کتاب «تنها گریه کن»، روایت زندگی «سرکار خانم اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان»، در دوران مبارزات انقلاب اسلامی، جنگ تحمیلی و پس از آن است که به قلم خانم اکرم اسلامی تدوین و توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است. در تقریظ رهبر انقلاب بر حاشیه این کتاب آمده است: «با شوق و عطش، این کتاب شگفتیساز را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم. همه چیز در این کتاب، عالی است؛ روایت، عالی؛ راوی، عالی؛ نگارش، عالی؛ سلیقهی تدوین و گردآوری، عالی، و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علوّ و رفعت .. هیچ سرمایهی معنوی برای کشور و ملّت و انقلاب برتر از اینها نیست. سرمایهی باارزش دیگر، قدرت نگارش لطیف و گویایی است که این ماجرای عاشقانهی مادرانه به آن نیاز داشت.»
پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR به مناسبت «یازدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت» و انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «تنها گریه کن» گفتگویی با خانم اشرف سادات منتظری، راوی کتاب انجام داده است.
از روزهای جنگ و جهاد بگویید.
زمانی که قرار بود امام از پاریس تشریف بیاورند، من یک شب و دو روز با دو بچه و یک ساک در بهشت زهرا ایستادم تا ایشان را ببینم. اینقدر جلو رفته بودم که به پشت میلهها رسیده بودم. وقتی هلیکوپتر امام نشست و ایشان پیاده شدند، من دیگر نمیدانستم از خوشحالی باید چه کار کنم. بعد از اتمام سخنرانی آقا، ماشین گیرم نیامد و با دو بچه تا شاه عبدالعظیم پیاده رفتم؛ چون عشق امام را داشتم اصلاً برایم سخت نبود. وقتی آقا به مدرسهی علوی رفتند، من هم برای خدمت به آنجا رفتم. در ماشین ساندویچ درست میکردم و هر کاری که از دستم برمیآمد، انجام میدادم؛ چون خودم در قم ساکن بودم، بچهها را به تهران پیش مادرم میبردم و بعد به مدرسه رفاه میرفتم.
کمکم درگیریهای خیابانی شروع شد. من هم شروع به درستکردن مواد منفجره کردم. وقتی عدهای از همافران را کشتند، من خیلی تلاش کردم که برای اهداء خون به بیمارستان بروم، امّا تیراندازی زیاد بود و اجازه نمیدادند. با عدهای دیگر، وسط خیابان سنگر ساختیم. هر کاری که شما فکرش را بکنید، من انجام دادم.
در آن زمان خانهی ما در صفائیه بود. وقتی آقا فرمودند که سربازها فرار کنند، من در فلکهی صفائیه پنج سرباز فراری دادم. آنها را به خانه میآوردم و بعد برایشان کلاه و لباس تهیه میکردم. آخر شب که بچهها و حاجی میخوابیدند، یواشکی به رودخانه میرفتم و لباسهایشان را آتش میزدم. البته شوهرم سختگیر نبود، ولی چون خیلی فعالیت میکردم، با خودم میگفتم اگر حاجی بفهمد و به من بگوید نرو، امر شوهر واجب است و مجبورم در خانه بنشینم.
این را هم بگویم که در طول این پنجاه سال، هیچگاه برای زندگیام کم نذاشتم. در واقع، از استراحتم گذشتم؛ چون انقلاب و دینم را دوستداشته و دارم. ما عمری گفتیم حسین دوستت داریم، الآن پای عمل باید این دوستداشتن را ثابت کنیم.
چگونه شد که محمدآقا به جبهه علاقمند شد؟ خودشان داوطلب شدند؟ شما و پدرش راحت اجازه دادید؟
ما بعد از خانهی صفائیه به این خانه آمدیم و نزدیک ۳۵ سال است که در این خانهایم. در آن زمان، بسیج قصد داشت در محل ما پایگاه بزند، گفتم که خانهام را در اختیار بسیج میگذارم. همه قبول کردند و خانهام پایگاه بسیج حضرت زهرا سلاماللهعلیها شد. فعالیت زیادی هم داشتیم و با پشتیبانی جنگ و جهاد کار میکردیم. مرتب تریلی میآمد و برای جبهه اثاث میبرد.
