سیدجلالالدین آلاحمد طالقانی
به نظر من سهم جلال بسیار قابل ملاحظه و مهم است. یک نهضت انقلابی از «فهمیدن» و «شناختن» شروع میشود. روشنفکر درست آن کسی است که در جامعهی جاهلی، آگاهیهای لازم را به مردم میدهد و آنان را به راهینو میکشاند.
خدمت و خيانت روشنفكران
شما به خاطرات «كيانورى» و ديگر رؤساى تودهاىها كه در جمهورى اسلامى گير افتادند، نگاه كنيد! خاطرات اينها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت مىكنند. با آنكه اينها شايد همهى حقايق را هم نمىخواستند بگويند، اما كاملًا از گوشه و كنار حرفهايشان مشخّص مىشود كه آن روز حقيقت حزب توده چه بود. درعينحال، باز صادقترين و مخلصترين روشنفكران در همين مجموعه جمع شده بودند. يكى از آنها «جلال آلاحمد» بود كه من در اين بحث، از حرفهاى او براى شما نقل خواهم كرد. مرحوم جلال آلاحمد، جزو حزب توده بود. «خليل ملكى» و ديگران، اوّل در حزب توده بودند.
من يادم نيست كه اين حرف را از خودش شنيدم، يا دوستى براى من نقل مىكرد. سال چهل و هفت ايشان به مشهد آمده بود. در جلسهاى كه با آن مرحوم بوديم، از اين حرفها خيلى گذشت. احتمال مىدهم خودم شنيده باشم، احتمال هم مىدهم كسى از او شنيده بود و براى من نقل مىكرد. مىگفت: ما در اتاقهاى حزب توده، مرتّب از اين اتاق به آن اتاق جلو رفتيم منظورش اين بود كه مراحل حزبى را طى كرديم و به جايى رسيديم كه ديديم از پشت ديوار صدا مىآيد! گفتيم آنجا كجاست؟ گفتند اينجا مسكو است! گفتيم ما نيستيم؛ برگشتيم. يعنى به مجرّد اينكه در سلسلهمراتب حزبى احساس كردند كه اين وابستهى به خارج است، گفتند ما ديگر نيستيم. بيرون آمدند و با خليل ملكى و جماعتى ديگر، نيروى سوم را درست كردند؛ مخلصها آنجا بودند. اين دوره، تا حدود دوران «دكتر مصدق» و بعد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ادامه يافت.
بعد از ۲۸ مرداد، از لحاظ نشان دادن انگيزههاى يك روشنفكر در مقابل يك دستگاه فاسد، سكوت عجيبى در فضاى روشنفكرى هست. خيلى از كسانى كه در دههى بيست مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دههى سى به همكاران مطيع دستگاه تبديل شدند! آل احمد در كتاب «خدمت و خيانت روشنفكران»، از همين روشنفكرى دههى سى حرف مىزند. آل احمد اين كتاب را در سال چهل و سه شروع كرده، كه تا سال چهل و هفت ادامه داشت. سال چهل و هفت كه آل احمد به مشهد آمد، ما ايشان را ديديم. به مناسبتى صحبت از اين كتاب شد، گفت مدّتى است به كارى مشغولم؛ بعد فهميديم كه از سال چهل و سه مشغول اين كتاب بوده است. او از ما در زمينههاى خاصى مطالبى مىخواست، كه فكر مىكرد ما از آنها اطّلاع داريم. آنجا بود كه ما فهميديم او اين كتاب را مىنويسد. اين كتاب بعد از فوتش منتشر شد. يعنى كتابى نبود كه در رژيم گذشته اجازهى پخش داشته باشد؛ كتابِ صددرصد ممنوعى محسوب مىشد و امكان نداشت پخش شود.
البته در اينجا آل احمد مواضع خيلى خوبى را اتّخاذ مىكند؛ اما در عين حال شما مىبينيد كه همين آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنّتهاى ايرانى و بومى و شديداً پايبند به اين سنّتها و معتقد به زبان و ادب فارسى و بيگانه از غرب و دشمن غربزدگى، باز در بارهى مسائل روشنفكرى، در همان فضاى روشنفكرى غربى فكر كرده، تأمّل كرده، حرف زده و قضاوت نموده است! اينكه مىگويم روشنفكرى در ايران بيمار متولّد شد، معنايش همين است. تا هرجا هم ادامه پيدا كرده، بيمارى ادامه پيدا كرده است.
و اما اين بيمارى چه بود؛ يعنى كجا بروز مىكرد؟ اين را از زبان آل احمد براى شما ذكر مىكنم. آل احمد در مشخصات روشنفكر مىگويد: يك مشخصات، مشخصات عوامانهى روشنفكر است. او مىگويد معناى «عوامانه» اين نيست كه عوام، روشنفكر را اينگونه تصوّر مىكنند؛ بلكه خود روشنفكر هم گاهى همينطور فكر مىكند. اين خصوصيات سهتاست: اوّل، مخالفت با مذهب و دين يعنى روشنفكر لزوماً بايستى با دين مخالف باشد! دوم، علاقهمندى به سنن غربى و اروپارفتگى و اينطور چيزها؛ سوم هم درسخواندگى. اين ديگر برداشتهاى عاميانه از روشنفكرى است؛ مميّزات روشنفكر اين است. يعنى اگر كسى متديّن شد، چنانچه علّامهى دهر باشد، اوّلْ هنرمند باشد، بزرگترين فيلسوف باشد؛ روشنفكر نيست! بعد مىگويد اين سه خصوصيتى كه برداشت عاميانه و خصوصيات عاميانهى روشنفكرى است، در حقيقت سادهشدهى دو خصوصيت ديگرى است كه با زبان عالمانه يا زبان روشنفكرى مىشود آنها را بيان كرد. يكى از آن دو خصوصيت، عبارت است از بىاعتنايى به سنّتهاى بومى و فرهنگ خودى كه اين ديگر بحث عوامانه نيست؛ اين حتمى است ديگرى، اعتقاد به جهانبينى علمى، رابطهى علمى، دانش و قضا و قدرى نبودن اينها؛ مثالهايى هم مىزند.
اين در حالى است كه در معناى روشنفكرىِ ساخته و پرداختهى فرنگ كه اينها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند بههيچوجه اين مفهوم و اين خط و جهت و اين معنا نيست! يعنى چرا بايد يك روشنفكر حتماً به سنّتهاى بوميش بىاعتنا باشد؛ علت چيست؟ روشنفكرى، عبارت است از آن حركتى، شغلى، كار و وضعى كه با فعّاليت فكر سروكار دارد. روشنفكر، كسى است كه بيشتر با مغز خودش كار مىكند، تا با بازويش؛ با اعصاب خودش كار مىكند، تا با عضلاتش؛ اين روشنفكر است. لذا در طبقات روشنفكرى كه سپس در فصلهاى بعدى كتابش ذكر مىكند، از شاعر و نويسنده و متفكّر و امثال اينها شروع مىكند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبير و معلم و روزنامهنگار كه آخرين آنها روزنامهنگار و خبرنگار است مىرسد.
