسوی گرمارودی

منم که میرسدم نو به نو ز خویش غمی
ز دست خویش نیاسودهام به عمر، دمی
گیاه آبزیام، بیبهار میرویَم
مگر همان گذرد گاه از سرم بَلَمی
به کوه نیز نسنجیدهام غم خود را
هنوز با غمم ای کوه سربلند، کمی
چو فجرِ کاذبم انگار و هیچ سوی نیام
نه در پگاه وجودی، نه در شب عدمی
چو موج هرچه سر خود به سنگ میکوبم
ز پای خویش فراتر نمینهم قدمی

ای خوش آنان کاندر این نامهرباندنیای بد
عمر را در کار خوب مهربانی کردهاند
خود چو خور پیوسته سرگردان عالم بودهاند
پیش پای دیگران پرتوفشانی کردهاند
پیشپاافتادگان دشت حسرت را چو کوه
با شکوه و استواری پشتبانی کردهاند
صخرههای ساحل صبر و نجابت بودهاند
با هجوم موج غمها سرگرانی کردهاند
ور چو ابر از گریه بار دل گهی بگشودهاند
گریه هم چون شام بارانی نهانی کردهاند
ور ز دلتنگی چو غنچه دست بر سر بردهاند
پابهپای هر نسیمی شادمانی کردهاند
چون چنار پیر کآرد در بهاران برگ نو
پنجه گاهی نرم با یاد جوانی کردهاند
آن کسان کاندر جهان اینگونه نیکو زیستند
راست چونان چون شهیدان زندگانی کردهاند
چون دُر افشاندم ز گرمارود من این قطعه را
بر سر آنان که عمری جانفشانی کردهاند