یکروز محمد گفت مامان من هم دلم میخواهد مثل شما بسیجی شوم و به جبهه بروم. گفتم آره مامان، وظیفهمان است. وقتی امام حکم جهاد دادند، فرقی نمیکند زن یا مرد باشی، باید جهاد کنی. اگر قرار بود زن به جبهه نرود، امام حسین علیهالسلام خانوادهاش را به کربلا نمیبرد. آقا خانوادهاش را بُرد تا کلاس درسی برای ما باشد که اگر روزی رهبر بر ما امر کرد، ما امر ایشان را اطاعت کنیم.
شناسنامهاش را دادم و رفت. وقتی برگشت، دیدم خیلی ناراحت است. گفتم مامان چه شده، چرا اینقدر ناراحتی؟ گفت مامان رفتم اسمم را بنویسم، ولی به من گفتند تو بچهای! گفتم اشتباه کردند. پاشو خودم ببرمت. وقتی به بسیج رفتیم، گفتم اگر یکی بخواهد پناهندهی اسلام شود، باید بیرونش کرد؟ شما حق نداشتید اسم بچهی من را ننویسید. گفت خانم به خدا بیستسالهها میآیند با ما دعوا میکنند، بچهی شما فقط دوازده سالش است. گفتم میدانم دوازدهسالش است، ولی الآن میتواند به پایگاه برود و معرفت و درک و لیاقتش را پیدا کند. بعد از صحبتهای من، اسمش را نوشتند. یکسالی هم به پایگاه رفت. من تماموقت حواسم بودم که کجا میرود و چهکار میکند.
گذشت تا اینکه حاجیمان خواست به جبهه برود. حاجی در هشت سال جنگ مرتب در رفتوآمد بود. حالا خدا خواست سایهاش بر سر ما باشد، وگرنه باید ایشان هم شهید میشد. خلاصه وقتی حاجی گفت من دارم به جبهه میروم، گفتم محمد را هم ببر. گفت حاج خانم بچه است. گفتم فکر میکنی بچه است، اصل کار روحش است که بچه نیست، برش دار برو. این شد که با هم به سومار رفتند؛ چون حاجی کارش معماری بود، به جبهه رفتند تا آنجا تنور درست کنند و نان داغ برای جبهه بفرستند. محمد پایش به جبهه باز شد و دیگر دو تایی میرفتند.
یکروز که حاجی آمد، گفتم نوبتی هم باشد، نوبت من است. بنشین بچهها را نگه دار من باید بروم. سوار قطار شدم و به اهواز رفتم. وقتی رسیدم، به چایخانهی علمالهدی رفتم. پیرمردی مسئول آن منطقه بود. به او گفتم من آمدم اینجا کمک کنم. گفت خانم همهی ما مسئولیتی اینجا داریم، فقط کسی را میخواهیم که پتو بشوید و کسی حاضر نمیشود پتو بشوید. گفتم من میشویم. وقتی آمدم کمکم هشت تا خانم دیگر هم اضافه شدند. پتوهایی که از خط میآمد، زیرشان جنازه و پُر از خون بود. این پتوها را با وانت به رودخانه میبردیم. خدا میداند که گاهی آب رودخانه پُر از خون میشد. این پتوها را دوباره میآوردیم و برای ضدعفونی در ماشین میانداختیم. هجده روز آنجا بودم؛ چون بچهی کوچک داشتم، مجبور شدم برگردم. به حاجی گفتم هر وقت شما بیایی، من میروم. برای همین حاجی و محمد مرتب در رفتوآمد بودند.