چرا بايد كسى كه با تفكر خودش كار مىكند، لزوماً به سنّتهاى زادگاه و كشور و ميهن و تاريخ خودش بيگانه باشد، حتّى با آنها دشمن باشد، يا بايستى با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ اين سؤال در خلال حرفهاى خود اين مرحوم، يا بعضى حرفهاى ديگرى كه در اين زمينهها زده شده، به دست مىآيد. علّت اين است كه آن روزى كه مقولهى روشنفكرى مقولهى «انتلكتوئل» اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتى بود كه ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطى خارج شده بودند؛ مذهب كليسايىِ سياهِ خشنِ خرافىِ مسيحيّت را پشت سر انداخته و طرد كرده بودند. دانشمند را مىكُشد، مكتشف و مخترع را محاكمه مىكند، تبعيد مىكند، نابود مىكند، كتاب علمى را از بين مىبرد. اين بديهى است كه يك عدّه انسانهاى فرزانه پيدا شوند و آن مذهبى كه اين خصوصيت را داشت و از خرافات و حرفهايى كه هيچ انسان خردپسندى آن را قبول نمىكند، پُر بود، به كنارى بيندازند و به كارهاى جديد رو بياورند و دائرةالمعارفِ جديدِ فرانسه را بنويسند و كارهاى بزرگ علمى را شروع كنند. بديهى است كه اينها طبيعت كارشان پشت كردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفكر مقلّد ايرانى در دورهى قاجار، كه اوّل بار مقولهى «انتلكتوئل» را وارد كشور كرد و اسم منوّرالفكر به آن داد و بعد به «روشنفكر» با همان خصوصيت ضدّ مذهبش تبديل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامى كه منطقىترين تفكّرات، روشنترين معارف، محكمترين استدلالها و شفّافترين اخلاقيات را داشت؛ اسلامى كه همان وقت در ايران همان كارى را مىكرد كه روشنفكران غربى مىخواستند در غرب انجام دهند! يعنى در برههاى از دوران استعمار، روشنفكران غربى، با مردم مناطق استعمارزدهى غرب همصدا شدند. مثلًا اگر كشور اسپانيا، كوبا را استعمار كرده بود و ثروت آنجا شكر كوبا را در اختيار گرفته بود، «ژان پل سارتر» فرانسوى از مردم كوبا و از «فيدل كاسترو» و از «چهگوارا»، عليه دولت استعمارى فرانسه دفاع مىكرد و كتاب مىنوشت: «جنگ شكر در كوبا». [...]
آل احمد در همين كتاب «خدمت و خيانت روشنفكران» مىگويد: روشنفكران ايرانى ما - به نظرم چنين تعبيرى دارد - دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند! يعنى لب تر نكردند! همين روشنفكران معروف؛ همينهايى كه شعر مىگفتند، قصّه مىنوشتند، مقاله مىنوشتند، تحليل سياسى مىكردند؛ همينهايى كه داعيهى رهبرى مردم را داشتند؛ همينهايى كه عقيده داشتند در هر قضيه از قضاياى اجتماعى، وقتى آنها در يك روزنامه يا يك مقاله اظهارنظرى مىكنند، همه بايد قبول كنند، اينها سكوت كردند! اين قدر اينها از متن مردم دور بودند و اين دورى همچنان ادامه پيدا كرد.
گاهى نشانههاى خيلى كوچكى از آنها پيدا مىشد؛ اما وقتى كه دستگاه يك تشر مىزد، برمىگشتند مىرفتند! يكى از نمونههاى جالبش، آدم معروفى بود كه چند سالى است فوت شده است - حالا نمىخواهم اسمش را بياورم؛ كتابش را مىگويم؛ هر كس فهميد، كه فهميد - اين شخص، قبل از انقلاب نمايشنامهاى به نام: «آ باكلاه، آ بىكلاه» نوشته بود. آن وقتها ما اين نمايشنامه را خوانديم. او نقش روشنفكر را در اين نمايشنامه مشخّص كرده بود. در آن بيان سمبليك، منظور از «آ بىكلاه» انگليسيها بودند و منظور از «آ باكلاه» امريكاييها! در پردهى اوّل، نمايشنامه نشاندهندهى دورهى نفوذ انگليسيها بود و در پردهى دوم، نشاندهندهى دورهى نفوذ امريكاييها و در هر دو دوره، قشرهاى مردم به حسب موقعيت خودشان، حركت و تلاش دارند؛ اما روشنفكر - كه در آن نمايشنامه «آقاى بالاى ايوان» نام دارد - بهكل بركنار مىماند! مىبيند، احياناً كلمهاى هم مىگويد، اما مطلقاً خطر نمىكند و وارد نمىشود. اين نمايشنامه را آن آقا نوشت. من همان وقت در مشهد بعد از نماز براى دانشجويان و جوانان صحبت مىكردم؛ اين كتاب به دست ما رسيد، من گفتم كه خود اين آقاى نويسندهى كتاب هم، همان «آقاى بالاى ايوان» است! در حقيقت خودش را تصوير و توصيف كرده است؛ بهكلّى بركنار!
بنابراين، بدترين كارى كه ممكن بود يك مجموعهى روشنفكرى در ايران بكند، كارهايى بود كه روشنفكران ما در دورهى پانزده سالهى نهضت اسلامى انجام دادند؛ بهكل كنار رفتند! نتيجه هم معلوم شد: مردم مطلقاً از آنها بريدند. البته تا حدودى، تعداد خيلى معدودى وسط ميدان بودند. از جمله خود مرحوم آل احمد بود. حتّى شاگردان و دوستان و علاقهمندانش وارد اين ميدان نشدند؛ خيلى دورادور حركتى كردند. [...]
البته روشنفكر جماعت وقتى بخواهند در اين زمينهها حرف بزنند، مىتوانند بنشينند ببافند، حرف بزنند، كه آقا نمىشود، روشنفكرى با دين نمىسازد؛ دين اگر به كشورى آمد، همه چيز را تحتالشّعاع قرار مىدهد؛ كمااينكه متأسّفانه در يك پاورقى، مرحوم آل احمد هم يك جملهى اينطورى دارد، كه خطاى تاريخى است. به نظر من، ايشان در اينجا دچار خطاى تاريخى شده است.
