ستارگان مه نو را شبانه می
بردند
عروس بخت علی را به خانه می
بردند
فرشتگان به دو صد ناز ماه یثرب را
به نزد چشمۀ خور عاشقانه می
بردند
ز راه تا که نبیند ملال، خاطر او
خجسته دخت پیمبر به شانه می
بردند
نگاه کرد به بالای ماه خود خورشید
چگونه بضعۀ او شادمانه می
بردند
ستاد غرق تماشای کوثرش گریان
چو دید مامِ پدر را ز خانه می
بردند
ز دیده کرد روان لعل آبدار سرشک
دمی که صبح امیدش شبانه می
بردند
بسی نرفت که مهتاب در محاق افتاد
به نزد باب وِرا مخفیانه می
بردند