محمد آقا در چه عملیاتی به شهادت رسید؟ از ماجرای شهادت و خاکسپاری ایشان بفرمایید.
در عملیات کربلای ۴ گفته بودند که سیصد نفر خطشکن میخواهیم که بروند و برنگردند. الحمدللّه یکی از آنها محمد بود. بعد به آنها گفته بودند باید برای دیدار آخر به خانههایتان بروید. سحر آمد. گفتم محمد من انتظار آمدن تو را نداشتم، چرا آمدی! گفت مادر دیدار آخر است انشاءاللّه. گفتم خوشآمدی، ولی هر خانهای لیاقت شهادت ندارد. گفت حالا این دفعه میبینی دارد یا نه. روز پنجم دیدم که دلش میخواهد چیزی به من بگوید، ولی نمیتواند. رفت ایستاد به ظرف شستن. رفتم بغلش کردم و گفتم محمد، چهرهات میخواهد حرفهایی به من بگوید، ولی نمیگوید، اگر دربارهی جبهه است، من آمادهی شنیدنش هستم.
گفت مادر من این دفعه که به جبهه میروم صددرصد شهید میشوم. نود درصد هم جنازه ندارم. همهی این حرفها را هم که میخواهم به تو بزنم برای ده درصد است که شاید من برگردم. وصیتنامهای هم نوشتم که دست بنده خدایی است. آن را بعد از شهادتم برای شما میآورند، ولی الآن دیدم شما آمادگیاش را داری، گفتم این وصیت را من به شما میکنم، شما هم در قلبت نگهداری کن و هر وقت خبر شهادت من را شنیدی آن موقع باز کن.
گفت، کفنی که از بیتاللّهالحرام برای خودت آوردی، اگر راضی بودی آن کفن را به تن من ببند؛ آن شال سبزی که از روی سرهای شهدا برای داخل کفن خودت آوردی را هم اگر من آمدم و صورت داشتم، روی صورت من بینداز. گفت مادر دعا کن من به شکلی شهید شوم که به غسل نیازی نداشته باشم. دلم نمیخواهد آب دنیا من را بشوید.
محمد در سیزده سالگی به جبهه رفت و در شانزده سالگی شهید شد. وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم روی تابوتش نوشته محمد معماریان شستن نمیخواهد. گفتم الحمدللّه که به آرزوی دلش رسید. خونش غسلش شد و رفت. گفتم خدایا! ممنونم، امّا لیاقت و معرفت و درک به من بده تا تشکر کنم.
گفت مادر دعا کن طوری شهید شوم که از آقا امام حسین سبقت نگیرم. آقا سه روز جنازهاش آفتاب خورد، سه روز هم جنازهی من آفتاب بخورد تا قیامت سرشکستهی خانم حضرت زهرا سلامالله علیها نباشم. وقتی فرماندهاش آمد، گفت دو شب و سه روز جنازه روی زمین بود. گفت مادر از خدا بخواه کمکت کند مرا بغل کنی و در قبر بگذاری. به خدا بگو امانتی که به من دادی را در راه اسلام به تو پس دادم. اینها قشنگیهای خدا بود که نشانم داد.
در قبر که ایستادم اصلاً احساس نکردم دارم محمد را خاک میکنم. خودم بغلش کردم و در خاک گذاشتمش. خودم تکانش دادم و برایش تلقین خواندم. سر نداشت، فقط صورت داشت. صورتش را روی خاک گذاشتم و بعد از قبر بیرون آمدم. تا خواستند روی صورتش را ببندند، گفتم یک لحظه صبر کنید. تا اینجا هر چه به من گفته من به او گفتم چشم. گفتم مادر سلام من را به مادرم حضرت زهرا سلاماللهعلیها برسان. به مادرم بگو آن ساعتی که ما را در خاک میگذارند هیچکس به دادمان نمیرسد. نکند رویت را از ما بگردانی. بعد از قبر بیرون آمدم و سخنرانی کردم. هیچکس تا الآن هر وقت در مورد محمد صحبت میکنم اشک من را ندیده است، حتی خانوادهام!