مىگويد در زمان صفويه، چون دين، منشيگرى، اديبى و دبيرى، در كنار دستگاههاى حكومتى قرار گرفت - يعنى مثلاً ميرداماد رفت كنار شاه عباس نشست - لذا در آن زمان، فرهنگ و ادب و فلسفه و هنر تنزّل كرد! اين اشتباه است. مثل دورهى صفويه، دورهاى در طول ادبيّات نيست. مرحوم آل احمد اهل شعر نبوده؛ به نظر من از روى بىاطّلاعى اظهارنظر كرده است. شعراى مخالف سبك هندى، حرف معروف غلطى را در دهنها انداختند. سبك هندى در دورهى صفويه رايج شد و تا دورهى زنديه و اوايل قاجاريه هم ادامه داشت؛ بعد گروه ديگرى پديد آمدند، كه به آنها به اصطلاح متجدّدان و انجمن ادبى اصفهان مىگفتند. اينها با سبك هندى خيلى مخالف بودند. البته شعرهايشان هرگز به پايهى شعراى سبك هندى هم نمىرسد - فاصله خيلى زياد است - ليكن مخالف بودند. از آن زمان ترويج شد كه دورهى صفويه، دورهى انحطاط شعر است! نه؛ شاعر بزرگى مثل صائب، متعلّق به دوران صفويه است. شعرايى مثل كليم، مثل عرفى، مثل طالب آملى، متعلّق به دوران صفويهاند. شعرايى كه در همهى طول تاريخ شعر، ما نظيرشان را كم داريم، در دورهى صفويه بودهاند. نصرآبادى در «تذكرهى نصرآبادى»، در زمان خودش در اصفهان، نزديك به هزار شاعر را اسم مىآورد و شرح حالشان را مىنويسد. شهرى مثل شهر اصفهان با هزار شاعر! البته شعراى خوب، نه شاعر جفنگگو! شعرهايشان هست، تذكرهى نصرآبادى هم موجود است. ما كِى و كجا چنين چيزى داشتيم؟ | بيانات در جمع دانشجويان دانشگاه تهران ۱۳۷۷/۲/۲۲
قلمت را نفروش
شما میدانید که در دنیای اسلام، پولهای زیادی خرج شد. در طول این سالها، از طرف دستگاه استکبار، برای خریدن نخبگان اقداماتی انجام شد؛ نخبگانی که اگر چه از لحاظ علمی یا سیاسی نخبه بودند؛ اما ارزش درونیشان، خیلی پایین بود و خیلی راحت خریده شدند؛ قلمها و زبانهایشان را فروختند، حتی فکرها و وجودشان را فروختند؛ این از زمانهای خیلی قدیم شروع شد؛ یعنی از قدیمِ در دوران معاصر؛ از زمانی که روشنفکری غربی در این کشور به وجود آمد - که من یک وقتی گفتم روشنفکری در کشور ما بیمار متولد شد -. از آن روز اینها سراغ این نخبهها رفتند و با پول تطمیعشان کردند. اینها هم حقیر، ضعیف و اسیر بودند و تن دادند و خودشان را به پول فروختند. چهل سال قبل از این، مرحوم آلاحمد مینویسد: «اگر میفروشی، همان به که بازوی خود را؛ اما قلم خود را هرگز.» این را آلاحمد در دههی چهل، در یکی از کتابهایش نوشته است. انسان بازو و تنش را بفروشد؛ اما قلمش را - یعنی جان و فکرش را - نفروشد. اما آنها فروختند و دیگران هم خریدند؛ نخبگان را گرفتند. لذا حرکتهای عمومی مردمی در بسیاری از جاها، نه فقط از سوی نخبگان همراهی نشد.| بیانات در دیدار دانشجویان و اساتید دانشگاه امام صادق(ع) ۱۳۸۴/۱۰/۲۹
اگر جلال چند سال دیگر میماند
بنام خدا. با تشکر از انتشارات رواق ـ اولاً بخاطر احیاء نام جلال آلاحمد و از غربت در آوردن کسی که روزی جریان روشنفکری اصیل و مردمی را از غربت درآورد؛ و ثانیاً بخاطر نظرخواهی از من که بهترین سالهای جوانیم با محبت و ارادت به آن جلال آل قلم گذشته است. پاسخ کوتاه خود به هر یک از سؤالات طرح شده را تقدیم میکنم:
۱ـ دقیقاً یادم نیست که کدام مقاله یا کتاب مرا با آلاحمد آشنا کرد. دو کتاب «غربزدگی و دستهای آلوده» جزو قدیمیترین کتابهایی است که از او دیده و داشتهام. اما آشنایی بیشتر من بوسیله و برکت مقاله «ولایت اسرائیل» شد که گله و اعتراض من و خیلی از جوانهای امیدوار آن روزگار را برانگیخت. آمدم تهران (البته نه اختصاصاً برای این کار) تلفنی با او تماس گرفتم. و مریدانه اعتراض کردم. با اینکه جواب درستی نداد از ارادتم به او چیزی کم نشد. این دیدار تلفنی برای من بسیار خاطرهانگیز است. در حرفهایی که رد و بدل شده هوشمندی، حاضر جوابی، صفا و دردمندی که آن روز در قلّهی «ادبیات مقاومت» قرار داشت، موج میزد.
۲ـ جلال قصهنویس است (اگر این را شامل نمایشنامهنویسی هم بدانید) مقالهنویسی کار دوّم او است. البته محقّق و عنصر سیاسی هم هست. اما در رابطه با مذهب؛ در روزگاری که من او را شناختم به هیچوجه ضد مذهب نبود، بماند که گرایش هم به مذهب داشت. بلکه از اسلام و بعضی از نمودارهای برجستهی آن بهعنوان سنتهای عمیق و اصیل جامعهاش، دفاع هم میکرد. اگرچه به اسلام به چشم ایدئولوژی که باید در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمینگریست. اما هیچ ایدئولوژی و مکتب فلسفی شناختهشدهای را هم به این صورت جایگزین آن نمیکرد. تربیت مذهبی عمیق خانوادگیاش موجب شده بود که اسلام را ــ اگرچه بهصورت یک باور کلی و مجرد ــ همیشه حفظ کند و نیز تحت تأثیر اخلاق مذهبی باقی بماند. حوادث شگفتانگیز سالهای ۴۱ و ۴۲ او را به موضع جانبدارانهتری نسبت به اسلام کشانیده بود. و این همان چیزی است که بسیاری از دوستان نزدیکش نه آن روز و نه پس از آن، تحمّل نمیکردند و حتی به رو نمیآوردند! اما تودهای بودن یا نبودنش؛ البته روزی تودهای بود. روزی ضد تودهای بود. و روزی هم نه این بود و [نه] آن. بخش مهمی از شخصیت جلال و جلالت قدر او همین عبور از گردنهها و فراز و نشیبها و متوقّف نماندن او در هیچکدام از آنها بود. کاش چند صباح دیگر هم میماند و قلههای بلندتر را هم تجربه میکرد.
۳ـ غربزدگی را من در حوالی ۴۲ خواندهام. تاریخ انتشار آن را به یاد ندارم.
۴ـ اگر هر کس را در حال تکامل شخصیت فکریاش بدانیم و شخصیت حقیقی او را آن چیزی بدانیم که در آخرین مراحل این تکامل بدان رسیده است، باید گفت «در خدمت و خیانت روشنفکران» نشان دهنده و معیّن کنندهی شخصیت حقیقی آلاحمد است. در نظر من، آلاحمد، شاخصهی یک جریان در محیط تفکر اجتماعی ایران است. تعریف این جریان، کار مشکل و محتاج تفصیل است. امّا در یک کلمه میشود آن را «توبهی روشنفکری» نامید. با همهی بار مفهوم مذهبی و اسلامی که در کلمه «توبه» هست.
