1390/05/24
شعرخوانی محمد کاظم کاظمی

پهلوانان شهر جادوییم، گام بر آهن مذاب زدیم
لرزه بر جان کوه افکندیم، بند بر گردن شهاب زدیم
نعرهای تا کشید پیل دمان، بر تنش کوفتیم گرز گران
دیدهای تا گشود دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم
ولی آن خوابهای رنگارنگ، پاره شد با صدای کشمکشی
اسب ما داشت اژدها میکشت، لاجرم خویش را به خواب زدیم
تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توانِ کمان کشیدن داشت؟
صبر کردیم تا شود نزدیک، خاک بر چشم آن جناب زدیم
رخش را در چَرا رها کردیم، تا که تهمینهای نصیب شود
رخش دنبال رخشِ دیگر رفت، ما خری لنگ را رکاب زدیم
تا که بوسید دست ما را سیخ، گذر از مهرههای پشتش کرد
این چنین برّه روی آتش رفت، این چنین شد که ما کباب زدیم
هفت خوان را به ساعتی خوردیم، شهره گشتیم در گرانسنگی
لاجرم در مسیر کاهش وزن، مدّتی صبحها طناب زدیم
جوشن پاکدامنی که نبود، وَ از آن شعله ایمنی که نبود
ما سیاووشهای نابغهایم، کِرِم ضدّآفتاب زدیم
