پهلوانان شهر جادوییم، گام بر آهن مذاب زدیم
لرزه بر جان کوه افکندیم، بند بر گردن شهاب زدیم
نعره
ای تا کشید پیل دمان، بر تنش کوفتیم گرز گران
دیده
ای تا گشود دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم
ولی آن خواب
های رنگارنگ، پاره شد با صدای کشمکشی
اسب ما داشت اژدها می
کشت، لاجرم خویش را به خواب زدیم
تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توانِ کمان کشیدن داشت؟
صبر کردیم تا شود نزدیک، خاک بر چشم آن جناب زدیم
رخش را در چَرا رها کردیم، تا که تهمینه
ای نصیب شود
رخش دنبال رخشِ دیگر رفت، ما خری لنگ را رکاب زدیم
تا که بوسید دست ما را سیخ، گذر از مهره
های پشتش کرد
این چنین برّه روی آتش رفت، این چنین شد که ما کباب زدیم
هفت خوان را به ساعتی خوردیم، شهره گشتیم در گران
سنگی
لاجرم در مسیر کاهش وزن، مدّتی صبح
ها طناب زدیم
جوشن پاک
دامنی که نبود، وَ از آن شعله ایمنی که نبود
ما سیاووش
های نابغه
ایم، کِرِم ضدّآفتاب زدیم