من کویری خشکم امّا ساحلی بارانی
ام
ظاهری آرام دارد باطن طوفانی
ام
مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می
کنند
خود ولی در دست
های دیگران زندانی
ام
بس که دنبال تو گشتم، شهرۀ عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانی
ام
می
زند لبخند بر چشمان اشک
آلود شمع
هر که باشد با خبر از گریۀ پنهانی
ام
هیچ دانایی فریب چشم
هایت را نخورد
عاقبت کاری به دستم می
دهد نادانی
ام