جریان روشنفکری ایران که حدوداً صد سال عمر دارد با برخورداری از فضل «آلاحمد» توانست خود را از خطای کجفهمی، عصیان، جلافت و کوتهبینی برهاند و توبه کند: هم از بدفهمیها و تشخیصهای غلطش و هم از بددلیها و بدرفتاریهایش. آلاحمد، نقطهی شروع «فصل توبه» بود. و کتاب «خدمت و ...» پس از غربزدگی، نشانه و دلیل رستگاری تائبانه. البته این کتاب را نمیشود نوشتهی سال ۴۳ دانست. به گمان من، واردات و تجربیات روز به روز آلاحمد، کتاب را کامل میکرده است. در سال ۴۷ که او را در مشهد زیارت کردم؛ سعی او در جمعآوری مواردی که «کتاب را کامل خواهد کرد» مشاهده کردم. خود او هم همین را میگفت. البته جزوهای که بعدها به نام «روشنفکران» درآمد، با دو سه قصه از خود جلال و یکی دو افاده از زید و عمرو، به نظر من تحریف عمل و اندیشهی آلاحمد بود. خانواده آلاحمد حتی در «نظام نوین اسلامی» هم، تاکنون موفق نشدهاند ناشر قاچاقچی آن کتاب را در محاکم قضایی اسلامی محکوم یا تنبیه کنند. این کتاب مجمعالحکایات نبود که مقداری از آن را گلچین کنند و به بازار بفرستند. اثر یک نویسندهی متفکر، یک «کل» منسجم است که هر قسمتش را بزنی، دیگر آن نخواهد بود. حالا چه انگیزهای بود و چه استفادهای از نام و آبروی جلال میخواستند ببرند بماند. ولی به هر صورت گل به دست گلفروشان رنگ بیماران گرفت...
۵ ـ به نظر من سهم جلال بسیار قابل ملاحظه و مهم است. یک نهضت انقلابی از «فهمیدن» و «شناختن» شروع میشود. روشنفکر درست آن کسی است که در جامعهی جاهلی، آگاهیهای لازم را به مردم میدهد و آنان را به راهینو میکشاند. و اگر حرکتی در جامعه آغاز شده است؛ با طرح آن آگاهیها، بدان عمق میبخشد. برای این کار، لازم است روشنفکر اولاً جامعهی خود را بشناسد و ناآگاهی او را دقیقاً بداند. ثانیاً آن «راه نو» را درست بفهمد و بدان اعتقادی راسخ داشته باشد، ثالثاً خطر کند و از پیشامدها نهراسد. در این صورت است که میشود: العلماء ورثة الانبیاء. آلاحمد، آن اولی را به تمام و کمال داشت (یعنی در فصل آخر و اصلی عمرش). از دوّم و سوّم هم بیبهره نبود. وجود چنین کسی برای یک ملّت که به سوی انقلابی تمامعیار پیش میرود، نعمت بزرگی است. و آلاحمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل، یک نسل را او آگاهی داده است. و این برای یک انقلاب، کم نیست.
۶ ـ این شایعه (باید دید کجا شایع است. من آن را از شما میشنوم و قبلاً هرگز نشنیده بودم.) باید محصول ارادت به شریعتی باشد و نه چیز دیگر. البته حرف فی حد نفسه، غلط و حاکی از عدم شناخت است. آلاحمد کسی نبود که بنشیند و مسلمانش کنند. برای مسلمانی او همان چیزهایی لازم بود که شریعتی را مسلمان کرده بود. و ای کاش آلاحمد چند سال دیگر هم میماند.
۷ـ آن روز هر پدیدهی ناپسندی را به شاه ملعون نسبت میدادیم. درست هم بود. امّا از اینکه آلاحمد را چیزخور کرده باشند، من اطلاعی ندارم، یا از خانم دانشور بپرسید یا از طبیب خانوادگی.
۸ ـ مسکوت ماندن جلال، تقصیر شماست ـ شمایی که او را میشناسید و نسبت به او انگیزه دارید. از طرفی مطهری و طالقانی و شریعتی در این انقلاب، حکم پرچم را داشتند. همیشه بودند. تا آخر بودند. چشم و دل «مردم» (و نه خواص) از آنها پر است. و این همیشه بودن و با مردم بودن، چیز کمی نیست. اگر جلال هم چند سال دیگر میماند ... افسوس. |پاسخ به سوالات انتشارات رواق در سال ۵۸
زبانی وسیعتر از عربی
فارسى صحيح، زبان شيرين و پُروسعتى است. الان زبان ما، از زبان عربى وسيعتر است. البته زبان درى اصلى كه ما تا امروز بر آن اساس حركت كردهايم، از عربى وسيعتر نيست؛ ليكن امروز هرچه كه در زبان ماست - تقريباً شصتدرصد زبان ماست و چهل درصد از عربى لغت آوردهايم - متعلق به ماست و به قول مرحوم آل احمد، زبانى كه من با آن حرف مىزنم، زبان من است. مثلاً بگوييم «حرف»، عربى است و آن را تلفظ نكنيم! نه، اينطور نيست. «حرف»، فارسى است و ما با هم حرف مىزنيم.| بيانات در ديدار با مديران و مسؤولان بخشهاى خبرى صدا و سيما ۱۳۶۹/۱۲/۲۱
به آل احمد برای کلمات عربی اعتراض میکردند
من از آن آدمهايى نيستم كه معتقد باشم چون كلمه عربى است، بايد آن را كنار گذاشت؛ نه، كلمه عربى است، اما به قول مرحوم آل احمد جزو زبان من است. او مىگفت، به من اعتراض مىكنند كه چرا كلمات عربى به كار مىبرى؟ در پاسخ مىگفت كه اين جزو زبان من است؛ عربى نيست، بيگانه نيست؛ حالا اصلش متعلق به هرجا باشد. من آن اعتقاد را ندارم؛ اما چرا زبان ما با اين سعهى عظيم و با اين گسترش فراوان - كه بلاشك از اين جهت، از زبان عربى بازتر و پُركششتر است و تركيبپذيرى خوبى دارد - بايستى در يك كلمه گير كند؟ بههرحال، ما معادل فارسى «ملت» را هم نداريم؛ چارهيى نداريم؛ بايستى كلمهى «ملت» را بگذاريم.| بيانات در ديدار با اعضاى شوراى عالى ويرايش زبان فارسى در صدا و سيما ۱۳۷۰/۹/۱۸
رادیو از زبان جلال
من خیلی از اوقات همراه خودم رادیو میبرم؛ مثلاً صبحها که برای قدم زدن یا ورزش کردن به گوشهیی از این شهر میروم، این رادیو هم همراهم هست؛ از هیچ چیز دیگر نمیشود اینطور استفاده کرد؛ از قبیل من هزاران نفر هستند. به قول مرحوم آلاحمد که میگفت آن کشاورز ما هم به شاخ گاوش یک ترانزیستور آویزان کرده است! بنابراین، رادیو خیلی حساس است.| بیانات در دیدار اعضای گروه اجتماعی صدای جمهوری اسلامی ایران ۱۳۷۰/۱۱/۲۹
سفرنامهی جلال
در تاریخ مدون کشور عراق، در تاریخ مدون کشور سوریه، در تاریخ مدون کشور افغانستان، بخصوص در تاریخ مدون این جمهوریهای شوروی سابق، آنقدر حقایق حذف شده، آنقدر حقایق جعل شده، که انسان تعجب میکند. این سفرنامهی «آلاحمد»[سفر روس] را که مربوط به جمهوریهای شوروی سابق است و اخیراً چاپ شده است، لابد خواندهاید. شما نگاه کنید ببینید در این تاجیکستان و قزاقستان و آذربایجان شوروی و سایر جاها، چه چیزهایی جعل کردند. کسانی را بر میکشند و شخصیتهای دروغینی را بالا میآورند که هیچ نیستند؛ برای اینکه از اینها استفادهی تاریخی بکنند.| بیانات در دیدار اعضای گروه تاریخ صدای جمهوری اسلامی ایران ۱۳۷۰/۱۱/۸
شما به خاطرات «كيانورى» و ديگر رؤساى تودهاىها كه در جمهورى اسلامى گير افتادند، نگاه كنيد! خاطرات اينها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت مىكنند. با آنكه اينها شايد همهى حقايق را هم نمىخواستند بگويند، اما كاملًا از گوشه و كنار حرفهايشان مشخّص مىشود كه آن روز حقيقت حزب توده چه بود. درعينحال، باز صادقترين و مخلصترين روشنفكران در همين مجموعه جمع شده بودند. يكى از آنها «جلال آلاحمد» بود كه من در اين بحث، از حرفهاى او براى شما نقل خواهم كرد. مرحوم جلال آلاحمد، جزو حزب توده بود. «خليل ملكى» و ديگران، اوّل در حزب توده بودند.