فکر نکنید که الآن من اینگونه صحبت میکنم، از سر بچهام گذشتم، نه! ولی در مقابل دین از سرش گذشتم. باید میرفت. من زندگیام را وقف مردم کردم و تا زندهام باید در این خانه رفتوآمد باشد. الآن ۳۵ سال است که تمام نیازهای زندگی را برای من میآورند، ولی من میگویم خدایا! تو میدانی من چهکار میکنم. هر روز صبح هم که از خواب بلند میشوم، میگویم خدایا! به تو پناه میبرم تا بتوانم کمکی به مردم کنم.
روی جلد کتاب تصویر پایی است که تکهای از شال سبز به آن بسته شده است. داستان (۱) بستهشدن این تکه از شال سبز را هم برایمان روایت کنید.
روز اوّل محرم به روستای کرمجگانِ قم رفتیم. نوهی سهسالهام وقتی از پلهها بالا میرفت، تا به پلهی آخر رسید، دیدم دارد میافتد. دویدم که بچه را بگیرم، پایم در نردهی پلهی آهنی رفت و در جوی آب افتادم و سرم به لبهی سیمانی جوی آب خورد. هر کاری کردم پایم را دربیاوریم، نتوانستم. گفتم آخ! پایم شکست. دامادهایم آمدند و من را به اتاق بردند. دکتر آمد و گفت زود او را به قم برسانید، دارد خونریزی مغزی میکند. من را در ماشین گذاشتند و آمپول فشار زدند. تا اواسط راه بچههایم را میدیدم، ولی برایم مشخص نبودند. کمی که بهتر شدم، گفتم من را به بیمارستان نبرید، میخواهند چادرم را از سرم بردارند و دست به سرم بزنند. سرم انشاءاللّه خوب میشود، ولی پایم خوب نمیشود. گفتم من را ببرید پیش شکستهبند تا پایم را جا بیندازد. پایم را جا انداخت و به خانه رفتیم.
تا صبح از درد آراموقرار نداشتم. صبح به داماد بزرگم گفتم غیر از قوزک پایم، قلم پایم هم درد میکند، برویم درمانگاه عکسی از پایم بگیریم. وقتی عکس گرفتیم، گفت قلم پایت شکسته و باید بروی بیمارستان تا پای شما را گچ بگیرند. گفتم من نمیخواهم گچ بگیرم، خوب میشود. دوباره پایمان را بستیم و به خانه آمدیم.
هشتم محرم از مسجدالمهدی به منزل ما آمدند تا برای عاشورا و تاسوعا ظرف و دیگ ببرند. به حاج اکبر گفتم از مسجد چه خبر؟ گفت کار زیاد است و کارکن کم! گفتم من میتوانم بیایم. گفت اگر بیایی خانمهای مسجد خوشحال میشوند. گفتم میآیم، بلکه آقا نظری کند و پایم هم خوب شود. به مسجد رفتم و برنج و سبزی پاک کردم. شب به خانه آمدم و فردا دو عصا برایم تهیه کردند و دوباره برای رسیدگی به کارها به مسجد رفتم. شب، وقتی سینهزنی شروع شد، به امام حسین علیهالسلام گفتم اگر همین مقدار کارم قابلقبول شماست، از خدا بخواه تا فردا کف پای من به زمین برسد تا بتوانم دیگهای مسجد و دیگهای خانهی عمهام را بشویم. این نذر را کردم.
به خانه برگشتم. هنگام سحرِ عاشورا، خواب دیدم که در مسجدالمهدی هستم و جمعیت خیلی زیادی در مسجد هست. گفتند برای مسجد دارد نیروی کمکی میآید. جلوی مسجد که رفتم، دیدم دستهای منظم به طرفم آمد و سعید آلطاها جلوی دسته نوحه میخواند و بقیه جواب میدهند. دیدم پسرم هم کنارش هست. در خواب برایم یقین شده بود که آنها شهدا هستند.