من يادم نيست كه اين حرف را از خودش شنيدم، يا دوستى براى من نقل مىكرد. سال چهل و هفت ايشان به مشهد آمده بود. در جلسهاى كه با آن مرحوم بوديم، از اين حرفها خيلى گذشت. احتمال مىدهم خودم شنيده باشم، احتمال هم مىدهم كسى از او شنيده بود و براى من نقل مىكرد. مىگفت: ما در اتاقهاى حزب توده، مرتّب از اين اتاق به آن اتاق جلو رفتيم منظورش اين بود كه مراحل حزبى را طى كرديم و به جايى رسيديم كه ديديم از پشت ديوار صدا مىآيد! گفتيم آنجا كجاست؟ گفتند اينجا مسكو است! گفتيم ما نيستيم؛ برگشتيم. يعنى به مجرّد اينكه در سلسلهمراتب حزبى احساس كردند كه اين وابستهى به خارج است، گفتند ما ديگر نيستيم. بيرون آمدند و با خليل ملكى و جماعتى ديگر، نيروى سوم را درست كردند؛ مخلصها آنجا بودند. اين دوره، تا حدود دوران «دكتر مصدق» و بعد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ادامه يافت.
بعد از ۲۸ مرداد، از لحاظ نشان دادن انگيزههاى يك روشنفكر در مقابل يك دستگاه فاسد، سكوت عجيبى در فضاى روشنفكرى هست. خيلى از كسانى كه در دههى بيست مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دههى سى به همكاران مطيع دستگاه تبديل شدند! آل احمد در كتاب «خدمت و خيانت روشنفكران»، از همين روشنفكرى دههى سى حرف مىزند. آل احمد اين كتاب را در سال چهل و سه شروع كرده، كه تا سال چهل و هفت ادامه داشت. سال چهل و هفت كه آل احمد به مشهد آمد، ما ايشان را ديديم. به مناسبتى صحبت از اين كتاب شد، گفت مدّتى است به كارى مشغولم؛ بعد فهميديم كه از سال چهل و سه مشغول اين كتاب بوده است. او از ما در زمينههاى خاصى مطالبى مىخواست، كه فكر مىكرد ما از آنها اطّلاع داريم. آنجا بود كه ما فهميديم او اين كتاب را مىنويسد. اين كتاب بعد از فوتش منتشر شد. يعنى كتابى نبود كه در رژيم گذشته اجازهى پخش داشته باشد؛ كتابِ صددرصد ممنوعى محسوب مىشد و امكان نداشت پخش شود.
البته در اينجا آل احمد مواضع خيلى خوبى را اتّخاذ مىكند؛ اما در عين حال شما مىبينيد كه همين آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنّتهاى ايرانى و بومى و شديداً پايبند به اين سنّتها و معتقد به زبان و ادب فارسى و بيگانه از غرب و دشمن غربزدگى، باز در بارهى مسائل روشنفكرى، در همان فضاى روشنفكرى غربى فكر كرده، تأمّل كرده، حرف زده و قضاوت نموده است! اينكه مىگويم روشنفكرى در ايران بيمار متولّد شد، معنايش همين است. تا هرجا هم ادامه پيدا كرده، بيمارى ادامه پيدا كرده است.
و اما اين بيمارى چه بود؛ يعنى كجا بروز مىكرد؟ اين را از زبان آل احمد براى شما ذكر مىكنم. آل احمد در مشخصات روشنفكر مىگويد: يك مشخصات، مشخصات عوامانهى روشنفكر است. او مىگويد معناى «عوامانه» اين نيست كه عوام، روشنفكر را اينگونه تصوّر مىكنند؛ بلكه خود روشنفكر هم گاهى همينطور فكر مىكند. اين خصوصيات سهتاست: اوّل، مخالفت با مذهب و دين يعنى روشنفكر لزوماً بايستى با دين مخالف باشد! دوم، علاقهمندى به سنن غربى و اروپارفتگى و اينطور چيزها؛ سوم هم درسخواندگى. اين ديگر برداشتهاى عاميانه از روشنفكرى است؛ مميّزات روشنفكر اين است. يعنى اگر كسى متديّن شد، چنانچه علّامهى دهر باشد، اوّلْ هنرمند باشد، بزرگترين فيلسوف باشد؛ روشنفكر نيست! بعد مىگويد اين سه خصوصيتى كه برداشت عاميانه و خصوصيات عاميانهى روشنفكرى است، در حقيقت سادهشدهى دو خصوصيت ديگرى است كه با زبان عالمانه يا زبان روشنفكرى مىشود آنها را بيان كرد. يكى از آن دو خصوصيت، عبارت است از بىاعتنايى به سنّتهاى بومى و فرهنگ خودى كه اين ديگر بحث عوامانه نيست؛ اين حتمى است ديگرى، اعتقاد به جهانبينى علمى، رابطهى علمى، دانش و قضا و قدرى نبودن اينها؛ مثالهايى هم مىزند.
اين در حالى است كه در معناى روشنفكرىِ ساخته و پرداختهى فرنگ كه اينها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند بههيچوجه اين مفهوم و اين خط و جهت و اين معنا نيست! يعنى چرا بايد يك روشنفكر حتماً به سنّتهاى بوميش بىاعتنا باشد؛ علت چيست؟ روشنفكرى، عبارت است از آن حركتى، شغلى، كار و وضعى كه با فعّاليت فكر سروكار دارد. روشنفكر، كسى است كه بيشتر با مغز خودش كار مىكند، تا با بازويش؛ با اعصاب خودش كار مىكند، تا با عضلاتش؛ اين روشنفكر است. لذا در طبقات روشنفكرى كه سپس در فصلهاى بعدى كتابش ذكر مىكند، از شاعر و نويسنده و متفكّر و امثال اينها شروع مىكند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبير و معلم و روزنامهنگار كه آخرين آنها روزنامهنگار و خبرنگار است مىرسد.
چرا بايد كسى كه با تفكر خودش كار مىكند، لزوماً به سنّتهاى زادگاه و كشور و ميهن و تاريخ خودش بيگانه باشد، حتّى با آنها دشمن باشد، يا بايستى با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ اين سؤال در خلال حرفهاى خود اين مرحوم، يا بعضى حرفهاى ديگرى كه در اين زمينهها زده شده، به دست مىآيد. علّت اين است كه آن روزى كه مقولهى روشنفكرى مقولهى «انتلكتوئل» اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتى بود كه ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطى خارج شده بودند؛ مذهب كليسايىِ سياهِ خشنِ خرافىِ مسيحيّت را پشت سر انداخته و طرد كرده بودند. دانشمند را مىكُشد، مكتشف و مخترع را محاكمه مىكند، تبعيد مىكند، نابود مىكند، كتاب علمى را از بين مىبرد. اين بديهى است كه يك عدّه انسانهاى فرزانه پيدا شوند و آن مذهبى كه اين خصوصيت را داشت و از خرافات و حرفهايى كه هيچ انسان خردپسندى آن را قبول نمىكند، پُر بود، به كنارى بيندازند و به كارهاى جديد رو بياورند و دائرةالمعارفِ جديدِ فرانسه را بنويسند و كارهاى بزرگ علمى را شروع كنند. بديهى است كه اينها طبيعت كارشان پشت كردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفكر مقلّد ايرانى در دورهى قاجار، كه اوّل بار مقولهى «انتلكتوئل» را وارد كشور كرد و اسم منوّرالفكر به آن داد و بعد به «روشنفكر» با همان خصوصيت ضدّ مذهبش تبديل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامى كه منطقىترين تفكّرات، روشنترين معارف، محكمترين استدلالها و شفّافترين اخلاقيات را داشت؛ اسلامى كه همان وقت در ايران همان كارى را مىكرد كه روشنفكران غربى مىخواستند در غرب انجام دهند! يعنى در برههاى از دوران استعمار، روشنفكران غربى، با مردم مناطق استعمارزدهى غرب همصدا شدند. مثلًا اگر كشور اسپانيا، كوبا را استعمار كرده بود و ثروت آنجا شكر كوبا را در اختيار گرفته بود، «ژان پل سارتر» فرانسوى از مردم كوبا و از «فيدل كاسترو» و از «چهگوارا»، عليه دولت استعمارى فرانسه دفاع مىكرد و كتاب مىنوشت: «جنگ شكر در كوبا». [...]
آل احمد در همين كتاب «خدمت و خيانت روشنفكران» مىگويد: روشنفكران ايرانى ما - به نظرم چنين تعبيرى دارد - دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند! يعنى لب تر نكردند! همين روشنفكران معروف؛ همينهايى كه شعر مىگفتند، قصّه مىنوشتند، مقاله مىنوشتند، تحليل سياسى مىكردند؛ همينهايى كه داعيهى رهبرى مردم را داشتند؛ همينهايى كه عقيده داشتند در هر قضيه از قضاياى اجتماعى، وقتى آنها در يك روزنامه يا يك مقاله اظهارنظرى مىكنند، همه بايد قبول كنند، اينها سكوت كردند! اين قدر اينها از متن مردم دور بودند و اين دورى همچنان ادامه پيدا كرد.
گاهى نشانههاى خيلى كوچكى از آنها پيدا مىشد؛ اما وقتى كه دستگاه يك تشر مىزد، برمىگشتند مىرفتند! يكى از نمونههاى جالبش، آدم معروفى بود كه چند سالى است فوت شده است - حالا نمىخواهم اسمش را بياورم؛ كتابش را مىگويم؛ هر كس فهميد، كه فهميد - اين شخص، قبل از انقلاب نمايشنامهاى به نام: «آ باكلاه، آ بىكلاه» نوشته بود. آن وقتها ما اين نمايشنامه را خوانديم. او نقش روشنفكر را در اين نمايشنامه مشخّص كرده بود. در آن بيان سمبليك، منظور از «آ بىكلاه» انگليسيها بودند و منظور از «آ باكلاه» امريكاييها! در پردهى اوّل، نمايشنامه نشاندهندهى دورهى نفوذ انگليسيها بود و در پردهى دوم، نشاندهندهى دورهى نفوذ امريكاييها و در هر دو دوره، قشرهاى مردم به حسب موقعيت خودشان، حركت و تلاش دارند؛ اما روشنفكر - كه در آن نمايشنامه «آقاى بالاى ايوان» نام دارد - بهكل بركنار مىماند! مىبيند، احياناً كلمهاى هم مىگويد، اما مطلقاً خطر نمىكند و وارد نمىشود. اين نمايشنامه را آن آقا نوشت. من همان وقت در مشهد بعد از نماز براى دانشجويان و جوانان صحبت مىكردم؛ اين كتاب به دست ما رسيد، من گفتم كه خود اين آقاى نويسندهى كتاب هم، همان «آقاى بالاى ايوان» است! در حقيقت خودش را تصوير و توصيف كرده است؛ بهكلّى بركنار!
بنابراين، بدترين كارى كه ممكن بود يك مجموعهى روشنفكرى در ايران بكند، كارهايى بود كه روشنفكران ما در دورهى پانزده سالهى نهضت اسلامى انجام دادند؛ بهكل كنار رفتند! نتيجه هم معلوم شد: مردم مطلقاً از آنها بريدند. البته تا حدودى، تعداد خيلى معدودى وسط ميدان بودند. از جمله خود مرحوم آل احمد بود. حتّى شاگردان و دوستان و علاقهمندانش وارد اين ميدان نشدند؛ خيلى دورادور حركتى كردند. [...]
البته روشنفكر جماعت وقتى بخواهند در اين زمينهها حرف بزنند، مىتوانند بنشينند ببافند، حرف بزنند، كه آقا نمىشود، روشنفكرى با دين نمىسازد؛ دين اگر به كشورى آمد، همه چيز را تحتالشّعاع قرار مىدهد؛ كمااينكه متأسّفانه در يك پاورقى، مرحوم آل احمد هم يك جملهى اينطورى دارد، كه خطاى تاريخى است. به نظر من، ايشان در اينجا دچار خطاى تاريخى شده است.