از پلههای مسجد بالا آمدند و جلوی محراب ایستادند و شروع به نوحهخوانی و سینهزنی کردند. من هم کناری ایستاده بودم و به آنها نگاه میکردم که محمد جمعیت را دور زد و آمد دستش را به گردنم انداخت و بوسم کرد. من هم محمد را بوسیدم و گفتم مامان خیلی وقت است که ندیدمت، چه بزرگ شدی! سرش را بلند کرد و گفت این عصاها چیست؟ گفتم چیزی نیست مادر، چند روزی است پایم درد میکند، دارم با عصا راه میروم. گفت مامان، چند روز پیش کربلا بودم و برایت از داخل ضریح امام حسین علیهالسلام شال سبزی آوردم. میخواستم به دیدن شما بیایم که بچهها گفتند صبر کن با هم برویم. بهاتفاق، همگی آمدیم و به زیارت مرقد امام رفتیم. بعد گفتیم امروز روز عاشوراست و به مسجدالمهدی بیاییم و زیارت عاشورا را با آسیدجعفر بخوانیم، شما را هم ببینیم و برویم. بعد دستهایش را روی صورتم و مچ پایم کشید و باندها و پنبههایی را که شکستهبند به پایم بسته بود، همه را باز کرد و شال سبز را دور مچ پایم بست و گفت مادر برو زیرزمین دیگهای امام حسین علیهالسلام را بشور.
از خواب که بیدار شدم، دیدم باندها همه بازشده و شال هم به مچ پایم بسته شده است. وقتی بلند شدم اصلاً پایم درد نمیکرد. شروع به نظافت کردم و بعد داشتم صبحانه را آماده میکردم که حاجی آمد و با تعجب به من نگاه کرد و گفت خانم چرا داری روی پایت راه میروی، مگر به شما نگفتند روی پایت راه نرو! میخواستم به حاجی بگویم، ولی نمیتوانستم. فقط اشارهای به او کردم و گفتم حاجی پای من خوبشده، این شال هم نشانهاش هست. هرجایی که قدم برمیداشتم، بوی عطر شال در همه جا میپیچید. وقتی ماجرا را در مسجد تعریف کردم، در سطح شهر پخش شد؛ حتی ماجرا به فرمانداری هم رسید.
در فرمانداری گفتند اگر چنین چیزی حقیقت داشته باشد، آقای گلپایگانی از همه اعلمتر است، ایشان باید تأیید کنند. دوازدهم محرم بود که آقا گلپایگانی متوجه شدند و آسید باقر را با آقای لنکرانی روانهی منزل ما کردند که از نزدیک ببینید، بعد هم ما به خانهی آقا برویم.
وقتی به خانهی آقا رفتم، همان مقداری را که از شال مانده بود، روی تخت آقا گذاشتم؛ چون نمیدانستم معجزه است، هر کس میآمد یک نخ به او میدادم. همین قدرش مانده بود که آنجا بردم. آقا گفت این شال را به دست شما امانت داده بودند، شما حق نداشتید از این چیزی جدا کنید! گفتم آقا من که نمیدانستم معجزه است، هر کس آمد، یک نخش را دادم که شفا پیدا کند. گفت از حالا به بعد مواظب باشید و پارچه را همراه با بسمالله در شیشه بگذارید و درش را هم باز نکنید.
گفتم آقا مال شما، من لیاقتی ندارم چنین چیزی در دستم باشد. آقا نگاهی کرد و گفت اگر قرار بر این بود که خدا من را انتخاب کند، شما را انتخاب نمیکرد. خدا خانوادهی شهدا را انتخاب کرد تا به آنها بفهماند هر وقت خون شهدای کربلا از بین رفت، خون شهدای انقلاب هم از بین میرود.
۱) روایت کامل این ماجرا در فصل دهم کتاب «تنها گریه کن» آمده است.