مىگويد در زمان صفويه، چون دين، منشيگرى، اديبى و دبيرى، در كنار دستگاههاى حكومتى قرار گرفت - يعنى مثلاً ميرداماد رفت كنار شاه عباس نشست - لذا در آن زمان، فرهنگ و ادب و فلسفه و هنر تنزّل كرد! اين اشتباه است. مثل دورهى صفويه، دورهاى در طول ادبيّات نيست. مرحوم آل احمد اهل شعر نبوده؛ به نظر من از روى بىاطّلاعى اظهارنظر كرده است. شعراى مخالف سبك هندى، حرف معروف غلطى را در دهنها انداختند. سبك هندى در دورهى صفويه رايج شد و تا دورهى زنديه و اوايل قاجاريه هم ادامه داشت؛ بعد گروه ديگرى پديد آمدند، كه به آنها به اصطلاح متجدّدان و انجمن ادبى اصفهان مىگفتند. اينها با سبك هندى خيلى مخالف بودند. البته شعرهايشان هرگز به پايهى شعراى سبك هندى هم نمىرسد - فاصله خيلى زياد است - ليكن مخالف بودند. از آن زمان ترويج شد كه دورهى صفويه، دورهى انحطاط شعر است! نه؛ شاعر بزرگى مثل صائب، متعلّق به دوران صفويه است. شعرايى مثل كليم، مثل عرفى، مثل طالب آملى، متعلّق به دوران صفويهاند. شعرايى كه در همهى طول تاريخ شعر، ما نظيرشان را كم داريم، در دورهى صفويه بودهاند. نصرآبادى در «تذكرهى نصرآبادى»، در زمان خودش در اصفهان، نزديك به هزار شاعر را اسم مىآورد و شرح حالشان را مىنويسد. شهرى مثل شهر اصفهان با هزار شاعر! البته شعراى خوب، نه شاعر جفنگگو! شعرهايشان هست، تذكرهى نصرآبادى هم موجود است. ما كِى و كجا چنين چيزى داشتيم؟ | بيانات در جمع دانشجويان دانشگاه تهران ۱۳۷۷/۲/۲۲
قلمت را نفروش
شما میدانید که در دنیای اسلام، پولهای زیادی خرج شد. در طول این سالها، از طرف دستگاه استکبار، برای خریدن نخبگان اقداماتی انجام شد؛ نخبگانی که اگر چه از لحاظ علمی یا سیاسی نخبه بودند؛ اما ارزش درونیشان، خیلی پایین بود و خیلی راحت خریده شدند؛ قلمها و زبانهایشان را فروختند، حتی فکرها و وجودشان را فروختند؛ این از زمانهای خیلی قدیم شروع شد؛ یعنی از قدیمِ در دوران معاصر؛ از زمانی که روشنفکری غربی در این کشور به وجود آمد - که من یک وقتی گفتم روشنفکری در کشور ما بیمار متولد شد -. از آن روز اینها سراغ این نخبهها رفتند و با پول تطمیعشان کردند. اینها هم حقیر، ضعیف و اسیر بودند و تن دادند و خودشان را به پول فروختند. چهل سال قبل از این، مرحوم آلاحمد مینویسد: «اگر میفروشی، همان به که بازوی خود را؛ اما قلم خود را هرگز.» این را آلاحمد در دههی چهل، در یکی از کتابهایش نوشته است. انسان بازو و تنش را بفروشد؛ اما قلمش را - یعنی جان و فکرش را - نفروشد. اما آنها فروختند و دیگران هم خریدند؛ نخبگان را گرفتند. لذا حرکتهای عمومی مردمی در بسیاری از جاها، نه فقط از سوی نخبگان همراهی نشد.| بیانات در دیدار دانشجویان و اساتید دانشگاه امام صادق(ع) ۱۳۸۴/۱۰/۲۹
اگر جلال چند سال دیگر میماند
بنام خدا. با تشکر از انتشارات رواق ـ اولاً بخاطر احیاء نام جلال آلاحمد و از غربت در آوردن کسی که روزی جریان روشنفکری اصیل و مردمی را از غربت درآورد؛ و ثانیاً بخاطر نظرخواهی از من که بهترین سالهای جوانیم با محبت و ارادت به آن جلال آل قلم گذشته است. پاسخ کوتاه خود به هر یک از سؤالات طرح شده را تقدیم میکنم:
۱ـ دقیقاً یادم نیست که کدام مقاله یا کتاب مرا با آلاحمد آشنا کرد. دو کتاب «غربزدگی و دستهای آلوده» جزو قدیمیترین کتابهایی است که از او دیده و داشتهام. اما آشنایی بیشتر من بوسیله و برکت مقاله «ولایت اسرائیل» شد که گله و اعتراض من و خیلی از جوانهای امیدوار آن روزگار را برانگیخت. آمدم تهران (البته نه اختصاصاً برای این کار) تلفنی با او تماس گرفتم. و مریدانه اعتراض کردم. با اینکه جواب درستی نداد از ارادتم به او چیزی کم نشد. این دیدار تلفنی برای من بسیار خاطرهانگیز است. در حرفهایی که رد و بدل شده هوشمندی، حاضر جوابی، صفا و دردمندی که آن روز در قلّهی «ادبیات مقاومت» قرار داشت، موج میزد.
۲ـ جلال قصهنویس است (اگر این را شامل نمایشنامهنویسی هم بدانید) مقالهنویسی کار دوّم او است. البته محقّق و عنصر سیاسی هم هست. اما در رابطه با مذهب؛ در روزگاری که من او را شناختم به هیچوجه ضد مذهب نبود، بماند که گرایش هم به مذهب داشت. بلکه از اسلام و بعضی از نمودارهای برجستهی آن بهعنوان سنتهای عمیق و اصیل جامعهاش، دفاع هم میکرد. اگرچه به اسلام به چشم ایدئولوژی که باید در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمینگریست. اما هیچ ایدئولوژی و مکتب فلسفی شناختهشدهای را هم به این صورت جایگزین آن نمیکرد. تربیت مذهبی عمیق خانوادگیاش موجب شده بود که اسلام را ــ اگرچه بهصورت یک باور کلی و مجرد ــ همیشه حفظ کند و نیز تحت تأثیر اخلاق مذهبی باقی بماند. حوادث شگفتانگیز سالهای ۴۱ و ۴۲ او را به موضع جانبدارانهتری نسبت به اسلام کشانیده بود. و این همان چیزی است که بسیاری از دوستان نزدیکش نه آن روز و نه پس از آن، تحمّل نمیکردند و حتی به رو نمیآوردند! اما تودهای بودن یا نبودنش؛ البته روزی تودهای بود. روزی ضد تودهای بود. و روزی هم نه این بود و [نه] آن. بخش مهمی از شخصیت جلال و جلالت قدر او همین عبور از گردنهها و فراز و نشیبها و متوقّف نماندن او در هیچکدام از آنها بود. کاش چند صباح دیگر هم میماند و قلههای بلندتر را هم تجربه میکرد.
۳ـ غربزدگی را من در حوالی ۴۲ خواندهام. تاریخ انتشار آن را به یاد ندارم.
۴ـ اگر هر کس را در حال تکامل شخصیت فکریاش بدانیم و شخصیت حقیقی او را آن چیزی بدانیم که در آخرین مراحل این تکامل بدان رسیده است، باید گفت «در خدمت و خیانت روشنفکران» نشان دهنده و معیّن کنندهی شخصیت حقیقی آلاحمد است. در نظر من، آلاحمد، شاخصهی یک جریان در محیط تفکر اجتماعی ایران است. تعریف این جریان، کار مشکل و محتاج تفصیل است. امّا در یک کلمه میشود آن را «توبهی روشنفکری» نامید. با همهی بار مفهوم مذهبی و اسلامی که در کلمه «توبه» هست.
جریان روشنفکری ایران که حدوداً صد سال عمر دارد با برخورداری از فضل «آلاحمد» توانست خود را از خطای کجفهمی، عصیان، جلافت و کوتهبینی برهاند و توبه کند: هم از بدفهمیها و تشخیصهای غلطش و هم از بددلیها و بدرفتاریهایش. آلاحمد، نقطهی شروع «فصل توبه» بود. و کتاب «خدمت و ...» پس از غربزدگی، نشانه و دلیل رستگاری تائبانه. البته این کتاب را نمیشود نوشتهی سال ۴۳ دانست. به گمان من، واردات و تجربیات روز به روز آلاحمد، کتاب را کامل میکرده است. در سال ۴۷ که او را در مشهد زیارت کردم؛ سعی او در جمعآوری مواردی که «کتاب را کامل خواهد کرد» مشاهده کردم. خود او هم همین را میگفت. البته جزوهای که بعدها به نام «روشنفکران» درآمد، با دو سه قصه از خود جلال و یکی دو افاده از زید و عمرو، به نظر من تحریف عمل و اندیشهی آلاحمد بود. خانواده آلاحمد حتی در «نظام نوین اسلامی» هم، تاکنون موفق نشدهاند ناشر قاچاقچی آن کتاب را در محاکم قضایی اسلامی محکوم یا تنبیه کنند. این کتاب مجمعالحکایات نبود که مقداری از آن را گلچین کنند و به بازار بفرستند. اثر یک نویسندهی متفکر، یک «کل» منسجم است که هر قسمتش را بزنی، دیگر آن نخواهد بود. حالا چه انگیزهای بود و چه استفادهای از نام و آبروی جلال میخواستند ببرند بماند. ولی به هر صورت گل به دست گلفروشان رنگ بیماران گرفت...
۵ ـ به نظر من سهم جلال بسیار قابل ملاحظه و مهم است. یک نهضت انقلابی از «فهمیدن» و «شناختن» شروع میشود. روشنفکر درست آن کسی است که در جامعهی جاهلی، آگاهیهای لازم را به مردم میدهد و آنان را به راهینو میکشاند. و اگر حرکتی در جامعه آغاز شده است؛ با طرح آن آگاهیها، بدان عمق میبخشد. برای این کار، لازم است روشنفکر اولاً جامعهی خود را بشناسد و ناآگاهی او را دقیقاً بداند. ثانیاً آن «راه نو» را درست بفهمد و بدان اعتقادی راسخ داشته باشد، ثالثاً خطر کند و از پیشامدها نهراسد. در این صورت است که میشود: العلماء ورثة الانبیاء. آلاحمد، آن اولی را به تمام و کمال داشت (یعنی در فصل آخر و اصلی عمرش). از دوّم و سوّم هم بیبهره نبود. وجود چنین کسی برای یک ملّت که به سوی انقلابی تمامعیار پیش میرود، نعمت بزرگی است. و آلاحمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل، یک نسل را او آگاهی داده است. و این برای یک انقلاب، کم نیست.
۶ ـ این شایعه (باید دید کجا شایع است. من آن را از شما میشنوم و قبلاً هرگز نشنیده بودم.) باید محصول ارادت به شریعتی باشد و نه چیز دیگر. البته حرف فی حد نفسه، غلط و حاکی از عدم شناخت است. آلاحمد کسی نبود که بنشیند و مسلمانش کنند. برای مسلمانی او همان چیزهایی لازم بود که شریعتی را مسلمان کرده بود. و ای کاش آلاحمد چند سال دیگر هم میماند.
۷ـ آن روز هر پدیدهی ناپسندی را به شاه ملعون نسبت میدادیم. درست هم بود. امّا از اینکه آلاحمد را چیزخور کرده باشند، من اطلاعی ندارم، یا از خانم دانشور بپرسید یا از طبیب خانوادگی.
۸ ـ مسکوت ماندن جلال، تقصیر شماست ـ شمایی که او را میشناسید و نسبت به او انگیزه دارید. از طرفی مطهری و طالقانی و شریعتی در این انقلاب، حکم پرچم را داشتند. همیشه بودند. تا آخر بودند. چشم و دل «مردم» (و نه خواص) از آنها پر است. و این همیشه بودن و با مردم بودن، چیز کمی نیست. اگر جلال هم چند سال دیگر میماند ... افسوس. |پاسخ به سوالات انتشارات رواق در سال ۵۸
زبانی وسیعتر از عربی
فارسى صحيح، زبان شيرين و پُروسعتى است. الان زبان ما، از زبان عربى وسيعتر است. البته زبان درى اصلى كه ما تا امروز بر آن اساس حركت كردهايم، از عربى وسيعتر نيست؛ ليكن امروز هرچه كه در زبان ماست - تقريباً شصتدرصد زبان ماست و چهل درصد از عربى لغت آوردهايم - متعلق به ماست و به قول مرحوم آل احمد، زبانى كه من با آن حرف مىزنم، زبان من است. مثلاً بگوييم «حرف»، عربى است و آن را تلفظ نكنيم! نه، اينطور نيست. «حرف»، فارسى است و ما با هم حرف مىزنيم.| بيانات در ديدار با مديران و مسؤولان بخشهاى خبرى صدا و سيما ۱۳۶۹/۱۲/۲۱
به آل احمد برای کلمات عربی اعتراض میکردند
من از آن آدمهايى نيستم كه معتقد باشم چون كلمه عربى است، بايد آن را كنار گذاشت؛ نه، كلمه عربى است، اما به قول مرحوم آل احمد جزو زبان من است. او مىگفت، به من اعتراض مىكنند كه چرا كلمات عربى به كار مىبرى؟ در پاسخ مىگفت كه اين جزو زبان من است؛ عربى نيست، بيگانه نيست؛ حالا اصلش متعلق به هرجا باشد. من آن اعتقاد را ندارم؛ اما چرا زبان ما با اين سعهى عظيم و با اين گسترش فراوان - كه بلاشك از اين جهت، از زبان عربى بازتر و پُركششتر است و تركيبپذيرى خوبى دارد - بايستى در يك كلمه گير كند؟ بههرحال، ما معادل فارسى «ملت» را هم نداريم؛ چارهيى نداريم؛ بايستى كلمهى «ملت» را بگذاريم.| بيانات در ديدار با اعضاى شوراى عالى ويرايش زبان فارسى در صدا و سيما ۱۳۷۰/۹/۱۸
رادیو از زبان جلال
من خیلی از اوقات همراه خودم رادیو میبرم؛ مثلاً صبحها که برای قدم زدن یا ورزش کردن به گوشهیی از این شهر میروم، این رادیو هم همراهم هست؛ از هیچ چیز دیگر نمیشود اینطور استفاده کرد؛ از قبیل من هزاران نفر هستند. به قول مرحوم آلاحمد که میگفت آن کشاورز ما هم به شاخ گاوش یک ترانزیستور آویزان کرده است! بنابراین، رادیو خیلی حساس است.| بیانات در دیدار اعضای گروه اجتماعی صدای جمهوری اسلامی ایران ۱۳۷۰/۱۱/۲۹
سفرنامهی جلال
در تاریخ مدون کشور عراق، در تاریخ مدون کشور سوریه، در تاریخ مدون کشور افغانستان، بخصوص در تاریخ مدون این جمهوریهای شوروی سابق، آنقدر حقایق حذف شده، آنقدر حقایق جعل شده، که انسان تعجب میکند. این سفرنامهی «آلاحمد»[سفر روس] را که مربوط به جمهوریهای شوروی سابق است و اخیراً چاپ شده است، لابد خواندهاید. شما نگاه کنید ببینید در این تاجیکستان و قزاقستان و آذربایجان شوروی و سایر جاها، چه چیزهایی جعل کردند. کسانی را بر میکشند و شخصیتهای دروغینی را بالا میآورند که هیچ نیستند؛ برای اینکه از اینها استفادهی تاریخی بکنند.| بیانات در دیدار اعضای گروه تاریخ صدای جمهوری اسلامی ایران ۱۳۷۰/۱۱/۸